اولین بوس1 جولای 2013 @ 2:26 ب.ظ توسط باباش
پریشب، آزاده داشت به یاسمین شیر میداد و من هم که وقتی خونه باشم، طبق معمول باید کنار یاسمین دراز بکشم تا خوابش ببره. یاسمین هم طبق معمول هی برمیگشت به من نگاه میکرد و لبخند میزد و یه کم بیحرکت میموند و دوباره میچرخید سمت آزاده و شیر میخورد. یه بار که برگشته بود و با لبخند به من نگاه مهربونانه میکرد، یهو بلند شد و دهنش رو چسبوند روی صورت من و سه بار منو بوس کرد. چیزی نمونده بود از حال برم. حس میکردم الانه که قلبم منفجر بشه.
۶ نظر
اتفاقات ·
احساسات ·
حرکات شیرین ·
غیرمنتظره ها ·
پدرانه ها
یاسمین بابا1 ژوئن 2013 @ 1:40 ق.ظ توسط باباش
شبها که آزاده روی تخت خودمون دراز میکشه و به یاسمین شیر میده که بخوابه، به محض شنیدن صدایی از من، حتی صدای پای من، یاسمین هیجانزده میشه و از سر و کول آزاده بالا میره که مثلاً داره از دست من فرار میکنه و بازی میکنه. صدای غشغش خندهش وقتی میرم سمتش و صورتم رو میچسبونم به تنش، در کنار خندههای شادانهی آزاده، وجودم رو پر از شادی میکنه.
وقتایی هم که دیگه بازی تمومه و میخواد جدی جدی بخوابه، من هم باید برم کنارش دراز بکشم و دستش رو بگیرم یا هی دستش رو به سمت عقب پرتاب کنه که به من بخوره و مطمئن بشه کنارش هستم. تازه یه وقتایی وسط شیر خوردن، برمیگرده و نگاهم میکنه و لبخند میزنه و دلبری میکنه. بعضی از مواقع هم وقتی دیگه سیر از شیر میشه، میچرخه به سمت من و صورتش رو میآره نزدیک بالش زیر سر من و من، صورتم رو میچسبونم به سر و صورتش و میخوابه.
اینکه حس کنی دخترت (و کلاً بچهت)، بهت داره وابسته میشه و به وجودت و بودنت کنارش نیاز داره و این نیاز انگار داره روز به روز بیشتر میشه، واقعاً یکی از بهترین حسهای زندگیه.
۷ نظر
احساسات ·
پدرانه ها