Lilypie Kids Birthday tickers
دو ماه سخت اول
22 ژانویه 2018 @ 9:21 ب.ظ توسط مامانش

حال خوب بعد از زایمان و حس اینکه راحت می تونستم حرکت کنم و با وجود مسکن ها درد خاصی حس نمی کردم، اعتماد به نفسم رو بالا برده بود. همینطور انگیزه و ذوقم رو برای اینکه خودم خیلی از کارها رو بکنم. دوشنبه شب از بیمارستان برگشتیم. از همون سه شنبه تا آخر هفته، صبح ها برنا رو می سپردم به حمید و یاسمین رو طبق روال قبل از زایمان می رسوندم تا سرویس مدرسه. همون سه شنبه شب برنا رو بردیم حموم و خودم تنهایی شستمش. ۴ روز بعد از تولدش، همگی تو یه برنامه پیاده روی مدرسه یاسمین برای حمایت از کودکان معلول شرکت کردیم. اونجا هر کی ما رو می دید تعجب می کرد و می گفت اینجا چیکار می کنین؟ باید الان خونه باشین. باورشون نمی شد که چهار روز بعد از تولداز خونه اومدیم بیرون، با بچه، اونم برای پیاده روی! ولی حس خوبی بود.

کم کم که فاصله مسکن ها رو بیشتر کردم، فهمیدم به لطف اونها اینقدر خوشحال و سرپام. ۳ روز بعد که حدود ۱۲ ساعت مسکن نخوردم، فهمیدم چه دردی دارم! دکترها نگفته بودن تا کی ادامه بدم. منم تا یه هفته ادامه دادم. بعد کمترش کردم تا همه چی عادی شد.

یکی دو روز اول اوضاع شیردهی خوب بود. خیلی خوب شیر می خورد و مثل یاسمین بی حال نبود. روز دوم بود که دیدیم بعد از ۱٫۵ ساعت که تو بغلم بود و شیر می خورد، باز هم ول نمی کرد و بعد از یه مدت حتی شروع کرد به گریه کردن! سیر نمی شد! این بار، برخلاف زمان یاسمین، بهش سریع شیر خشک دادیم. نزدیک ۷۰ سی سی خورد! شیردوش برقی گرفتیم که کمک کنه شیرم بیشتر دوشیده بشه تا بیشتر بشه. از طرفی از همون روز اول برنا اینقدر سینه ام رو محکم می گرفت که سینه ام زخم شد! و بعد هی بدتر شد. طوری که بعد از سه روز خون می اومد و یه تیکه از پوستش داشت کنده می شد! دردش هم وحشتناک بود!  محافظ سینه گرفتم. دو سه روزی با کمک اون شیر می دادم ولی بعد دیگه با اون نمی خورد! برای اینکه زخمش خوب بشه، یک هفته تقریبا فقط شیر رو می دوشیدم و با شیشه بهش شیر می دادیم. آسون نبود. هر دو ساعت یه بار، نیم ساعت می شنستم به دوشیدن شیر، بعد نیم ساعت شیر می خورد و دوباره از اول! از هفته دوم شبها پیش مامان نیر و بابا ابی می خوابید تا صبح و من همون دو ساعت یه بار برای دوشیدن شیر پا می شدم و شیشه رو تحویلشون می دادم و دوباره می خوابیدم. خوشبختانه یکی دو بار بیشتر توی اون مدت دل درد نشد.

نوشتن جزئیات سختی ها رو دردهای ماه اول سخته. همیشه فکر می کردم برای بچه دوم دیگه آدم بلده چیکار کنه، از طرفی اگه زود دنیا نیاد و زردی نگیره و جون داشته باشه و در نتیجه مشکلات شیر خوردن نداشته باشه، بعد از یه هفته دیگه کمک لازم نداریم. ولی این بار در تمام ۳۴ روز اول، با وجود اینکه من فقط مشغول شیر دادن/دوشیدن و عوض کردن پوشک برنا و عصرها تا حدودی سر و کله زدن با یاسمین بودم و بقیه کارهای خونه و نگه داشتن شبونه برنا با مامان نیر و بابا ابی بود، باز هم سخت بود. یعنی اگه کمک اونها نبود من نمی دونم باید چیکار می کردیم! فقط این رو بگم که تا زخم های اولیه خوب شد، یبوست وحشتناکی گرفتم و فهمیدم هموروئید دارم. ده روزی با درد اون سر و کله می زدم و تا داشت بهتر می شد، آنفولانزا گرفتم (به خاطر زدن واکسن و احتمالا ضعیف بودن بدنم). همزمان یکی از سینه هام به شدت سفت شد و درد گرفته بود و تا به حال عادی برگشت دو سه روز گذشت. بعد از اون دیدیم زبون برنا سفید شده. یه باکتری بود که در اثر آلودگی یا حین زایمان طبیعی بهش رسیده بود. این باکتری به سینه من هم منتقل می شد و سینه من هم قرمز و دردناک می شد. باید روزی چند بار بهش نیستاتین می دادیم و خودم هم استفاده می کردم. تا حدود یک ماه همچنان موقع شیردهی درد داشتم. اونقدر که قبل از اینکه شروع به شیر خوردن کنه استرس داشتم و وقتی شروع می کرد، درد تو کل تنم می پیچید. استرس قبل و درد موقع دستشویی رفتن هم که به کنار. گاهی وقتها به حمید می گفتم، خسته شدم از اینکه هر روز یه جاییم درد کنه. چرا تموم نمیشه؟!

بالاخره حدود یه ماهگی برنا بود که یادمه برای اولین بدون درد و به حالت عادی بهش شیر دادم و از تونستم از شیر دادن لذت ببرم!

ماه دوم مامان نیر و بابا ابی برگشتن و ما تنها شدیم. مواظبت از بچه کوچیک، تلاش برای اینکه حس حسادت بچه بزرگتر برانگیخته نشه، انجام دادن کارهای خونه، دیدن فیلم های شبونه به عنوان تنها سرگرمی ممکن این روزها. ماه دوم کل تلاش ما این بود که به همه اینها برسیم و البته تا حدود خیلی خوبی موفق بودیم. دو سه هفته ای طول کشید که شروع خواب شب برنا، از ساعت ۳ صبح به ۱۲ تا ۱ رسید. صبح ها تا نزدیک ظهر تو فاصله هایی که می خوابید، منم می خوابیدم. شبها بعد از خواب یاسمین غذا درست می کردیم و بعد می نشستیم به فیلم دیدن، تا چند سری شیر دادن به برنا بگذره و آماده خواب طولانی تر شبش بشه. نصف شب ها با فاصله سه ساعت شیر می خورد و همین فرصت می داد که شیرم بیشتر بشه و تا صبح با شیر خودم سیر بشه. صبح تا ظهر هم همچنان شیر خوبی داشتم که سیرش می کرد و با فاصله های دو ساعته می خورد. ولی از بعد از ظهر انگار کم کم منبع شیرم خالی می شد و چون برنا مدتی بود که بیدار بود و بیشتر انرژی مصرف می کرد، نیازش به شیر بیشتر بود و سیر نمی شد. با فاصله های یک ساعت شیر می خورد و گاهی باز هم سیر نمی خورد. معمولا مجبور بودیم روزی دو یا سه شیشه ۱۲۰ سی سی بهش شیرخشک بدیم. البته این قضیه به خصوص تو ساعتی که یاسمین می رفت بخوابه و من می رفتم براش کتاب بخونم کمک بزرگی بود. حمید به برنا شیر می داد و مراقبش بود و من بدون نگرانی از برنا یه ساعتی رو با یاسمین بودم تا بخوابه.

با تموم شدن ماه دوم، کم کم روال زندگی چهارنفره دستمون اومده بود و سختی ها کمتر شده بود.


یک نظر
برنا · تجربیات
کمک
24 آوریل 2017 @ 8:43 ب.ظ توسط مامانش

یاسمین: دلم می خواد یکیو داشتم لباسامو سریع در می آورد.
من: اون یکی خودتی. تمرین کنی یاد می گیری، می تونی سریع در بیاری.
یاسمین: نه، دلم می خواد یه دستگاه باشه، دست داشته باشه، بیاد سریع لباسهامو از تنم در بیاره.
من (در حال سوء استفاده از موقعیت): پس برو مدرسه، درس بخون، برو دانشگاه. بعد یه ربات بساز این کارها رو بکنه برات.
بعد از اون بود که دیگه یاسمین سکوت کرد!

توضیح: یاسمین معمولا کارهاش رو خودش انجام می ده، ولی با سرعت خیلی پایین. ما هم که می خوایم خودش عادت کنه، منتظر می شیم. خیلی وقتها بیرون رفتنمون با یک ساعت تأخیر انجام می شه، فقط به خاطر لباس پوشیدن یاسمین! سخت لباس انتخاب می کنه و کلی طول می کشه تا راضی بشه مطابق با وضعیت هوا لباس بپوشه. توی هر فصلی سر پوشیدن لباس یک درجه خنک تر چونه می زنه. از مرحله چونه زنی که می گذریم، فرآیند کند تعویض لباس شروع میشه. بعضی وقتها وسط این مرحله می بینیم صداش در نمی آد، بهش که سر می زنیم می بینیم مشغول خوندن کتاب یا بازیه! بعد از اون مرحله نوبت به درست کردن موهاش می رسه، که همیشه باید طبق سلیقه خودش باشه و اگر درست انجام نشه اعتراض می کنه! همیشه هم این پروسه با صبر و آرامش تموم نمیشه. مجبور می شیم کلی غر بزنیم یا حتی بعضی وقتها دعوامون میشه، ولی خوب پیش فرض اینه که با وجود همه حرص خوردنها و تأخیر ها خودش باید کار رو تموم کنه، مگر جایی که واقعا خودش از پسش بر نمیاد.

این وسط مدرسه و رسیدن به سرویس مدرسه استثناء هست. در حالت عادی اگه یک ساعت تا یک ساعت و ربع قبل از اومدن سرویسش بیدار شه، باز هم روال بالا رو طی می کنیم و معمولا یک ربع بیشتر وقت برای صبحونه اش نمی مونه. ولی روزهایی که خواب می مونیم و دیر پا میشه، چون وقت کمه مجبوریم کمکش کنیم. بعضی وقتها بهش یادآوری می کنم که این قضیه هر روزه نیست و الان چون سریع باید کارت انجام شه دارم کمکت می کنم. ولی وقتی این اتفاقا چند روز و هفته پشت سر هم تکرار بشه، دیگه یاد می گیره که بااین روش می تونه کمک بگیره.

این قضیه میشه منشأ درخواست یاسمین، که باز هم خوشحالم که خیلی ملایم و غیرمستقیم مطرحش می کنه!


۲ نظر
تجربیات
مواجهه با تکنولوژی
27 می 2016 @ 6:13 ق.ظ توسط باباش

این روزا که همه جا پره از ابزارها و تجهیزات الکترونیک و تکنولوژیک، ما تمام تلاشمون رو میکنیم که یاسمین کمترین زمان ممکن رو با این ابزارها بگذرونه. مثلا خیلی خیلی کم در هفته تلویزیون میبینه یا از موبایل و تبلت برای سرگرم شدن خیلی خیلی کم استفاده میکنه (برای چت تصویری با خونواده هامون اجازه داره که از موبایل یا تبلت یا ایکس باکس استفاده کنه).

هفته ی پیش توی ماشین، دستم خورد به دکمه ی گوشی و نرم افزار Siri شروع کرد به صحبت کردن. جهت اطلاع کسانی که نمیدونن Siri چیه: Siri نرم افزاریه که روی دستگاههای ساخت شرکت اپل وجود داره و صدای انسان رو تشخیص میده و به عنوان دستیار هوشمند انسان، قدرت بررسی و جوابگویی به بعضی از خواسته های انسان رو داره. مثلا میتونید بهش بگید که فلان نرم افزار رو براتون باز کنه یا با فلان شخص تماس بگیره.

به محض اینکه Siri شروع کرد به صحبت کردن، یاسمین توجهش جلب شد. بعد طبق معمول همیشه، شروع کرد پشت هم سوال کردن که چی میگه و چیکار میکنه. خلاصه وقتی اومدیم خونه، گوشیم رو گرفت و شروع کرد با Siri سر و کله زدن.

دیروز عصر که رسیدیم خونه، یهو صدای Siri رو از توی اتاق شنیدیم و فهمیدیم که یاسمین دوباره رفته سراغ گوشی من. بعد از چند دقیقه صدای داد و فریاد یاسمین بلند شده بود: What are you saying؟ به شدت عصبانی بود و داد و بیداد میکرد. هی میگفت:‌ What is your name؟  Where are you؟ و بعد که جواب دلخواهش رو نمی شنید، باز شروع میکرد به داد و بیداد. آخر سر صداش کردیم اومد پیشمون و ازش پرسیدیم که چرا اینقدر عصبانی هستی؟‌ گفت:‌ هر چی ازش سوال میکنم، هی برام هوا رو نشون میده و درست جواب نمیده. ازش پرسیدم:‌ دخترم! فکر کردی Siri آدمه؟‌ گفت آره. اینجا بود که فهمیدیم چی شده. خلاصه براش توضیح دادیم که Siri آدم نیست که شما هر چی بگی بفهمه. یه چیزیه رو گوشی که میتونی بهش یه سری حرفا رو بگی. اگه نفهمه میره سرچ میکنه و برات میاره.

برخورد ذهن ساده ی بچه ها با تکنولوژی برامون خیلی جالب بود.


یک نظر
تجربیات · کنجکاویها
به یاد “کودکان آبی شهر سربی”
15 می 2016 @ 8:44 ب.ظ توسط مامانش

این مطلب رو ۲۷ دی ۹۲ نوشتم اما منتشر نکردم. اون موقع یه کمپین راه افتاده بود شامل یه سری خونواده ها و مادرها در اعتراض به آلودگی هوا، به امید اینکه توجهی جلب کنه شاید باعث برداشته شدن یک قدم کوچک برای بهبود این اوضاع بشه. یکی از حرکت ها این بود که دردنوشته مادرها و نگرانیهاشون توی یه نشریه روزانه چاپ بشه. این رو من اون موقع با این هدف نوشتم، ولی اینقدر برای خودم غصه داشت که اینجا منتشرش نکردم. امروز اتفاقی چشمم بهش خورد و موقع خوندنش اشکم دوباره در اومد.


ده سال پیش که نتایج کنکور خبر از آمدن من به تهران می داد، تهران آلوده بود، اما نه به این آلودگی. همان موقع پزشکان اطرافم به من هشدار دادند که باید بیشتر از قبل مراقب خودت باشی و به خودت برسی که آلودگی هوا تاثیر کمتری بر سلامتت داشته باشد. آن موقع هنوز آب تهران به این آلودگی نبود! حداقل ما خبر نداشتیم! آمدن من به تهران همانا و تشکیل خانواده و ماندگار شدن همانا. اما از بخت بد، تشکیل خانواده ما همزمان بود با افزایش چشمگیر آلودگی! هر روز صبح که با پدرت به محل کار می رفتیم، وارد اتوبان یادگار که می شدیم،‌جز دود و حجم خاکستری هوا چیزی نمی دیدیم و معدود بودند روزهایی که با این دیدن این منظره، صبحمان خراب نشود! یکی دو سال بعد اخبار افزایش بیماری و سرطان بود که هر روز به گوشمان می رسید، به خصوص در کودکان! در همین بحبوحه بود که تو آمدی، سرزده، و خوشی آمدن تو و جو خوشحالی که خانواده را در برگرفت، مدتی غافلمان کرد از نگرانی هایی که قبل از آمدن تو با شنیدن آن اخبار در دلمان می افتاد. اما این ناغافلی خیلی طول نکشید! همان دفعات اول مراجعه به دکتر، منع شدم از تردد در شهر، به خاطر آلودگی روزافزون آن روزها! می گفتند نفس های کوتاه بکشید در آلودگی! من اما در راه سعی می کردم اصلا نفس نکشم که این آلودگی به تو نرسد، ولی مگر شدنی بود؟ چه روزهای غم انگیزی بود، اما باز خوب بود که در کنترل خودم بودی! خودم می توانستم در مکان های آلوده تر نفسم را قطع کنم یا کمتر نفس بکشم. اما بالاخره آمدی بیرون! حالا چه می کردم؟ ۷ ماه در خانه حبس بودیم، چون ماه های اول بودنت مصادف بود با آلوده ترین ماه های سال. چند باری هم که مجبور بودیم از خانه بیرون برویم، روزهای شکنجه من بود. به تو نگاه می کردم که معصومانه خواب بودی و نفس می کشیدی! نفسی پر از سرب و آلودگی! چگونه می توانستم مانع نفس کشیدنت بشوم یا بگویم کودک چهارماهه من، کوتاه نفس بکش که این نفسها منشا زندگی برایت نیست! در حالیکه گلوی خودم از آلودگی می سوخت، فقط بغض بود و فکر اینکه تو اینجا چه می کنی؟! آخ که باز هم آن روزها خوب بودند، روزهایی که چهاردیواری خانه هنوز برایت کوچک نبود و خسته ات نمی کرد و کلی ماجراجویی در همان محیط داشتی! روزهایی که لذت دویدن در فضای باز پارک ها و تاب بازی و سرسره سواری را درک نکرده بودی! می توانستیم در خانه حبست کنیم و در عین حال شاد باشی! اما حالا… روزهای باران خورده و خوب بهاری امسال فرصتی برای آشنایی تو و محیط بیرون بود. درخت دیدی و پارک و خیابان. اما بدبختانه این روزها هم زود گذشتند. حالا باز تو در خانه حبسی! سهمت از پارک و تاب و سرسره، دیدن فیلمهای معدود بازی خودت در موبایل من است،‌ و ذوق کردن و جیغ کشیدنت از دیدن خودت که از سرسره پایین می آیی! کاش می شد از خانه بیرون نرویم تا یاد بیرون رفتن نیفتی! کاش می شد «ددر» را از مجموعه لغات حذف کرد. خوب حق هم داری که پشت سر هر کسی که بیرون می رود فریاد بزنی و گریه کنی که «ددر!»، و چقدر دلم می گیرد و هر بار بغض می کنم وقتی برای خوش کردن دلت مجبوریم به جای بیرون بردنت، سوار آسانسورت کنیم و بالا و پایین ببریمت یا چند دقیقه ای در پارکینگ خانه همراهی کنیم دویدن هایت را، تا یادت برود که دلت فضای باز می خواهد و درخت و پارک و تاب و سرسره. تو در خانه حبسی، برای اینکه سهم کمتری از هوای آلوده داشته باشی و من باز هم نگران از اینکه برای درمان یک مشکل، هزاران مشکل دیگر تقدیمت می کنم. حبسی و افتاب نمی بینی، با کمبود ویتامین د. چه کنیم؟ ویتامین د. که می گویند کمبودش منشا هزار درد است، از جمله ام.اس.! حبسی و جای دویدن و فعالیت نداری، با مشکلات ناشی از کم تحرکیت چه کنم؟ با مشکلات روحی ناشی از محبوس بودنت چه کنم؟ چه کنم؟

سال دیگر را چه کنیم و سال های بعد را، که دیگر با آسانسورسواری دلت خوش نمی شود، که باید بروی مهدکودک و مدرسه. اصلا مگر می شود همیشه در خانه حبست کرد؟ کاش حبس فایده داشت! چه کنیم؟ دستگاه تصفیه هوا بگذاریم در خانه؟ بالاخره که تا یکی دو سال دیگر مجبوری از خانه بیرون بروی و ساعت های زیادی خارج از خانه باشی. از این شهر برویم؟ برویم به شهر پدری خودم، مشهد؟ وضعیت آنجا هم که مشابه اینجاست، و هر سال حداقل چند روز تعطیلی دارند! شهرهای دیگر؟ همه جا آسمان همین رنگ است. رنگ خاکستری مرگ!


نوشته بودم: “سالهای دیگه رو چه کنیم؟” چه کردیم؟

یک سال بعد، پاییز و زمستون ۹۳: طبق آمار اوضاع آلودگی هوا به خاطر بنزین های جدید به مراتب بهتر از سال قبله، ولی یاسمین شش ماه کامل مریض بود. شش ماه از این دکتر به اون دکتر می رفتیم. حداقل ماهی دوبار. یکی می گفت حساسیت شدیده که با آلودگی بدتر میشه. یکی می گفت آسم داره. شش ماه براش اسپری می زدیم. شش ماه داروی ضدحساسیت خورد. حساسیت باعث عفونت می شد. از ریه هاش عکس گرفتیم. چندین بار آنتی بیوتیک قوی خورد. از ترس بدتر شدن حساسیت هر نوع شکلات و بستنی براش منع شده بود. خودش با حسرت نگاه می کرد، اما می گفت من مریضم، نمی تونم بخورم. اون اواخر مریضی به بازیهاش هم وارد شده بود. می رفت توی اتاق، می گفت می رم دیدن دوستم که مریضه. خودش می گفت پس کی میریم دکتر؟ آخرین بار دکتر بهمون گفت تا این بچه تهران زندگی کنه اوضاع همینه.

بهار ۹۴: هوا بهتر شد، اوضاع یاسمین هم بهتر شد. گهگاهی پارک می رفت؛ ولی خودش عادت کرده بود قبل رفتن نگاه کنه به آسمون. اگه آبی بود، اون روز پارک می رفتیم؛ اگر خاکستری بود، خونه.

تابستون ۹۴: مهاجرت کردیم. اومدیم جایی که آسمونش همیشه آبی هست. یاسمین باز عادت داشت قبل رفتن به پارک آسمون رو نگاه کنه. بهش می گفتیم نگران نباش، اینجا همیشه آسمون آبیه. اوایل باورش نمیشد و باز هم نگاه می کرد و از دیدن آبی آسمون خوشحال می شد. الان دیگه این عادت از سرش افتاده.

پاییز و زمستون ۹۴: ۷ ماه پاییز و زمستون سرد اینجا رو که حتی تا -۴۵ درجه هم رسید تجربه کردیم. اینجا توی مهد تا وقتی دما زیر -۳۰ نباشه، حداقل دو ساعت در روز بچه ها توی حیاط بازی می کنن. بیشتر روزها بیرون بودن. دو سه بار تو دمای -۱۵ تا -۲۰ به اندازه یه نصفه روز بیرون رفتیم برای تفریحات زمستونی. یاسمین کل این مدت دو بار بیشتر دکتر نرفت که فقط یک بارش رو آنتی بیوتیک ضعیف خورد.

بهار ۹۵: هوا دوباره خوب شده. بدون لباس گرم و سبک می ریم پارک که یاسمین بازی کنه. خودمون راحت نفس می کشیم. خیالمون از نفسهای یاسمین راحته. مدت ها توی چمن ها می دوه. به آسمون آبی نگاه می کنیم و خوشحالیم. فقط همین یک دلیل هم می تونه با اطمینان مجابمون کنه که تصمیم درست گرفتیم برای اومدن، که دیگه برنگردیم به اون آسمون خاکستری نفرت انگیز شهر سربی. با این وجود چیزی که همیشه دلمون رو می سوزونه فکر کردن به بچه هاییه که هنوز اون هوا رو نفس می کشن.


۵ نظر
تجربیات · دردنوشته · زندگی جدید · نگرانیها
شروع فراموشی
9 فوریه 2016 @ 7:04 ق.ظ توسط باباش

من و یاسمین در حال بازی با لگو بودیم. یاسمین داشت رنگ ها رو تقریبا قرینه میچید روی هم: «قرمز، آبی، اممم اممم چی بود؟» گفتم: «انگلیسیش چی میشه؟» گفت: «yellow». گفتم: «میشه زرد دخترم».

عمدا انگلیسیش رو ازش پرسیدم که ببینم کلا رنگ رو یادش رفته! یا فقط فارسیش رو یادش نمیاد. جالب اینجاست که رنگها جزو کلماتی هستند که موقع بازی کردن توی خونه، دائم به فارسی تکرارشون میکنیم.

به نظرم با این اتفاق، میشه گفت که از امروز تغییر زبان یاسمین شروع شد.


۲ نظر
اتفاقات · تجربیات · تغییرات · زندگی جدید · یادگیری زبان جدید · یادگیری زبان دوم
آدامس
22 اکتبر 2015 @ 12:54 ق.ظ توسط مامانش

از بدو تولد یاسمین تصمیم داشتم خیلی اصولی در مورد دندون هاش رفتار کنم و بلافاصله بعد از نیش زدن اولین دندونش ببرمش پیش یه دندونپزشک. ولی نشناختن متخصص اطفال خوب و تنبلی و یه سری مسایل با اولویت بالاتر این موضوع رو عقب انداخت، تا اینکه بالاخره روزهای آخری که مشهد بودیم یاسمین رو بردیم دندونپزشکی.

اونجا خانم دندونپزشک به یاسمین گفت که آدامس خیلی بدتر از شکلاته و یاسمین نباید آدامس بخوره. تو اتاق کناری بچه ای بود که تقریبا کل دندونهاش خراب بود و ما از فرصت استفاده کردیم و به یاسمین گفتیم دلیلش آدامس خوردن زیاده. این تو شرایطی بود که یاسمین معتاد آدامس بود! کلی روش کار کرده بودیم که بی خیال آدامس صبح شده بود، ولی از مهدکودک که می اومد بلافاصله آدامس می خورد. خیلی وقتها حاضر نبود چیزی بخوره، چون اگه میخواست بخوره مجبور میشد آدامس رو دربیاره و بعد از این قضیه ممکن بود آدامسش یادش بره، جابمونه، کثیف شه، یا یکی اشتباهی بندازه سطل آشغال! و اگه این اتفاق می افتاد مصیبتی داشتیم با گریه و داد و هوارش چون همون آدامس رو می خواست. حتی خیلی وقتها توی خواب هم حاضر نبود آدامسش رو دربیاره، یا اگه راضی میشد میگفت دور نندازین! بذارین توی یخچال بمونه برای فردا. البته خوشبختانه فردا یادش میرفت، ولی یخچال ما همیشه پر بود از آدامسهای جویده شده!

 خلاصه این شدت اعتیاد یاسمین به آدامس باعث شد از دکتر که بیایم بیرون این مکالمه شروع شه:

یاسمین: دیگه نباید آدامس بخورم که دندونام مثل اون پسره نشه

من: آره دیدی چی شد زیاد خورد؟

یاسمین: آخه من خیلی آدامس دوست دارم

من: ولی اگه بخوری دندونات خراب میشه. دوست نداری که اونجوری شه. تازه کلی چیز خوشمزه هست که میتونی به جاش بخوری، میوه هست، غذا هست.

یاسمین با گریه: آخه من خییییییلی آدامس دوست دارم!

این مکالمه تا خونه ادامه پیدا کرد، بعضی وقت ها با بغض، بعضی وقتها گریه. ولی تو خونه که برای سینا داشت تعریف می کرد جریان دندونپزشکی رو، با تعجب دیدیم که میگه من دیگه آدامس نمی خورم، به جاش سیب می خورم، پرتقال میخورم! کلی شاد شدیم، اگرچه که چند دفعه تو دو هفته بعدش یاد آدامس افتاد و با ناراحتی همچنان علاقه اش رو ابراز کرد! بعد از این ماجرا خودمون هم دیگه آدامس رو حتی در غیابش ترک کردیم.

اینجا که اومدیم خوشبختانه اطرافیانمون هیچ کدوم آدامس نمی خوردن. یاسمین هم صحبتی از آدامس نمی کرد، تا اینکه یه روز که براش آب بردم که بخوره دیدم اول دستش رو کرد توی دهنش، یه چیزی برداشت و بین انگشتاش گرفت، بعد آب خورد! بعد از تموم شدن آب هم دوباره اونو گذاشت تو دهنش. پرسیدم چی بود؟ گفت آدامس! با تعجب نگاهش کردم، گفت الکی! فکر کردم همین یه باره، ولی بعد از چند روز دیدم که عین هر باری که میخواد چیزی بخوره این کار رو می کنه! الان هم با گذشتن دو ماه هنوز با این آدامس الکی زندگی می کنه و اعتراضی نداره. ما هم همراهیش می کنیم. براش سر میز کاسه جدا میاریم که آدامسش رو بذاره توش و اگه بعد از غذا یادش بره یادآوری میکنیم که آدامست رو بردار. صبح ها حمید بهش آدامس میده. اگه بیرون چیزی بخواد بخوره و دستش هم پر باشه من آدامس رو ازش می گیرم که بتونه بخوره و بعد بهش تحویل میدم.

و اینگونه بود که ماجرای ما و آدامس یاسمین ختم به خیر شد!


۲ نظر
تجربیات · کودکانه‌ها
مهدکودک جدید – ۱
25 سپتامبر 2015 @ 11:17 ب.ظ توسط باباش

بعد از کلی استرس سر قضیه ی مهدکودک پیدا کردن قبل از شروع کار من (که در یه مطلب جداگونه خواهم یا خواهیم نوشت)، بالاخره یه مهدکودک خوب پیدا کردیم و یاسمین از دوشنبه این هفته داره میره مهدکودک، یعنی با امروز میشه ۵ روز که ۴ روزش رو تا عصر مونده مهدکودک. اینکه از روز دوم تونست به خوبی با بچه هایی که به زبونی غیر از زبون مادریش حرف میزنن، ارتباط برقرار کنه، کلی از نگرانی هامون رو رفع کرد.

نگران بودیم که نکنه به خاطر ناآشنا بودن با زبون انگلیسی، نتونه با بچه ها ارتباط برقرار کنه و از مهدکودک جدید و کلا مهدکودکهای دیگه ی اینجا فراری بشه.

اما خب خوشبختانه اون جنبه ی اجتماعی بودنش اینجا هم کمکش و کمکمون کرد و سریع رفت قاطی بچه ها شد.

قضایایی که در مورد مهدکودکش پیش میاد رو کم کم اینجا مینویسیم. شاید برای تجربه ی آینده ی خودمون یا دیگرانی با شرایط مشابه ما به درد بخوره.


۲ نظر
تجربیات · مهدکودک
توجه کامل
21 آوریل 2015 @ 3:01 ب.ظ توسط باباش

از اولیه‌ترین مواردی که توی هر کتاب یا سایتی در مورد ارتباط با بچه‌ها نوشته شده، توجه کامل و بدون قید و شرط به بچه‌س، وقتی که بچه داره باهات حرف میزنه یا داری باهاش سر و کله میزنی و بازی میکنی یا مواقعی که بچه میخواد که بهش توجه کنی، مثل زمانی که از یه چیزی ناراحته یا جاییش درد میکنه و حس خوبی نداره.

از طرفی، خیلی از مواقع هست که وقتی آدم از سر کار میرسه خونه، خیلی خسته و کلافه‌س و ممکنه خیلی پیوسته و طولانی نتونه با بچه سر و کله بزنه. مواقعی هم هست که کار داری یا یاد یه کاری که ضروری هم نیست، میفتی و میخوای سریع انجامش بدی. توی این مواقع، عدم توجه کامل به بچه خودش رو به شدت نشون میده. البته که اگه واقعا کار ضروری داری، باید یه طوری به بچه بفهمونی که الان کارت ضروریه و داری اون کار رو سریع انجام میدی و میخوای زودتر بری و برای بچه وقت بذاری.

در همین مورد، من دو تا تجربه از ارتباط با یاسمین دارم:

۱- یه بار که داشتیم سه‌‎تایی با آزاده و یاسمین بازی میکردیم، یهو یاسمین وسط بازی خوشحال و خندان رفت توی اتاقش که سبد و توپش رو بیاره و توپ رو بندازیم توی سبد، یه چیزی تو مایه‌های بسکتبال. همون موقع که یاسمین رفت به سمت اتاقش، من یادم افتاد که یه ایمیل رو باید جواب میدادم. سریع لپ‌تاپ رو برداشتم و شروع کردم به جواب دادن. تو همون مدت، یاسمین با سبد و توپ اومده بود توی پذیرایی و با هیجان شروع کرده بود به انداختن توپ توی سبد و از من میخواسته که همراهیش کنم و من هم اصلا حواسم نبود. یهو دیدم یاسمین اومد سمت من، شروع کرد با داد و بیداد کوبیدن روی دکمه‌‎های لپ‌تاپ و نمیذاشت من کارم رو بکنم. تعجب کردم و میگفتم که چرا اینجوری میکنی و داشتم عصبانی میشدم. یهو آزاده گفت که یاسمین بیچاره توپ و سبد رو با هیجان آورده و تو توجه بهش نکردی. عامل عدم توجهت هم لپ‌تاپ بوده و واسه همینه که داره اینجوری میکنه. دیگه سریع لپ‌تاپ رو گذاشتم کنار و شروع کردم از یاسمین معذرت‌خواهی. حدود دو سه دقیقه داشتم منت‌کشی میکردم و هی میگفتم بیا توپ‌بازی تا اینکه بالاخره لبخند زد و دوباره با هیجان اومد بازی. این از تجربه‌ی توجه کامل موقع بازی با بچه!

۲- بعد از گواهینامه گرفتن آزاده، میریم توی شهر میچرخیم که آزاده کم‌کم مهارت پیدا کنه. یاسمین هم همینطور توی ماشین آهنگ گوش میده و خیلی از مواقع هم باهامون حرف میزنه. من هم که هی یه سری چیزا رو میخوام به آزاده بگم، حرف زدنمون با یاسمین قاطی میشه. خیلی از مواقع هی مجبور میشم صحبتم رو قطع کنم که جواب یاسمین رو بدم. یه بار که یه موقعیت خطرناک پیش اومده بود و من داشتم به آزاده میگفتم که بهتر بود توی اون موقعیت چیکار کنه، یاسمین هی حرف زد و دید که من بهش توجه نمیکنم. هی پشت سر هم میگفت: بابا! بابا! بابا! که من یهو عصبانی شدم و با عصبانیت بهش گفتم که وقتی دارم حرف میزنم با مامان، اینقدر نپر وسط حرف من! بعد یهو یاسمین سکوت کرد و با بغض منو نگاه کرد و بعد هم روش رو کرد به طرف پنجره ماشین. بعد از اون هر چی ازش معذرت‌خواهی کردم و توضیح دادم که داشتیم تصادف میکردیم و باید با مامان حرف میزدم و ببخشید که عصبانی شدم، اصلا منو نگاه نکرد و تا توی پارکینگ خونه با همون بغض و سکوت و ناراحتی اومد و به عذرخواهی‌های مکرر من توجهی نکرد. از اون روز به بعد، دیگه وقتی یاسمین حرف میزنه، حتی توی شرایط نامناسب هم خودم رو کنترل میکنم که عصبانی نشم و سکوت میکنم که حرفش رو کامل بزنه و جوابش رو بدم و بعد ازش بخوام که بذاره با آزاده صحبتم رو ادامه بدم و اونم گوش میکنه و ناراحت هم نمیشه.


۲ نظر
تجربیات
همدردی
21 آوریل 2015 @ 11:10 ق.ظ توسط مامانش

سه چهار ماه پیش بود که یکی از تکنیک های ارتباط با یاسمین در موراقع ناراحتی رو یاد گرفتیم: کشف و درک مشکل و همدردی!

قبل از اون یه موقع ها می دیدیم یهو اخلاقش عوض میشه. نمی فهمیدیم برای چی. مثلا یهو شروع می کرد بهونه گرفتن، الکی جیغ و داد کردن و لجبازی. یکم که دقیق شدیم، فهمیدیم به خاطر اینه که یه موضوعی ناراحتش کرده و ما با قضیه خیلی ساده روبرو شدیم و اون انتظارش رو نداشته. در واقع مسأله ای که برای اون خیلی مهم بوده، چون ما واکنش عادی نسبت بهش داشتیم و بهش گفتیم مهم نیست، ناراحتش کرده. شاید اول راضی شده در ظاهر، ولی بعد حس بدی بهش منتقل شده و حالا اون حس بد رو داره با بداخلاقی نشون میده. و ما این رو تا مدتی نمی فهمیدیم.

چند تا مثالش:

۱٫ از مهدکودک می آد بیرون. خوشحال و خندان. خودش شروع می کنه به حرف زدن و تعریف. وقتی شروع می کنم در مورد چیزی ازش سوال بپرسم، یهو جیغ می زنه که نمی خوام بگم. نگو چیزی. از اونجایی که هیچ اتفاق خاصی قبل از این قضیه نیفتاده، یا از اون موردی که پرسیدم تو مهدکودک ناراحته که یهو بداخلاق میشه، یا مثلا از چیزی در مورد خودم. مثلا دیر رفتم دنبالش، یا حتی زود! یا اینکه صبح قبل رفتن از چیزی ناراحت شده و الان داره نشون می ده. اینجاست که باید یه مدت ساکت بود و بعد با آرامش ازش پرسید که از چی ناراحتی.

۲٫ (این مورد بیشتر اتفاق می افتاد):از مهدکودک اومدیم بیرون، باز طبق معمول خوشحال میاد از اتفاقات مهد تعریف می کنه. تو راه یادش میاد که کش زردش رو جا گذاشته! حالا این کش از اون کشهای چهل گیسیه که وقتی گم بشه تو خونه هم به زور پیدا میشه چه برسه تو مهدکودک. بهش می گم اون خیلی کوچولوئه، پیدا نمیشه بیا بریم خونه کلی کش دیگه داری اونو ولش کن. راضی نمیشه. می ریم دم مهد و از مربی خواهش می کنیم بگرده. طبیعتا پیدا نمی کنه. اونم یه جوری به خیال خودش سر یاسمین رو شیره می ماله که حالا رو موهات هست یه دونه، الان زیر کلاه پیدا نمیشه! یاسمین راضی می شه که بریم ولی خوب یادشه که کش رو داده بوده به یکی دیگه ار مربیها و خواش برده و بعد که بیدار شده دیگه کش نبوده. پس قطعا رو سرش نیست. تا خونه ساکته و منم خوشحال که قضیه ختم به خیر شد. دم در خونه، هنوز وارد خونه نشدیم، شروع می کنه بهونه گرفتن. الکی سر هر موضوعی جیغ زدن. با خودم فکر می کنم چی شد که این جوری شد. یاد کش می افتم. می گم هنوز ناراحتی که کشت نیست؟ می گه آره. به هر روشی می خوام قانعش کنم که اشکال نداره و طبیعیه این موضوع که کش به اون کوچیکی گم بشه. ولی قانع نمیشه. بهش می گم بیا یه جعبه از این کشها داریم. کلی کش زرد توشه. بیا خودت یکیش رو انتخاب کن من موهات رو ببندم. فایده نداره! می گه همون رو می خوام. خسته میشم و درمونده، چون هنوز ناراحت و بداخلاقه. اینجاست که شروع می کنم به داستان سرایی. می گم: “می دونم خیلی ناراحتی عزیزم. منم کوچولو بودم، یه کشکوچولو داشتم که خیلی دوسش داشتم. یه بار رفته بودیم خونه دایی رضا، اونو جا گذاشتم. بعد که اومدیم خونه، دیدم نیست. خیلی ناراحت شدم. هر چی مامان مریم بهم می گفت بازم از اون کش ها داری بیا بردار می گفتم: نه من همون رو می خوام. خیلی ناراحت بودم. رفتیم خونه دایی رضا رو گشتیم دوباره پیدا نشد. برگشتیم خونه، من کلی ناراحت بودم بازم. الانم می دونم خیلی ناراحتی. ولی می دونی چی کار کردم: دیدم وقتی کشم پیدا نمیشه بهتره برم سراغ جعبه کشها یکی عین اون رو بردارم. از اون به بعد هم مواظب باشم که دیگه بقیه کش ها گم نشن.” اینا رو که می گفتم خوب گوش می داد و بعدش شروع کرد چند تا سوال پرسید از داستانی که گفته بودم. بعدش اخلاقش از این رو به اون رو شد! یه کش جدید خودش برداشت و گفت بیا موهام رو ببند. و دیگه تا شب خوش اخلاق بود.

این مثال دومی اولین باری بود که اهمیت همدردی رو با تمام وجود درک کردم! بچه ها ممکنه از چیزهای خیلی خیلی کوچیک ناراحت باشن که باور نکنین همچین قضیه ای ممکنه ناراحت کننده باشه تا این حد! ولی باید اولا درک کرد که خیلی چیزها هست که واسه اونا مهمه. و سخت تر از اون کشف کرد که از چی ممکنه ناراحت باشن. حالا وقتی کشف کردین باید همدردی کنین! ما بعد از این قضیه تو موراد ناراحتیش از همین روش استفاده می کنیم و صد در صد جواب میده. شما هم امتحان کنین!


یک نظر
تجربیات
دوستت دارم/ندارم
19 آوریل 2015 @ 3:32 ب.ظ توسط مامانش

۰- یه کتاب گرفتیم به اسم دوستت دارم. توش حالت های مختلف و شرایط مختلف زندگی رو نشون می ده و تو همه اون حالت ها پدر/مادر به یچه می گن دوستت دارم. مثلا وقتی می خوابی دوستت دارم. صفحه بعد می گه وقتی نمی خوابی هم دوستت دارم. وقتی ناراحتی دوستت دارم. وقتی خوشحالی هم دوستت دارم. شاید ساده یا مسخره به نظر برسه ولی خوندن این کتاب واسه یاسمین خیلی تاثیر مثبت داشت. اوایل که می خوندیم، با هر جمله یه لبخند غلیظ از سر رضایت می زد. یکم که گذشت مطابق با متن اون صفحه اونم می پرسید: امروز که تو حموم گریه می کردم هم دوستم داشتی؟ وقتی می گفتم بله، کلی خوشحال می شد. خلاصه در عمل دیدیم اینکه می گن به بچه ها در هر شرایطی و جدای از کار خوب/بدی که کردن باید بفهمونین که دوست داشتنی هستن چقدر درسته و اثر داره. بعد از اون سعی می کنم خیلی حواسم باشه. یه موقع ها یاسمین بعد از اینکه بهش تذکر می دیم که کارش اشتباه بوده یه عکس العمل شدید نشون میده. مثلا یه گریه شدید می کنه و حاضر نیست دیگه کار دیگه ای بکنه. تو این مواقع بهش می گم: ببین کار بدی کردی، ولی من دوستت دارم. می دونم که حواست نبوده. از این به بعد حواست رو جمع می کنی که دیگه انجامش ندی. و واقعا در عمل دیدم که چقدر بعد از گفتن این حرف آروم میشه و بعد از اون هم کمتر از قبل (که این رفتار رو داشته باشم) اون کار تکرار میشه!

۱- بیبی سنتر می گه آموزش احترام به بچه ها تو این سن سخته. باید شروعش کرد ولی نباید زیاد انتظار داشت. بچه ای توی این سن توی اوج عصبانیت موقعی که نمی ذاری بازی کنه، نمی تونه بگه من الان وسط بازیم نمی تونم بازی رو ول کنم! فقط از ته دل داد بزنه ازت متنفرم!

چیزی که یاسمین این روزها زیاد می گه! به خصوص مواقعی که حوصله نداره تا حرفی مخالف میلش می زنیم می گه اصلا دوستت ندارم! اصلا دیگه باهات دوست نیستم! البته این مدل مخالفت رو از بچه های مهدکودک یاد گرفته. ولی خوب زیاد ازش استفاده می کنه.

۲- چند وقتی هست که ابراز محبت کلامی هم به ارتباطاتمون اضافه شده. موقع خواب یا بعضی وقتها که یهو بغلش می کنم، بهش می گم: خیلی دوستت دارم یاسمین! اونم چند روزی هست که متقابلا تکرار می کنه: منم خیلی دوستت دارم! امروز صبح هم بعد از اینکه سناریوی دسشویی رفتنش (در حالیکه مثلا من حواسم پرته) رو موفقیت آمیز انجام داد و به خیال خودش منو غافلگیر کرد! بهش گفتم ای شیطون و بغلش کردم: اونم یهو خودش گفت خیلی دوستت دارم!

سناریوی ۱ و ۲ رو داشته باشین. حالا سومی: دیروز صبح در حین همین ابراز علاقه کلامی، بهش گفتم من و بابا دوستت داریم. گفت: منم دوستتون دارم! چند دقیقه بعدش با حمید دعواش شد و هی می گفت دیگه دوستت ندارم! حمید می گفت: ولی من دوستت دارم! یاسمین هم با حرص می گفت ولی من اصلا دوستت ندارم! بهش گفتم: مگه همین چند دقیقه پیش نگفتی من هم خیلی دوستتون دارم؟ دیگه هیچی نگفت!


۲ نظر
تجربیات