Lilypie Kids Birthday tickers
دیگه فحش میدم
24 مارس 2012 @ 10:17 ق.ظ توسط باباش

دخترکم! عزیزکم! قربونت برم! یه تکونی به خودت بده، یه ضربه‌ای چیزی. بابات دلش داره غنج میزنه واسه حس کردن حرکاتت. تکون ندی، دیگه مجبور میشم فحش بدم بهت. حالا خود دانی


۷ نظر
خبر
ویروس گربه!
12 مارس 2012 @ 12:17 ب.ظ توسط مامانش

حدود دو هفته پیش وقت دکتر داشتم. این بار هم یه سورپرایز جدید داشت دکتر برام با اسم یه ویروس که تا حالا نشنیده بودم: ویروس توکسوپلاسموز یا گربه! بهم گفت آزمایشت نشون داده ایمنی ات در برابر این ویروس کمه و باید آزمایش بدی که داری این ویروس رو یا نه! منم که اونجا جا خورده بودم، اصن یادم رفت بپرسم حالا چی هست و خطراتش چیه و اینا … در واقع زبونم بسته شد:دی …. اومدم خونه و شروع کردم به سرچ:دی

گویا یه ویروس یا انگلیه که تو بدن گربه ها هست … اما غیر از انتقال از طریق تماس با گربه یا حتی پرنده ها، ممکنه از طریق خوردن گوشت خام یا نیم پز، یا حتی خوردن تخم مرغ خام و یا سبزیجات آلوده و همینطور خون آلوده منتقل شه … معمولاْ برای کسایی که ایمنی خوبی دارن حتی عارضه و نشونه خاصی نداره و نمی فهمن که این ویروس دارن و ناقلش هستن… اما برای کسایی که ایمنی بدنشون کمه به خصوص کسایی که شیمی درمانی میشن یا ایدز دارن ممکنه باعث تخریب مغز، حملات صرعی، مشکلات ریوی و حتی مرگ بشه.. همینطور اگه این ویروس به جنین منتقل بشه اگه باعث سقط نشه می تونه باعث کوری، فلج مغزی و عقب افتادگی ذهنی بشه! واسه همین به خصوص در دوران بارداری یکی از آزمایش های مهمیه که باید انجام شه و اگه قبلش انجام بشه که چه بهتر… جالب بود که یه تحقیق توی جامعه ایران نشون داده بود که درصد مبتلاها به این ویروس اصلاْ هم کم نیست ….

خلاصه اینکه من رفتم واسه آزمایش ویروس گربه و خوشبختانه نتیجه این یکی هم منفی بود


۳ نظر
خبر
آنچه گذشت…
26 فوریه 2012 @ 10:23 ب.ظ توسط مامانش

امروز ۱۷مین هفته شکل گیری و رشد یاسمین هم تموم شد. میشه دقیقاً ۱۱۹ روز، یعنی چهار ماه. حدود سه ماه از روزی که نتیجه آزمایش رو گرفتیم میگذره. از همون روزای اول تصمیم داشتم که هر چی اتفاق می افته و شرایط مختلف رو بنویسم اما نشد تا امروز. و اما آنچه گذشت….

هیجان اولیه: نتیجه آزمایش رو گرفتیم، اما هنوز نتونسته بودیم هیجان قضیه رو هضم کنیم، که به خاطر مسافرت پیش روی مامان و بابای حمید و اطلاعاتی که باید قبلش ازشون می گرفتیم، باید در کمتر از نیم ساعت بعد از فهمیدن خودمون به اون ها هم خبر می دادیم … و قلب من که از لحظه ورود به خونشون تا لحظه ای که مامان حمید هی ازم می پرسید راست میگی همینجور می زد … اینقد هیجانه تازه بود که به جای جواب دادن فقط اشکام اومد و بعد نوبتی اشک مامان و بابا و خاله و مادربزرگ هم سرازیر شد … شب عجیبی بود و خوشحالی خونواده و بالا پایین پریدناشون و توهماتی که در مورد نوه‌ی نیومده میزدن، وصف نشدنی و به یادموندنی …حیف که اینقدر تو اون حال و هوا بودیم که به فکرمون نرسید فیلمی از اون شرایط بگیریم 😀

آزمایش های اولیه: بعد از پشت سر گذاشتن هیجانات اولیه، نوبت دکتر و آزمایشهای مختلفی بود واسه تخمین سن و بررسی وضعیت بدن من … تخمین سن با سونوگرافی انجام میشد و حمید هم تونست بیاد … تو اون سونوگرافی سنش رو ۶ هفته تشخیص دادن … خیلی کوچیک بود و فقط در حد یه حجم کوچیک منحنی وار دیده می شود … قلبش اما ۱۶۰ بار در دقیقه میزد و سالم بود …  بعد از گرفتن نتیجه آزمایش هم خیالمون از وضعیت بدنی من هم راحت شد …

جمع آوری اطلاعات: قبل از این از طریق وبلاگ بچه جات با یه سری سایت هایی که اطلاعات خوبی در مورد رشد هفته به هفته جنین، تغییرات بدن مادر و کل اطلاعاتی که پدر و مادر باید توی این دوران به دست بیارن، آشنا شده بودم … یکی از بهترین هاش بیبی سنتر بود، که چه از طریق سایتش، چه نرم افزار رایگانی که واسه موبایل داره و چه میلینگ لیستش، میشه اطلاعات خوبی ازش به دست آورد… خلاصه که سعی کردیم از همه امکاناتش استفاده کنیم و هفته به هفته و روز به روز تا الان باهاش پیش رفتیم … از روزی که یاسمین قد عدس بود اما مغز و قلبی داشت که دو برابر قلب ما ضربان داشت تا امروز که اندازه یه شلغمه، اندام های اصلیش کامل شدن، استخوناش دارن محکم میشن، صداهای اطراف رو میشنوه و حتی ناخن پا داره …

تغذیه: از همون روز اول هر کس از قضیه خبردار می شد، بعد از کلی ابراز شوق و تبریک و … کلی توصیه می کرد در مورد تغذیه و چیزهایی که باید خورد و خواص هر کدوم .. از «به» که بچه رو خوشگل می کنه بگیر تا «کنجد» و «کندر» که هوش بچه رو زیاد می کنه … منم که دکترم کلی دعوام کرده بود که تنقلات نخور و فقط وعده های غذایی رو کامل بخور، بین این همه توصیه واقعاً مونده بودم چی رو اجرایی کنم … اوائل سعی می کردم همه این چیزایی که می گن خوبه رو بخورم هر روز، ولی واقعاً وقت و حجم معده کم می آوردم! بعد کم کم رفتم به این سمت که یه سری چیزای اصلی رو بخورم اونم کم که هم وزن اضافه نکنم هم معده بیچاره اذیت نشه … صبحانه و ناهار و شام رو کامل میخوردم … بین وعده کمی مغز بادوم و پسته و گردو …. صبح و عصر شیر .. عصرها هم از هر نوع میوه ای که دم دست بود یکی … اما باز هم چون خیلی از این خوردنیها مثل شیر و میوه همه باید بین ساعت ۷-۹ شب که خونه بودم خورده می شد، باز معده بیچاره تعجب می کرد و اذیت می شد…. تا همین هفته پیش که مغزها رو با میوه جایگزین کردم توی شرکت … شیر رو هم جایگزین چای توی شرکت … و الان خیلی اوضاع معده بهتره  😀 یک ماهی هم هست که حمید هر روز به محض رسیدن به خونه یک لیوان آب پرتقال بزرگ درست می کنه که یاسمین و مامانش تقویت شن، اخیراً این مورد رو به صبحونه هم اضافه کرده 😀

اولین دیدار رسمی با یاسمین: هفته ۱۱ ام، روز ۶ام واسه غربالگری سیکوئنشال که برای تشخیص احتمال وجود مشکل کروموزومی (سندرم دان) دکترم بهم داده بود رفتم آزمایشگاه … حمید سرباز بود و نگهبان، در نتیجه تنها رفتم … فکر می کردم فقط آزمایش خونه ولی بعد از گرفتن نمونه خون فرستادنم سونوگرافی … اونجا بود که اولین بار یاسمین شکل یافته رو دیدم! تکون می خورد، دست ها و پاهاش رو با یه حرکت کششی تکون می داد… بعضی وقت ها دستاشو می زد به سینه اش … بعضی وقتها که تکون نمی خورد، اما دکتر می خواست تکون بخوره تا بتونه یک طرف دیگه از بدنش رو اندازه بگیره، ضربه میزد به شکمم و بلافاصله تکون می خورد … یه چند باری که حتی با این ضربه ها تکون نخورد، بهم گفت سرفه کنم تا تکون بخوره!! فوق العاده بود! باورم نمی شد این تصویر زنده ای که روبروم می بینم بچه خودمونه و واقعاً توی شکم منه … اونجا برای اولین بار یاسمین هویت پیدا کرد برام … قبلش واقعاً با خودش ارتباط برقرار نمی کردم … بیشتر تو فکر تغییراتی بودم که توی  زندگیمون و تو خودم اتفاق می افته … ولی از اون روز دیگه یاسمین واقعاً وجود داره… هر موقع سرفه می کنم یا تکون ناگهانی می خورم، حس می کنم الان داره تکون می خوره! حس عجیبی بود ….فقط کلی حسرت خوردم که چرا حمید نیست که تو این حسه هم با هم شریک باشیم!

تعیین جنسیت: وقت دکتر داشتم.. هفته ۱۳ ام بود … باز یه سورپرایز دیگه! دکتر گفت اگه میخوای جنسیتشو میتونم بهت بگم … سونوگرافی کرد… دختر بود… باز هم اینقدر هیجانزده شده بودم که اصلاً یادم رفت بپرسم چند درصد قطعیه این تشخیص! فقط از مطب که اومدم بیرون به یه لیست بلند بالا اس ام اس زدم که دختره! جالبه که قبلش واقعاً جنسیت برام مهم نبود! ولی به اندازه خبر وجود خودش هیجان داشت این خبر! انگار یه پله نزدیک تر شدیم… انگار که با کامل شدن تصوراتمون در موردش، بهش نزدیک تر شدیم …. باز هم توی این هیجان حمید نبود! این بار داشت از تلو بر می گشت و من حسرت خوردم باز ….

عکس العمل اطرافیان: مامان و باباها و خواهرها و بقیه فامیل که ذوقشون، خوشحالیشون و ساپورتشون هر کدوم نوع خاص خودشو داشت و قابل پیشبینی بود … اما ذوق و شوق دوست های دور و نزدیک، همکارهای شرکت و به خصوص ساپورت همشون واقعاً غیرمنتظره بود و کلی انرژی بهمون داده و می ده… اینقدر همه بعد از فهمیدن ماجرا هوامو دارن که با خودم می گم کاش زودتر از اینا اعلام عمومی کرده بودیم قضیه رو  😀 یه سری از دوستای خیلی نزدیک هم اینقدر تو این مدت با یاسمین ارتباط برقرار کردن و زندگی کردن که انگار همین بیرون کنارمون بوده …

حالا بعد از گذشت این ۴ ماه دیگه داریم کم کم از لحاظ روحی آماده اضافه شدن یاسمین به خونوادمون می شیم … حس خیلی خوبیه … خیلی منتظریم … اینقدر که بعضی وقتا آرزو می کنیم به جای ۹ ماه، ۴ ماهه می اومد 😀 …


۱۲ نظر
خبر
دخترک
17 فوریه 2012 @ 1:06 ق.ظ توسط باباش

مثل همیشه حدود ساعت ۷ صبح از خواب بیدار میشیم. صبحانه می‌خوریم و راه می‌افتیم به طرف محل کار. طبق معمول هر روز صبح، حدود ۱۰-۱۵ دقیقه‌ی اول وقت کاری رو به گردش توی فیدهای خبری و وبلاگ‌ها اختصاص میدم. جنایت، کشتار، خیانت، دزدی، آلودگی هوا، تصادف، مرگ و میر و کلی خبرای بد، مثل هر روز. بعدش کار تا حدود ساعت ۵ عصر. بعد راه می‌افتم به سمت خونه. خونه که می‌رسیم، با هم میریم آزمایشگاه که جواب آزمایش آزاده رو بگیریم. با دیدن جواب آزمایش، هر دوتامون شگفت زده می‌شیم. بین این‌همه خبر مرگ و میر و غم و غصه، یه خبر خوب شنیدیم. ما داریم صاحب یه دختر می‌شیم!


۲۸ نظر
خبر