Lilypie Kids Birthday tickers
اندراحوالات من به عنوان مادر دو بچه
15 فوریه 2018 @ 8:40 ب.ظ توسط مامانش

راستش قبلا هم نوشتم. شروع زندگی چهارنفره سخت تر از اونی بود که فکرش رو می کردم. قبلا سختی سه نفره شدن رو تجربه کردیم و فکر می کردیم این از اون آسون تر باشه، ولی حداقل برای من این یکی سخت تر بود. از طرفی، به همون نسبتی که سه نفره شدن زندگیمون رو منظم کرد و بهمون مدیریت زمان رو یاد داد، چهارنفره شدن این مورد رو هم بهبود داد! الان حتی بهتر از قبل از زمانمون استفاده می کنیم و کارهایی می کنیم که فکر می کنم خیلی از زوج های بدون بچه که فرصت بیشتری دارن هم انجام نمی دن! مثلا با وجود این همه کار، هر روز غذای تازه و میوه و سالادمون سرجاشه. چیزهایی که قبلا هر از گاهی بود و وجود همه اشون باهم نشونه سرحالی و وقت آزاد زیاد بود! حتی داریم غذاهای جدید رو به غذاهای معمول هفتگیمون اضافه می کنیم. تو همین چهار ماه و نیم بیشتر از ۳۰۰ ساعت سریال دیدیم! ۷ تا سریال جدید رو تموم کردیم! البته یکم کتاب خوندمون کم شد، ولی با توجه به شرایط جدید فیلم دیدن عملی تر از کتاب خوندن بود.

یه مقدار تفریحاتمون کم شده. سرمای هوا وقتی هنوز بچه کوچیکه، هر چقدر هم که بخوای فعال باشی و سبک زندگی رو تغییر ندی، بازم دست و پات رو می بنده. همه اش نگرانی نکنه سردش باشه و نفهمی. ضمن اینکه شیر دادن به بچه تو هوای سرد ممکن نیست و بچه تو این سن تو فاصله های کمتی شیر می خوره، پس نمیشه تفریح طولانی مدتی توی محیط باز داشته باشی. امسال رو با این قضیه کنار می آیم، ولی امیدواریم سال بعد جبرانش کنیم.

تغییرات هیجان انگیز برنا سرعتش بیشتر و شیرین تر شده. اگرچه که تغیرات بچه دوم هیجان اولیه رو نداره، چون می دونی که قراره چه اتفاقی بیفته، ولی ذوق و شوقش به همون اندازه است! به همون اندازه با شنیده خنده هاش دلت ضعف می ره و با دیدن حرکت ها و توانایی هاش ذوق می کنی!

از طرفی روال رشد و حتی مدل رفتاری بچه ها با هم متفاوته. قبل از دنیا اومدن برنا فکر می کردم که فاصله دو تا چهار ماهگی بهترین فرصته که کلی کارهای خودم رو بتونم بکنم. چون زمان یاسمین اینطوری بود! خودم تو اون مدت سرحال تر از قبل بودم و در عین حال یاسمین خواب هاش منظم تر و طولانی تر شده بود. اما در مورد برنا اینجوری نبود! تو همون سن مشابه، برنا شبها طولانی می خوابید و روزها چرت های کوتاه داشت. من هم که دلم نمیاد هیچ وقت بچه رو به حال خودش بذارم و کار خوردم رو بکنم، عملا از اینکه همه چی طبق روال موردنظرم نیست ناراحت بودم! الان برای برنا اون وضعیت داره بعد از چهار ماهگی اتفاق می افته! همینه که تونستم تو این ماه کل نانوشته های این مدت رو بنویسم!

بزرگ کردن بچه همیشه پر از عذاب وجدانه، و وقتی دو تا می شن این عذاب وجدان دو برابر میشه! الان دوباره دارم عذاب وجدان های مشابه بچگی یاسمین رو برای برنا هم تجربه می کنم. نکنه دارم براش کم وقت می ذارم؟ نکنه باهاش کم حرف می زنم؟ تو این دو تا مورد حتی نگران تر از قبلم! چون یاسمین دورش پر بود. همیشه یکی بود که اگه بقیه کاری داشتن یا حوصله نداشتن باهاش بازی کنه و حرف بزنه. به همون نسبت رشدش ذهنیش و گفتاریش خیلی خیلی خوب بود. حالا اینجا من صبح تا سر شب تنهام و طبیعتا همیشه حوصله ندارم که مدام باهاش حرف بزنم یا سر و کله بزنم. تلاشم رو می کنم. روزهایی که خودم روحیه ام بهتره طبیعتا موفق ترم. ولی روزهایی که خسته ام و حوصله ندارم، فکر اینکه چرا حوصله سر و کله زدن ندارم و عذاب وجدانش و نگرانیش، کلافگیم رو چند برابر و حالم رو بدتر می کنه!

تو این چهار ماه و نیم خیلی وقتها شده که برگردم به عقب و فکر کنم اگه بچه نداشتیم الان اوضاعمون چطور بود! احتمالا تعداد سفرها و بقیه خوش گذرونی هامون چند برابر بود. دوست ها و آشناهای بیشتری داشتیم. شاید تو خیلی موارد پیشرفت کرده بودیم! به خصوص خود من که بعد از یاسمین تقریبا همیشه پاره وقت کار کردم و همیشه اولویت فکریم یاسمین بوده. حالا که دو تا شدن! خلاصه حسرت زندگی بدون بچه اونم تو سن تقریبا پایین تر خیلی وقتها میاد سراغم، بعد بهشون که نگاه می کنم عذاب وجدان می گیرم! جالبه که چند وقت قبل مطلبی رو پیدا کردم که فهمیدم که این حس غالبی هست. به خصوص توی مادرها، و دلیلی برای عذاب وجدان نیست!

دو سه هفته بعد از زایمان برای اولین بار خودم رو وزن کردم. ۱۲ کیلو از اضافه وزنم مونده بود. بعد از چهار ماه هنوز هم سرجاشه! نه زیاد شده نه کم. تلاشی نکردم البته برای کم کردنش. هی تصمیم می گیرم که هر روز تو خونه ورزش کنم، ولی معمولا توی روز فرصت نمی شه. تو این هفته های اخیر چند باری شبها نیم ساعتی سبک ورزش کردم. ولی باز این هفته گذشته اینقدر خسته بودم که قبل از ساعت یازده چشمهام بسته می شده! خلاصه این منم با ۱۲ کیلو اضافه وزن که خدایی خیلی وقتها این ور و اونور کشیدنش سخته :)) و نمی دونم کی به حالت قبل برمی گردم. برای یاسمین که دو سال طول کشید!

توی چکاپ چهارماهگی برنا، دکترش گفت رشدش خیلی خوب بوده و می تونه کم کم غذا رو شروع کنه! باورم نمی شد! احساس موفقیت می کردم :))) الان روال این روزهام اینه که صبح ها معمولا همه باهم بیدار می شیم و صبحونه می خوریم. یاسمین می ره مدرسه و حمید سر کار. با برنا یکم بازی می کنم، بعد شیر می خوره و ۱٫۵ تا ۲ ساعت می خوابه و من از فرصت استفاده می کنم برای نوشتن این مطالب یا اگه خیلی خسته باشم پیشش می خوابم. بیدار میشه، یکم بازی می کنیم، ناهار می خورم، گاهی با مامان و بابام صحبت می کنیم، بعد شیر ظهر رو می خوره و تو بغلم چرت می زنه و من فیلم می بینم. چرتش که تموم شد یکم دیگه بازی می کنم باهاش یا براش کتاب می خونم. بعد می ریم دنبال یاسمین. با یاسمین یه چیزی می خوریم. مدتی که برنا شیر می خوره یاسمین شروع می کنه فیلم دیدن یا نقاشی کشیدن. بعضی وقتها باهم بازی می کنیم ولی بیشتر وقتها این کارش ادامه پیدا می کنه تا من برم سراغ درست کردن سالاد و بقیه کارهای آشپزخونه. برنا رو می نشونم رو کریرش پیش خودم، یا بعضی وقتها می ذارم نزدیک یاسمین و اگه غر بزنه یاسمین سرش رو گرم می کنه تا من برسم. این روال ادامه پیدا می کنه تا حمید می رسه و یکم صحبت می کنیم و همگی شام می خوریم. من به برنا شیر می دم تا یاسمین آماده خواب بشه. می رم پیش یاسمین برای خواب و حمید با برنا بازی می کنه و این روزها تمرین چرخش بخش اصلی این بازیه! همزمان با تموم شدن شام یاسمین و آماده شدنش برای خواب، مقدمات غذای فردا رو آماده می کنم و ادامه کار رو می سپرم به حمید. تو مدتی که یاسمین می خوابه معمولا غذا هم آماده شده. بعد به برنا شیر می دم. تو این دو هفته گذشته معمولا اون موقع می خوابه و ما شروع می کنیم به فیلم دیدن و هر از گاهی که بیدار میشه، در حال فیلم دیدن بهش شیر می دم. یه وقتهایی هم یاسمین صدا می کنه که باز وسط فیلم می ریم سراغش تا دوباره بخوابه. حدود ساعت یازده فیلم رو تموم می کنیم، حمید میوه های فردا رو آماده می کنه و من معمولا برنا رو که واسه آخرین وعده شبش بیدار شده عوض می کنم و دوباره می خوابونم و روز تموم میشه!

بعد از چهار ماه و نیم، خستگی ها کم نیست، ولی به مراتب کمتر از قبل شده. همه چی مثل از قبل از دنیا اومدن برنا نیست ولی روحیه ام به مراتب بهتره نسبت به دو ماه پیش. دو ماه پیش اینجوری بود که معمولا هفته رو با انرژی که از دورهم بودن آخر هفته می گرفتم شروع می کردم. ولی هر چی از روزهای هفته می گذشت احساس تنهایی و بیهودگی و افسردگیم بیشتر می شد و عملا جمعه ها به اوجش می رسید. دوباره آخر هفته یکم شارژ می شدم و این دور ادامه داشت! حالا اما اوضاع بهتر شده. شاید هفته ای یا دو هفته ای یک بار به اون وضعیت برسم. خودم انرژی ام بیشتر شده و همینکه از زمانی که برنا تو روز می خوابه می تونم برای خودم استفاده کنم خیلی تاثیر داشته. شاید هم اینکه از اول امسال ساعت کلاس شنای یاسمین جوری شد که خودم باید ببرمش و همین قضیه اگرچه معمولا طولانی و خسته کننده میشه، ولی تو این سرما مجبورم می کنه برم بیرون!

آخیش! تقریبا تمام مطالبی که تمو ذهنم بود از این مدت رو نوشتم. از فردا می تونم تو فاصله های خواب برنا به بقیه برنامه هام برسم 😉

 


یک نظر
خبر
حساسیت به مفهوم کلی
3 مارس 2016 @ 8:48 ب.ظ توسط مامانش

کنسرت ابی نزدیک و نزدیک تر می شد. واسه اینکه یاسمین توی کنسرت خسته نشه و حتی بتونه همراهی کنه و خوشش بیاد، از یه ماه قبل شروع کردیم تو ماشین آهنگای ابی رو گوش دادن. خیلی سریع مدادرنگی رو یاد گرفت و می خوند. ولی بین این آهنگها توجهش به چند مورد جالب بود:

١. توی یه شعر می گه: “به دنبال توام منزل به منزل، پریشان می روم ساحل به ساحل. به خواب دیده ام رویا به رویا، به یادت بوده ام فردا به فردا. ” از حمید می پرسه فردا به فردا یعنی چی؟ حمید براش توضیح می ده، می گه ساحل به ساحل یعنی چی و …

٢. می گه: قلب تو قلب پرنده… توی این روزای تاریک، پشت این شبهای روشن” می گه: شب روشن؟ مگه شب روشنه؟

جالبه که یه سری شعرها رو کلمه سخت داره می خونه و نمی پرسه یعنی چی. وقتی می پرسی ازش می دونی این کلمه یعنی چی می گه نه. ولی به این نکته ها حساسه. این قضیه هم ثابت می کنه بچه ها موقع یادگیری زبان به جای اینکه جزء به جزء یه جمله براشون مهم باشه مفهوم کلیه که براشون مهمه. جزئیات رو بعدا خودشون به مرور یاد می گیرن. 


نظرات
خبر
خواهر/برادر
15 دسامبر 2015 @ 8:22 ق.ظ توسط مامانش

امروز یاسمین برای اولین بار به صورت رسمی درخواست خواهر/برادر کرد! داشتیم شام رو آماده می کردیم که گفت: منم دوست دارم خواهر داشته باشم. کلی هم نقشه داشت برای خواهرش!

پ.ن: اینجا همه دوستای مهدش یه خواهر یا برادر دارن که اکثرشون اختلافشون اینقدر کمه که هر دو باهم میان مهدکودک.


یک نظر
خبر
دو سالگی
27 جولای 2014 @ 10:39 ق.ظ توسط مامانش

تا چند دقیقه دیگه دو ساله میشی … دو سال تمام … اما انگشتات هنوز لطافت روزهای اول رو داره و هر بار که روی دست من کشیده میشه هنوز همون حس عجیب روزهای اول رو داره….

دو ساله میشی … تکرار روزهای اول ، ترس ها و سختی های مرحله به مرحله رشدت، از نگه داشتن گردن تا چهاردست و پا رفتن و راه رفتن و دویدن و … همه پشت سر گذاشته شده … برای خودت بازی می سازی و بازی می کنی … بزرگ شدی و خیلی چیزها رو روال افتاده و ساده شده … اما حس می کنم وارد دوران سخت تری شدیم … اخلاق و رفتار، مسئولیت پذیری و خیلی چیزهای کوچیک و بزرگ دیگه، چیزهایی هستن که باید یاد بگیری و نمی دونم چه جوری … نگرانی های این مرحله خیلی بیشتره…

ساعت ۱۰:۴۰ شد. دو سالگیت مبارک یاسمین ما :*


۲ نظر
خبر · رشد · نگرانیها
نرو سر کار
26 آوریل 2014 @ 4:50 ب.ظ توسط مامانش

تا قبل از عید یاسمین به سیستم کاریمون عادت داشت. صبحها حمید می بردش خونه مامان نیر، گاهی وقتها که خواب نبود اما سرحال هم نبود، موقع جدا شدن بهونه می گرفت، اما به بهانه سی دی و اسباب بازی زود آروم می شد.
اما تعطیلات ۲۰ روزه عید عادتش داد به کنار مامان بیدار شدن و همیشه در دسترس بودن مامان.
شب اولی که اومدیم تهران خوب بود، تو تخت خودش خوابید، مثل قبل از عید. اما صبح، اولا اجازه نداد حمید بغلش کنه، بعد هم که بردمش خونه مامان نیر، حاضر نبود جداشه. با کلی گریه بالاخره تونستم برم. شبش اونقدر تو خواب گریه کرد که فهمیدیم اضطراب جداییش شدت گرفته با این تغییر، و دوباره کوچ کردیم به اتاقش و کنار خودمون خوابوندیمش. هفته اول همینجوری سخت و با گریه و زاری گذشت.
هفته دوم و سوم اوضاع بهتر بود. دیگه فهمیده بود که صبح ها میره بالا و حتی با چشمهای نیمه باز تو بغل من برای حمید دست تکون می داد. وقتی بیدار میشد و بهونه من رو می گرفت، براش که توضیح می دادن که مامانا بیاد برن سرکار، بچه ها پیش مامان بزرگ ها بمونن تا اونا برگردن و بعد باهم برن پارک، قشنگ گوش می داد و آروم میشد. روزهایی هم بود که بیدار بود و خیلی راحت با من خداحافظی می کرد.
امروز اما تو خواب بردمش بالا، کنار دراز کشیدم یکم تا بیدار نشه، اما موقع بیرون رفتنم بیدار شد و شروع کرد به گریه. هر کاری کردم آروم نشد، بغلش کردم، بوسیدمش، براش توضیح دادیم که می رم سرکار و زود میام. ولی فایده نداشت. آخرش هم موقع خداحافظی کلی گریه کرد.
تا ظهر همش به فکرش بودم. ظهر که از سر کار اومدم، وسط شیر خوردن، با غصه و بیحالی یهو گفت: نرو سر کار!
من:….


۳ نظر
خبر
یاسمین یک ساله شد
27 جولای 2013 @ 8:59 ق.ظ توسط مامانش

یک سال پر از سختی، درد، خستگی، کلافگی، نگرانی و (به اندازه همه اینها) شیرینی، خیلی زود، خیلی دیر، گذشت.

یک سال پیش ساعت ۱۰:۴۰ دقیقه ، پنجشنبه، ۵/۵/۹۱، یاسمین با سختی زیاد سعی می کرد برای اولین بار پلک هاش رو که با مواد داخل کیسه آب به هم چسبیده بود، از هم باز کنه.

حالا یاسمین با زبون خودش و با ایما و اشاره صحبت می کنه، به کمک واکر راه می ره، از بلندیها بالا می ره، می رقصه، عصبانی میشه، می بوسه، کتاب می خونه، بازی می کنه، عروسکشو بغل می کنه و می خوابونه.

باورم نمی شه.


۳ نظر
تولد · خبر
شباهت
20 آوریل 2013 @ 12:58 ق.ظ توسط مامانش

یاسمین، چه جوری تونستی تک تک کروموزومهای من و بابات رو اینجوری انتخاب و ترکیب کنی که هر جزء از صورتت -دقیقا هر جزء- ترکیبی از هر دومون باشه؟ آخه اینقدر مساوات رو از کی یاد گرفتی؟

– مدل ابرو از مامان، وسط ابرو از بابا
– مدل چشم از مامان، مژه ها از بابا
– مدل بینی از مامان (ژن نهفته در مامان وظاهر شده در خاله)، گوشتالو بودن نوک بینی از بابا
– تیزی چونه از مامان، Face’s ass از بابا

یاسمین ۲۵ روزه -  یاسمین ۸ ماهه

یاسمین ۲۵ روزه                               یاسمین ۸ ماهه

 

پ.ن:  بچه که به دنیا می آد اولین چیزی که همه در موردش صحبت می کنن اینه که شبیه کیه. خوب این خیلی طبیعیه. توی دو سه ماه اول چهره بچه کاملا عوض می شه. طوریکه وقتی بعد از مدتها برمی گردی به عکسهای روز اول نگاه می کنی نمی تونی تشخیصش بدی. در همین راستا نظرات دائما فرق می کنه و همین باعث می شه که صحبت در مورد این موضوع تا مدتها ادامه پیدا بکنه. اینقدر که دیگه یه موقع ها حوصله ات سر می ره و حتی حرص می خوری که بابا بیخیال! شبیه هر کی هست، هست. مهم اینه که این موجود شیرین و دوست داشتنی، هست.


۴ نظر
خبر
لیست علاقه مندی ها
17 آوریل 2013 @ 7:55 ب.ظ توسط مامانش

۱- کتاب: شاید چون از وقتی یک ماهه بود براش می خوندیم. الان دیگه کتاب رو که جلوش می ذاریم، شروع می کنه ورق زدن (برعکس قبلا که هی می خواست مچاله کنه کاغذاشو).  یه کتاب داره با صفحه های محکم (Board Book)  و رنگ هاش شاد و تو هر صفحه اش یه عکسه. حالا یاد گرفته موقع ورق زدنش به عکسها اشاره می کنه (دقیقا همونجور که ما عکسها رو بهش نشون می دیم).

۲- اعضای بدن: جدیدا به اعضای صورت و بدن توجه زیادی می کنه. یه وقتایی که صورتم نزدیک صورتشه با انگشت اشاره به چشم یا ابرو یا دهن اشاره می کنه و لمسشون می کنه. به دندون هم علاقه خاصی داره و اول از همه می ره سراغ دندون.

۳- بازی ها: کلا اسباب بازی های رنگاوارنگ دوست داره اما اسباب بازی های محبوبش اینان: دستمال کاغذی، کاغذ، کلید، گوشی تلفن و موبایل. از دیروز گوشی تلفن رو دم گوشش می گیره و بعضی وقتا صدایی با آهنگ «الو» از خودش در می آره.

۴- خوردنیها: میوه رو بیشتر از غذا دوست داره، از خوردن سیب و موز سیر نمیشه.

پ.ن. تو فهرست حرکات شیرین یه مورد یادم رفت بگم که همینجا اضافه می کنم: شونه کردن مو: شونه رو می گیره دستش و از بالا به پایین می کشه رو موهاش. این مورد البته خیلی قدیمیه. اولین بار وقتی ۶ ماه و نیمه بود انجامش داد اما الان دیگه به صورت حرفه ای انجامش میده.


یک نظر
خبر
اولین دندون
16 آوریل 2013 @ 8:04 ب.ظ توسط مامانش

دقایقی پیش (!) تیزی نیش اولین دندون دخترک رو روی انگشتم حس کردم … البته هنوز چیزی دیده نمیشه ولی این قدر تیز و سفت بود که دیگه تقریبا مطمئنم دندونه:)

 


یک نظر
خبر · رشد
خانه نشینی
22 ژانویه 2013 @ 9:28 ب.ظ توسط مامانش

اومدن یاسمین بهم فرصت داد ۷ ماه دور بودن از محیط کاری رو تجربه کنم.  ماه اول که کلا صبح ها به خواب همراه با خوابهای یاسمین و شبها به پذیرایی از بازدیدکنندگان یاسمین گذشت. از اون به بعد به خصوص تا مدتی که هنوز فرایند طولانی اسباب کشی تموم نشده بود، بیشتر اوقات روز رو پیش مامان بزرگ یاسمین بودیم و از اونجایی که همیشه تلویزیون روشن بود و سریالهای جذاب(!)جم تی وی در حال پخش، و من هم فرایند طولانی مدت و مکرر شیر دادن رو در کنار بقیه می گذروندم که بلکه زودتر بگذره. این بود که یه روز به خودم اومدم و دیدم شدم دنبال کننده این سریال ها و قسمت های ندیده رو با  مامان بزرگ یاسمین بررسی می کنیم و در مقابل حمید که از روز کاریش می گفت و اتفاقات افتاده، من تنها چیزی که داشتم بگم این بود که فلانی امروز اومد خونه مامان اینا و اینو گفت و از این جور حرفا! وحشت کردم. تصمیم گرفتم ورزش رو شروع کنم و برم یه باشگاه ورزشی روبروی خونمون. اما این تصمیم مصادف شد با پس زدن شیشه شیر توسط یاسمین خانوم. در نتیجه نمی شد شیر از قبل دوشیده شده رو بهش داد و از اونجایی که کلاس بر عکس شیر خوردن یاسمین، ساعت مشخص داره، این تصمیم به شکست منجر شد و تا امروز عملی نشده. تصمیم گرفتم تو خونه ورزش کنم، اما اونم به دلیل تنبلی گاه و بیگاه شد. خواستم پیاده روی رو شروع کنم. اما هوا اکثر اوقات کثیف بود و وقتی خوب فکر کردم، مکان امنی هم واسه پیاده روی بدون حمید پیدا نکردم! سرم رو گرم کردم به مرور مجدد سریال Friends و سی دی های تربیت و پرورش کودکان و نوجوانان دکتر هولاکویی و زیر و رو کردن بیبی سنتر و … کم کم کارهای خونه رو هم بیشتر و بیشتر انجام دادم.  از وقتی خواب یاسمین هم منظم شده، کتابخونی قبل از خواب رو هم شروع کردم. امروز که دوباره به خودم نگاه می کنم می بینم شده ام مادری (به خاطر شرایط اجتماعی و محیطی) زندانی در خونه که روزهاش رو به سرگرم کردن کودکش و انجام کارهای خونه می گذرونه و وقت های اضافه رو هم صرف گشت و گذار در اینترنت و خوندن و دیدن مطالب در مورد هرچیز مرتبط با کودک، از اسباب بازیهای مفید و آموزنده تا نحوه بزرگ کردن و کمک کردن به یادگیری و …. می کنه. کنارش یه ایمیلی و کتابی هم می خونه،و تک و توک با خونواده رستورانی می ره.

دلم هوس کار کرده، اگرچه نمی دونم هنوز چه جوری یاسمین رو خونه بذارم و برم و نمی دونم خوب با این موضوع کنار میاد یا نه. تا حالا که نشون داده اگه بدخواب نشده باشه و بیحوصله نباشه مکلی نداره. امیدوارم از آخر هفته که کم کم غذا خوردن رو شروع می کنه کمتر و کمتر شه.


۴ نظر
خبر