Lilypie Kids Birthday tickers
برای اولین بار
25 آوریل 2013 @ 7:26 ب.ظ توسط باباش

یاسمین خوابش می‌اومد، دائم چشماشو می‌مالید. آزاده رفت کنارش دراز کشید که بهش شیر بده تا بخوابه. من هم توی اتاق کارمون، پای لپ تاپ بودم. یاسمین همینطور که چشماشو می‌مالید، با ناخنش گوشه‌ی چشمش، روی دماغش رو کَند و یه مقدار خون اومد. شروع کرد به گریه کردن. وقتی دیدم آروم نمی‎شه و هر چی شیر می‌خوره، بازم وسطش گریه می‌کنه، پا شدم رفتم پیشش دراز کشیدم. یه کم آروم‌تر شد. وقتی حس کردم که دیگه بهتره و آروم شده، پا شدم برگشتم پای لپ تاپ. یهو دیدم شروع کرد به گریه کردن. آزاده گفت که یاسمین برگشته و نگاه کرده، دیده من نیستم، شروع کرده به گریه. سریع رفتم پیشش، دوباره آروم شد. هم‌زمان که شیر می‎خورد، دست راستش رو هم انداخته بود روی صورت من. انگار می‌خواست مطمئن بشه که من هم هستم. اولین بار بود که حس کردم برای آروم شدنش، علاوه بر وجود آزاده، انگار به وجود من هم احتیاج داره و شاید وجودم بهش احساس امنیت می‌ده. حس فوق‌العاده‌ای بود


۲ نظر
احساسات · تجربیات · کودکانه‌ها
کار مادرانه
3 آوریل 2013 @ 5:33 ب.ظ توسط مامانش

اولین روز کاری: شروع کار هم خوشحالی داشت هم استرس.. خوشحالی از اینکه بالاخره به محیط کار بر می گردی و هر روز یه سری آدم متفاوت می بینی و چند ساعتی فارغی از دلمشغولیها و کارهای مربوط به خونه.. و استرس اینکه یاسمین چطوری قراره کنار بیاد با این قضیه و آیا بیتابی می کنه و یا سختش می شه یا نه و غیر از اون مدیریت کار و یاسمین داری و کارهای خونه و بقیه چیزها در کنار هم…

روز اول ساعت ۶.۵ از خواب بیدار شدم و یکم شیر دوشیدم و صبحانه خوردم و غذای یاسمین رو درست کردم و به یاسمین شیر دادم و در حالیکه یاسمین هنوز خواب بود، مامان بزرگ اومد پیشش خواب و پست مراقبتی رو تحویل گرفت و من و حمید و بابابزرگ رفتیم سرکار …. ساعت حدود ۱۱ بود که مامان بزرگ زنگ زد که یاسمین ساعت ۱۰.۵ بیدار شده و الان داره بازی می کنه و من هم باهاش از پشت تلفن حرف زدم و خلاصه با خیال راحت برگشتم سر کار…. قرار شد پاره وقت برم سر کار و هر روز از ۸.۵ تا ۲.۵، و با در نظر گرفتن نیم ساعت حق شیر روزانه (به دلیل کار پارت تایم)، ساعت ۲ بتونم بیام بیرون.  خلاصه ساعت ۲ با انرژی و خوشحال از اینکه بعد از گذشت یک روز کاری بدون اینکه مشکلی واسه یاسمین پیش بیاد دارم پیشش بر می گردم، راه افتادم به سمت خونه … اونقدر خوشحال بودم که راننده تاکسی برگشت گفت خانوم شما چه کاره این؟ خیلی چشماتون پرانرژیه!

خونه که رسیدم اول رفتم خونه خودمون و لباس عوض کردم و بعد رفتم پیش یاسمین ….. در که باز شد، اول خندید، بعد گریه کرد و بی قراری و وقتی بغلش کردم خودش رو چسبوند بهم و دیگه حاضر نبود بیاد پایین … هی سر و صورتش رو می مالید به صورتم … یکم که گذشت و شیر خورد، حاضر شد بشینه اما باز حاضر نبود بغل بقیه بره … با هم برگشتیم خونه و یکی دو ساعتی خوابیدیم و بعد رفتیم سراغ بقیه کارهای خونه تا حمید بیاد ….

کار و مادری: هر روز روند بالا داره تکرار میشه …. بعضی روزها پیش می آد که یاسمین خوابش کامل نمیشه و بهونه من رو می گیره، اما خوب تا حالا پیش نیومده که مجبور شم از سرکار برگردم …. عکس العملش موقع برگشتنم به خونه کم و بیش همونه و حاضر نیست پیش دیگران باشه …. اوائل وقتی می رفتیم خونه خودمون، می خوابید .. اما بعد از یه مدت عادتش عوض شده و دوست داره اول بازی کنیم با هم بعد بخوابه و من که بیشتر وقتها خسته ام می شینم به تماشای بازی کردنش تا خسته بشه … خستگی داره صبح زود پا شدن و شب دیر خوابیدن… اما لذت داره برگشتن به خونه با حس مفید بودن و انتظار برای دیدن یاسمین … لذت داره دیدن بازی های یاسمین با وجود خستگی … و لذت داره خستگی در کردن کنار هم …. روزهایی هم هست که کارهای بیرون نمی ذاره این روند طبق برنامه اجرا شه و بدون خواب بعدازظهر، ادامه روز با خستگی بیشتری همراهه….. اما در کل راضی ام از این بازگشت و به نظرم الان زمان هایی که با روحیه و انرژی بیشتر کنار یاسمینم بیشر از قبل شده.


یک نظر
احساسات · تجربیات · کار
دختر مستقل
16 دسامبر 2012 @ 2:03 ب.ظ توسط مامانش

دخترکمون ۱۰ روزی هست که شبها تنها توی اتاق خودش می خوابه … از حدود بیست روز پیش شبها، توی تخت خودش خوابوندیمش و یک هفته ای خودمون هم پایین تختش خوابیدیم … اما از اول هفته پیش دوباره رفتیم اتاق خودمون و یاسمین توی اتاق خودش تنها خوابید .. شبها سعی می کنم هر جور شده کاری کنم توی اتاق خودش خوابش ببره… اتاق رو تاریک می کنم و کنارش می شینم تا اینقدر بازی کنه که خسته شه … اما باهاش حرف نمی زنم و فقط نگاهش می کنم یا آروم می زنم روی شونه اش… اینجور وقتها نمیشه از کنار بلند شد .. به محض اینکه دور می شم شروع می کنه غر زدن … اگه خیلی خسته باشه، بودن حمید رو هم حتی قبول نداره و من باید کنارش باشم تا آروم شه … خلاصه اینقدر بازی می کنه تا خسته میشه و شروع می کنه غر زدن دوباره … اون موقع است که باید دوباره شیر بخوره تا خوابش ببره .. بعضی وقتها فاصله این خستگی از شیر قبلش کمه … اون موقع است که هر چی باهاش صحبت می کنم که: عزیزم اینقدر زیاد می خوری دل درد می گیری و نمی تونی بخوابی، به گوشش نمی ره و میخوره و می خوابه .. اما هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته که تو خواب گریه می کنه و باید بلندش کنم … وقتی بلند می شه یا روی دست قرار می گیره، آروم میشه اما تا بادگلو نزنه و کمی بالا نیاره راحت نمیشه و اگه دوباره بذاریش رو تختش باز بعد از یه مدت کوتاه گریه می کنه و ماجرا از اول …خلاصه شبها یکی دو ساعتی طول می کشه خوابوندنش … اما همین که تونستیم توی این سن مستقلش کنیم باید کلی خوشحال باشیم 🙂

معمولا بین ۱۱ تا ۱ می خوابه و بسته به زمان شروع خوابش بین ۴ تا ۶ بیدار می شه و من با شنیدن صداش قبل از اینکه به جیغ تبدیل بشه بیدار می شم… اگه زودتر از ۶ بیدار شه معمولا پامی شم، میرم توی اتاقش شیر بهش می دم و همونجا رو تخت خودش می خوابمونمش، تا وعده بعدی که بیارمش پیش خودم و قسمت بعدی خواب رو روی تخت ما بخوابه … اما اگه حول و حوش ۶ بیدار شه که میشه همزمان با رفتن باباش به پادگان، دیگه خودمم پا نمیشم و باباش زحمت انتقالش رو می کشه…

شب اول جدا کردنش، هم حس نبودنش پیشمون عجیب بود و هم خیلی استرس داشت … می ترسیدم که نکنه صداش بیاد و من بیدار نشم… حتی به پیجری که گرفته بودیم هم اطمینان نداشتم و مدام امتحانش می کردم و وقتی رفتم روی تخت هم مدام چشمم به چراغ های آلارمش بود که بینم روشن می شه یا نه، تا اینکه بعد از یه مدت تو همین وضع خوابم برد …

پ.ن.۱: امروز اولین برف زندگیش رو نشونش دادم… گرچه فکر کنم اونقدر ریزبود که اصلاً از پشت پنجره ندید…

پ.ن.۲: باورم نمیشه اینقدر خوابم سبک شده باشه که با شنیدن کوچیک ترین صدا از اتاقش (حتی وقتی پیجر خاموشه) بیدار شم.. قبلا خوابم اصلا سبک نبوده … چه برسه به اینکه اینقدر سبک باشه! قسمت سنگین خوابم تازه از اون موقعی شروع میشه که میاد روی تخت خودمون و خیالم راحت میشه


۲ نظر
اتفاقات · تجربیات
دو روی سکه
6 دسامبر 2012 @ 3:47 ب.ظ توسط مامانش

روی اول: همه چی خوبه، حتی وقتی خسته ای و داری از شدت خواب از حال می ری…. می خنده، ذوق می کنی …. بیشتر باهاش بازی می کنی تا بیشتر بخنده و تو اوج خستگی بیشتر ذوق کنی … کلی کار هست، اما دلت نمی آد هیچ کاری کنی … دوست داری پیشش باشی همش، براش کتاب بخونی، باهاش بازی کنی…. حتی موقعی که کار می کنی، باهاش حرف بزنی … همه کارهاتو می ذاری برای موقعی که خوابه … می خوابه … نگاهش می کنی و پر از آرامش می شی .. به کارهات می رسی و برات مهم نیست اگه همه اش به موقع انجام نشه …. بیدار می شه .. بغلش می کنی  و باز پر از آرامش می شی و حس می کنی دلت براش تنگ شده! … بقیه فامیل پیششن و دارن می خندوننش و باهاش بازی می کنن و ازش تعریف می کنن … فقط آروم نگاه می کنی و ذوق می کنی و هی شاد و شادتر می شی از وجودش …

روی دوم: از صبح که بیدار شدی، یک لیست بلندبالا از کارهایی که باید انجام بدی تو ذهنته …. یکم باهاش بازی می کنی، اما خیلی وقت نداری …. می خوای غذا درست کنی …. بی حوصله است و طاقت تنها موندن نداره … بغلش می کنی و تا جایی که خطری نداره، سعی می کنی غذا رو در حالیکه بغلته درست کنین … می ذاریش زمین که لباس ها رو بندازی تو ماشین … غر می زنه …. اما وقت کمه که بری سراغش و فقط باهاش بازی کنی … دور و بر خونه شلوغه و زمین آشپزخونه کثیف کثیفه… از فکر این همه کار بی حوصله تر می شی …. غر می زنه … بلندش می کنی و باهاش ظرفها رو می ذاری تو ماشین … نگاه می کنه اما بی حوصلگیه باعث میشه طبق معمول براش توضیح ندی کارهایی که می کنی رو .. دیگه از کت و کول افتادی … شیر می خوره .. امیدواری بخوابه که هم سرحال شه و غر نزنه و هم تو به کارت برسی…. می خوابه اما تا می ذاریش روی مبل و می آی سراغ لپ تاپت، بیدار میشه … با خودت می گی بذار یکم به حال خودش باشه و تنهایی کشف و شهود کنه … می چرخی تو سایت ها و شروع می کنی به خوندن مطالب … یکم غر می زنه ..بر می گردی نگاهش می کنی … می خنده و یه جوری نگاهت می کنه که انگار می خواد بری پیشش… به روی خودت نمی آری و به کارت ادامه می دی … دوباره از اول… صداش می آد …. نگاهش می کنی  باهاش حرف می زنی …. هیجان زده می شه و دست و پا می زنه …. نمی تونی درست مطلب رو بخونی چون هی می خوای باهاش حرف بزنی که حس نکنه تنهاست … اعصابت خوردتر میشه … باز نگاهش می کنی و با دیدن عکس العملش به خودت فحش می دی … کلافه می شی…دیگه نه از انجام کارهات لذت می بری، نه از حرف زدن و بازی باهاش و هی کلافه تر میشی … خونه همچنان به هم ریخته است و اونم حوصله نداره تنها بمونه …. بهش شیر می دی … اینقدر کلافه ای که از ظاهرت معلومه و  موقع شیر دادن، وقتی با بازیگوشی وسط شیر به طرفت بر می گرده بهش نگاه می کنی اما نمی خندی … اونم بدون خنده با یه حالت عجیبی نگاه می کنه …. دلت براش می سوزه و بیشتر کلافه می شی …

پ.ن.۱: ۹۹ درصد ماجرا روی اول قضیه است … فرض کنین یک روز توی چهار ماه روی دومه

پ.ن.۲: بچه ها حالت مادر و پدرشون رو از روی حالت چهره اشون می فهمن …. یه مطلب در این مورد رو چند روز بعد از اتفاق بالا خوندم …. خوشحالی، عصبانیت و فضای شاد یا بد خونه رو کامل متوجه می شن…

 پ.ن.۳: خوشبختانه در روی دوم، بابا به موقع به داد هر دوتون می رسه و در کمتر از چند ساعت خوب خوب می شی


۴ نظر
احساسات · تجربیات
دردهای پس از زایمان
23 نوامبر 2012 @ 12:26 ق.ظ توسط مامانش

بعد از زایمان، غیر از سختی مربوط به مراقبت از نوزاد، مشکلات و سختی های دیگه ای هم می تونه پیش بیاد که آدم اگه حواسش بهش باشه، می تونه خیلی کمتر شه ….

اولیه ترین دردها، دردهای بخیه است که تو هر دو نوع سزارین و احتمالا طبیعی هستن و مشکلات خودشون رو دارن و باید باهاشون کنار اومد و با استراحت و مراقبت تو نحوه نشستن،‌ زود رد می شن…. خوشبختانه من واسه بخیه هام خیلی مشکلی نداشتم و در عرض ۱۰ روز کاملاً سوزش ها و دردش خوب شد و عادی می تونستم بشینم و بلند شم.

اما یه سری موارد هستن که کم کم پیش می آن و آدم فکرشون رو هم نمی کنه:

قبل از دنیا اومدن یاسمین و موقع گرفتن وسائل توی تبلیغات میز تعویض رو می دیدم و می گفتم چه سوسولبازی هایی! نمی دونستم که یکی از ضروریاته! خوشبختانه توی سرویس تخت و کمدی که براش گرفتیم، از قسمت بالای کشوهای بغل تختش می شد به عنوان میز تعویض استفاده کرد و به خاطر اینکه کشوها زیرش بودن از لحاظ دسترسی به وسائل لازم هم کاملاً مناسب بود… اون موقع به این قضیه خیلی توجه نکردم و واقعاً فکر نمی کردم از این فیچر میشه و باید استفاده کرد…

اوائل که هنوز خونه امون رو عوض نکرده بودیم و تخت یاسمین نیومده بود، پوشک و لباس یاسمین رو روی زیر انداز تعویضش روی زمین عوض می کردم و خیلی سخت نبود … توی طول روز هم روی زمین می خوابوندیمش… اما بعد از یه مدت که یاسمین وزنش بالا رفت، برای هر بار بلند کردنش، چون باید صاف می گرفتیمش، بلند شدن از زمین با حرکتهایی که به زانو فشار می آورد همراه بود، طوری که بعد از یه ماه به شدت زانو درد گرفتم … طوری که نمی تونستم بشینم رو زمین و با زجر می نشستم یا حتی از پله بالا می رفتم…

 بعد از اومدن تختش، از اونجایی که اون فیچر میز تعویضش،به دلیل بی اهمیتی اش برام، کاملاً یادم رفته بود، به ذهنم رسید که روی خود تشک تخت این کار تعویض لباس و پوشک رو انجام بدم …. خوب اوائل کاملا خوب بود .. زانوم به تدریج اوضاعش خیلی بهتر شد،‌ اما کم کم کمر درد جاش رو گرفت … به خصوص وقتی کار تعویض طولانی می شد …. تا اینکه بالاخره هفته پیش مامان این فیچر رو یادآوری کرد و زندگی زیبا شد!

خلاصه اینکه میز تعویض رو جدی بگیرید! غیر از اون، موقع بغل کردن بچه همیشه لازم میشه چیزهایی رو از زمین یا از ارتفاعات پایین تر بردارین… اگرچه سخته، ولی سعی کنین تا حد ممکن حرکات رو صحیح انجام بدین و روی زانو خم شین و اونم نه زاویه دار!


۲ نظر
تجربیات
شناخت خُلقیات
22 نوامبر 2012 @ 9:42 ب.ظ توسط مامانش

۱. هر بچه ای خلق و خو و عادت های خاص خودش رو داره. یکی زود غریبی می کنه یکی دیر، یکی در برابر گرسنگی مقاومه یکی زمین رو به آسمون می دوزه، یکی خوش خنده است یکی نه، یکی واسه خواب به سکوت و آرامش نیاز داره یکی تو هر سر و صدایی می خوابه، یکی سرماییه یکی گرمایی…

یه سری از این ها بستگی به این دارن که چه جوری از اول با بچه برخورد کرده باشی… مثلاً اگه از همون اول بچه رو بپیچونی و خییلی گرم نگهش داری طبیعتا به دمای بالا عادت می کنه و زود سردش می شه … یا اگه عادت کنه دور و برش همیشه سکوت باشه، با کوچکترین صدایی از خواب می پره… اگه ساعت خوابت زود باشه خوب بچه هم عادت می کنه زود بخوابه…

یه سریشون بستگی به وضعیت و روحیه مادر تو دوران بارداری دارن… هر چی آرامش مادر تو اون دوره بیشتر باشه، بچه آرومتره  … هرچی مادر استرس و ناراحتی بیشتری کشیده باشه، اعصاب بچه هم خط خطی تر و گریه ها و بهونه گیریهاش بیشتر میشه ….

یاسمین خوشبختانه جز ساعت خوابش بقیه خلقیات و عادت هاش خوبن.. خیلی سرمایی نیست… اگر خواب روزش خوب بوده باشه و در نتیجه شب از بیخوابی کلافه نباشه، تو سر و صدا و نور راحت می خوابه…. خوش اخلاق و خوش خنده است و خوب ارتباط برقرار می کنه و میزان غریبگی کردنش هنوز غیرعادی نیست …. خیلی ترسو نیست که با هر سر و صدایی بترسه، اگه منشأ صدا رو ببینه اوکیه… فقط در برابر گرسنگی کم طاقته و اگه به موقع به دادش نرسی یهو دادش میره هوا…

۲. تو دوارن بارداری یه CD گرفتیم و دیدیم به اسم «نوزاد» که اطلاعات اولیه خوبی در مورد دوران بارداری و بعد از زایمان توش بود … یکی از مطالبش «مترجم زبان کودک» بود که می گفت ثابت شده همه بچه های دنیا در حالت های مختلف، صداهای مشابهی در می آرن که طبق اون می شه فهمید نیازشون چیه… مثلاً اگه گرسنه باشن، توی صدای گریه اشون حرف «ن» رو می شنوی… یا اگه بادگلو داشته باشن حرف «اِه» رو … اگه ناراحت باشن از سرما، گرما یا پوشک کثیفشون یه حرف دیگه و ….

یاسمین که دنیا اومد چند روز اول توی گریه هاش دنبال این الگوها می گشتیم، اما خبری نبود که نبود… اما یک هفته که گذشت الگوهای خاص خودش رو شناختیم و طبق اون کل نیازهاشو می تونستیم جواب بدیم. مثلاً وقتی گرسنه می شد، «مثل یه آدم بزرگ که در نهایت گرسنگیه و له له می زنه واسه خوردن یه لقمه غذایی که با فاصله ازش گذاشتن اما دستاشو بستن و بهش نمی رسه و داره تلاش می کنه بهش برسه» صدا در می آورد.. یا موقعی که بادگلو داشت از تغییر حالت دهنش می تونستیم بفهمیم … خلاصه این که شاید اون مطالب درست باشه اما صد در صد نیست … و اصولاً نیازی به دونستن و یادگیریشون نیست … کافیه فقط بدونین که هر بچه با هر حرکت و حالتش حرفی برای گفتن داره و فقط یک هفته به حالات نوزادتون دقت کنین تا بفهمین چی می گه و چی می خواد …


یک نظر
تجربیات
اولین غول رو رد کردیم
27 سپتامبر 2012 @ 7:04 ب.ظ توسط مامانش

دیروز یاسمین دو ماهه شد .. دو ماهی که ماه اولش خیییییلی طولانی و ماه دومش خیلی سریع گذشت … اما در کل انگار سالهاست که داریم باهم زندگی می کنیم … وقتی عکس های قبل از زایمان رو می بینم، باورم نمیشه که همچین روزهایی وجود داشته …. از طرفی وقتی چند وقت پیش که واسه معاینه بعد از زایمان رفتم پیش دکترم که برگشته بود از فرنگ، مادرای باردار منتظر رو می دیدم و یاد اون روزها و هیجانش و انتظارش و علامت سوال بودن آینده در کنار یاسمین می افتادم، بهشون حسودیم می شد و دلم برای اون روزها تنگ می شد …. اگرچه شیرینی این روزها رو حاضر نیستم از دست بدم…

اما تو این مدت، فکر واکسن هایی که یاسمین قراره بزنه همیشه برام ترسناک بوده .. اینکه چقدر قراره درد بکشه هر بار و چقدر بی تابی کنه و ما چجوری تحمل کنیم … من که همیشه توی تزریقاتی ها وقتی گریه یه بچه ای که آمپول می خورد رو می شنیدم اشکم در می اومد، نمی تونستم تصور کنم که چه جوری قراره گریه و درد بچه خودمون رو تحمل کنم …. واسه همین از یک ماه پیش، از رسیدن لحظه واکسن زدن می ترسیدم و از حدود دو هفته پیش شمارش معکوس وحشت شروع شده بود… دیروز بالاخره اون لحظه رسید … برعکس خیلی جاها که مامان رو بیرون می کنن و همراه دیگه رو نگه می دارن برای کمک به نگه داشتن بچه، خانومه هیچی نگفت که برو بیرون و من که با مامان حمید رفته بودم، خودم یاسمین رو گذاشتم رو میز و پاهاش رو گرفتم و مامان حمید دور ایستاد … قلبم داشت می اومد تو دهنم … ولی انگار وقتی مجبوری که خودت باشی و خودت واسه اینکه بچه ات کمتر درد بکشه پاش رو محکم نگه داری، محکم می شی .. با اینکه می دیدم چجوری گریه می کنه اما نه خبری از بغض بود… نه ترس… و نه اون جوری که فکر می کردم بود …. یاسمین خیییلی گریه کرد اما وقتی آمپول دوم هم تموم شد و بلندش کردم و چسبوندم به خودم یکم آروم تر شد … تا توی ماشین آروم آروم گریه کرد، ولی وقتی ماشین راه افتاد خوابش برد … تازه اون موقع بود که انگار داشتن قلبم رو فشار می دادن … رسیدیم خونه و قطره استامینوفن رو دادیم … تا چهار ساعت خوب بود و خوب خوابید و حتی بازی می کرد اما هنوز موقع دادن دوباره استامینوفنش نشده بود که جیغش رفت هوا و حالا مگه می شد آرومش کرد؟ با فرناز و مامان حمید هی تلاش می کردیم، هی آروم می شد ولی دوباره از اول … اینقدر گریه اش شدید بود که نفسش هی می رفت! و هی ما از تکنیک(!) فوت کردن تو صورتش استفاده می کردیم که مجبور شه نفس بگیره … اما بعضی وقتا انگاز آب دهنش می خواست بپره تو گلوش و بدتر سکته می کردیم تا دوباره شروع کنه نفس کشیدن … خلاصه اونجا بود که دیگه من کم آوردم و کلا نقش آروم کردن رو مامان بزرگش انجام می داد … تحمل اون گریه ها واقعا سخت بود و انگار که هر دقیقه اش یک ساعت می گذشت تا دوباره آروم شدنش … یک ساعتی طول کشید تا دوباره آروم شد … اما همچنان غر زدن ها گریه های آروم ادامه داشت تا ۵ ساعت دوم .. و دوباره شروع بی قراری ها …. اما این بار خوشبختانه زودتر از قبل آروم گرفت و بعد از اون دیگه هر بار آروم تر شد تا اینکه از ساعت ۳ نصفه شب تقریبا آروم بود تا ساعت ۱۱ خوابید و فقط برای شیر خوردن بیدار شد … و بعدش می تونست دیگه پاش رو راحت تکون بده … الان که ۷ ساعتی از اون موقع گذشته .. بعضی وقت ها پاش اذیت میشه و یکم غر می زنه ولی در کل حالش خوبه و خلاصه اینکه غول مرحله اول بازی واکسیناسیون رو رد کردیم!

اما شرح مختصر این دو ماهی که گذشت:

روز اول که رسیدیم خونه همچنان استرس شیر خوردن یاسمین بود .. اینکه بدون کمک پرستارها چجوری قراره شیر بخوره .. خوشبختانه روشی که آخرین نفر یادمون داد، جواب داد … اما چند روز اول به راحتی ۴ نفر مشغول شیر دادن به یاسمین بودیم … به خصوص تو مرحله شیر دوشیدنش … اوضاعی بود … با وجود خستگی شیر دوشیدن های نصفه شب، اما خوش می گذشت و کلی به وضعمون می خندیدیم….

این خوشی، روز چهارم که روز معاینه یاسمین بود، تو بیمارستان با خبر زردی داشتن یاسمین به غصه تدیل شد … انگار کل انرژیمون رو اون روز گرفتن … تصمیم گرفتیم دستگاه فوتوتراپی رو اجاره کنیم و توی خونه نگه داریم یاسمین رو … بعدازظهرش دستگاه رو آوردن و تکنسینی که آورده بود برامون توضیح داد که چه باید بکنیم …. کلا بچه باید زیر اون دستگاه فقط پوشک داشته باشه و یه چشم بند، چون اشعه اش برای چشم و اندام تناسلی ضرر داره .. چشم بند به هیچ وجه نباید کنار بره … اشعه و گرماش بچه رو خیلی داغ می کنه و باید وقتی بیرون میاد مواظب بود که سرما نخوره … نباید بدن بچه رو چرب کرد و از این حرفا … این دستگاه هم زردی رو خوب نمی کنه، فقط دفع بیلیروبین خون که همون زردیه  رو سریع می کنه … البته باید بچه خوب شیر بخوره .. برای همین باید هر دو ساعت که  زیر دستگاه می مونه، یک ساعت بیرون بیاد شیر بخوره تا بیلیروبین از طریق ادرارش دفع بشه … توی توضیحاش گفت که خیلی از بچه ها تحمل چشم بند ندارن و واسش راهکار ارائه داد… اما موقعی که چشم بند رو واسه یاسمین گذاشتن، اینقدر مظلوم و آروم موند و صداش در نیومد که متعجب موندیم … اما وقتی گذاشتنش زیر دستگاه دیدنش با اون وضع زیر دستگاه حال آدم رو بد می کرد … طوری که من دیگه تا موقع رفتن تکنسینه از ترس اینکه اشکم در نیاد حرف نزدم و تا زفت زدم زیر گریه …. واقعاْ تحمل اونجوری دیدنش رو نداشتم … خلاصه دو روز زیر دستگاه بود و ما چشم ازش برنداشتیم از ترس اینکه چشم بندش بره کنار …. جالب بود که زردی باعث بیحالیش شده بود و باز کمتر هی شیر می خورد و به همین خاطر مجبور شدیم شیرخشک بهش بدیم که باعث زیاد شدن ادرارش بشه …. تا اینکه روز هفتم دوباره بردیمش آزمایش و دیدیم زردیش اومده پایین و خیالمون یک کم راحت شد … ولی تا آخر یک ماهگی که دوبار دیگه بردیمش آزمایش از طریق پوست و دیدیم کاملا زردیش پایین نیومده همچنان نگران بودیم ….

اما ماه اول ماه سختی بود که بدون وجود مامان گذشتنش ممکن نبود … شبهای اول که مامان حمید هم می اومد و با مامان نوبتی یاسمین رو نگه می داشتن … من که تو خونه هیچ کار نمی کردم جز شیر دادن، اینقدر بدنم ضعیف شده بود که علاوه بر اینکه کل شب رو به لطف شیرخشک و شیرهای دوشیده شده ای که مامانها -یاسمین شبهای اول بین مامانها و بقیه شبها کنار مامانم می خوابید و ما یه ماه اول طعم بچه داری شبانه رو نچشیدیم….- میدادن، تا صبح خواب بودم، کل ضبح تا ظهر هم بین شیر دادنها می خوابیدم … ولی باز هم خسته بودم …. طفلکی مامان هم مهمونداری می کرد، هم کارهای خونه رو می کرد و هم شب تا صبح یاسمین رو نگه می داشت…. روزهای اول حتی بغلش هم نمی کردم .. فقط واسه شیر دادن می گرفتمش و بعد تحویلش می دادم … اینقدر می ترسیدم! …. حتی موقع بالا آوردنش یه متر می پریدم عقب! … اما کم کم راه افتادم … از تعویض پوشک تا حتی تنهایی حموم بردنش رو تا آخر ماه اول یاد گرفتم تا اینکه مامان رفت ….

ماه دوم زودتر گذشت …. مامان حمید باز خیلی شبها یاسمین رو نگه می داشت … البته تقریبا از اوائل ماه اول که زردی یاسمین کم شد، شیر خشکش رو کم و بعد حذف کردیم و من با اینکه شبها پیش یاسمین نمی خوابیدم، اما به محض شنیدن صدای گریه اش می رفتم تا بهش شیر بدم … اما تقریبا از اواسط ماه دوم دیگه کامل پیش خودمون خوابید!

خیلی وقتها صبح ها که بیدار می شم یادم نمی آد یاسمین چند بار شیر خورده، چقدر خورده و چجوری نگهش داشتم که آروغ زده.. اصلا زده یا نزده! …. اینقدر که شب خسته بودم .. و بعد عذاب وجدان می گیرم و دلم براش می سوزه …

و اینکه در کل خوشحالم… روزهای خوبیه و هر روز از دیدن رشدش لذت می برم ….


۲ نظر
احساسات · تجربیات · نگرانیها
بیمارستان
17 سپتامبر 2012 @ 4:33 ق.ظ توسط مامانش

درد: همین که یاسمین رو بردن، حالت تهوع ام شروع شد… به متخصص بیهوشی گفتم …. گفت تو اتاق ریکاوری دارو میزنن بهت، خوب میشی… تو اتاق ریکاوری همه بیهوش بودن جز من … اونجا دیگه بالش زیر سرم رو برداشته بودن و دوباره صاف خوابیدن اذیتم می کرد… پام رو هم که نمی تونستم بیارم بالا …کمردردم همینطور بیشتر و غیرقابل تحمل میشد… حمید هم که بعد از دیدن یاسمین اتاق ریکاوری رو پیدا کرده بود، اومده بود سرک می کشید و من چون دم در بودم می تونستیم ببینیم همدیگه رو … تا حمید رو دیدم و پرسید چطوری، مثل این بچه ها که تا مامانشون رو میبینن موقع درد گریه اشون می گیره،بغض کردم… حمید که رفت به یکی از پرسنل اونجا گفتم که نمیشه بالش بذارین زیر سرم؟ گفت نه، سرت بالا باشه ماده بیحسی باعث سردرد میشه … دیدم بازم خیلی سخته، گفتم دردم خیلی زیاده توروخدا یه کاری کنین … با دکترم صحبت کرد و داروی مسکن زد تو سرمم …امابه محض زدن، حالت تهوعم شدید شد و من که کلاً از بالا آوردن می ترسم، حالا به خاطر بخیه ها بیشتر ترسیده بودم و اونجا رو تقریباً گذاشتم رو سرم :دی آقاهه می گفت چرا ترسیدی؟ چیزی نیست و سریع یه داروی دیگه زدن و یکم بعد بهتر شدم … بعدش یه سری پرستار اومدن شکمم رو فشار دادن تا خونهای جمع شده توی رحم تخلیه شه و رحم جمع شه … اما بیحسی کمک کرد که دردی نکشم… کمی که گذشت اومدن چک کنن ببینن اگه حس داره به پاهام بر میگرده، منتقلم کنن به بخش .. بهم گفت پاتو تکون بده … من که خودم فکر میکردم اصلاً نمی تونم و در واقع هنوز پام رو حس نمی کردم و فکر کردم کلاً توانایی تکون دادن ندارم، اما مثل اینکه تکون خورد! یکم بعد بهم گفت پاتو خم کن و این بار هم به نظر خودم فقط کمرم تکون خورد اما گفتن خوبه! خلاصه منتقل شدم به بخش … هنوز روتخت اتاقم قرار نگرفته بودم که دوباره پرستارها اومدن و شکمم و فشار دادن… اینبار که حس کم کم داشت برمی گشت به پاهام، درد فشار دادن رو حس کردم و درد بدی بود … منم که کلاً از دردهای و ترس توی اتاق ریکاوری از بالا آوردن خسته شده بودم و بغض داشتم، بغضم بیشتر شد و نمیتونستم نفس بکشم … پرستارا می گفتن چی شده اگه میخوای گریه کنی گریه کن! که زدم زیر گریه!  .. پرسیدن از هیجان گریه میکنی یا درد؟ گفتم درد بابا! کلی دلداری دادن و رفتن … تا عصرش چندین باز دیگه اومدن فشار دادن.. دیگه از وارد شدن پرستارها هم می ترسیدم… تا اینکه بالاخره شب فشار دادن ها و درد وحشتناکش تموم شد…

شیر خوردن:هنوز چیزی از ورودم به اتاق و رفتن پرستارها نگذشته بود که پرستار اتاق نوزادان با تخت یاسمین وارد شد و همه کلی ذوق کردیم … آورده بودنش که شیر بخوره … یکم تمیزترش کرده بودن و لباس تنش کرده بودن، اما هنوز نشسته بودنش … گویا خوبه اون موادی که از داخل رحم اومده باهاش، چند ساعتی روی بدنش بمونه … همیشه برام سوال بود که چطور میشه بلافاصله بعد از دنیا اومدن شیر تولید شه و همچنان باورم نمی شد وقتی با کمی فشار پرستار به سینه شیر زد بیرون… چون هنوز نمی تونستم بشینم، بهم دراز کشیده شیر دادن رو یاد دادن… اما چه کارسختی بود … یاسمین که هنوز جون نداشت و باید بهش کمک می کردیم … پرستار و حمید مشغول کمک شدن واسه شیر دادن و من نگاه میکردم …تازه میتونستم درست و حسابی ببینمش…. اینقدر کوچولو بود که میترسیدم از جابجا کردنش … بالاخره به هر زوری بود یک کم شیر خورد و رفت روی تختش تا عیادت کننده ها بیان و ببینش … هر چند ساعت یک بار پرستارها می اومدن از اتاق نوزاد تا ببینن خوب و به موقع شیر خورده یا نه، و از اونجایی که خیلی سخت بود و معمولاً موفق نشده بودیم و نا امید بودیم، اونها می اومدن به کمک و یه باردیگه سعی می کردیم باهم شیر بدیم … خلاصه اینکه تو دو روز بیمارستان پدرمون دراومد تا یاسمین شیربخوره… همش وسط شیر خوردن خسته می شد و می خوابید و ما غصه می خوردیم که سیر نشد… از طرفی اگه خوب شیر نمیخورد و خوب دفع نمی کرد، زردی می گرفت و ما نگران این قضیه هم بودیم … هر پرستاری که می اومد چند تا روش جدید رو امتحان می کرد و یاسمین یک کم اوضاع شیر خوردنش بهتر می شد، اما نه اون طور که باید … و بدتر اینکه وقتی پرستارها می رفتن و ما همون کار ها رو می کردیم اون نتیجه ای که باید رو نمی گرفتیم و کلافه می شدیم … تا اینکه روز آخر بالاخره یکی ازبهیارهای اتاق نوزادان اومد و وقتی دید هیچ روشی جواب نداده، گفت مشکل پر بودن و درنتیجه سفت شدن سینه است که باعث میشه بچه راحت نتونه سینه رو تو دهنش نگه داره … باید اول یک مقدار شیر رو دوشید تا نرم شه، و شروع کرد با دست دوشیدن و من حدود نیم ساعت زجر کشیدم تقریباً … خیلی دردناک بود …اگه فشار دادن شکم یک دقیقه درد و داشت و جیغ آدم رو در می آورد، این یکی زجر مداوم بود :دی ولی خوب حداقل جواب داد و خوشحال بودیم … و اون مقداری رو هم که دوشیده بودیم بعد ازشیر خوردن بهش با قاشق دادیم و خلاصه مطمئن شدیم که شیر کافی بهش رسیده …

گاز ۶۰۰ هزار تومنی: بعد از اون دردهای اولیه، من که ازساعت ۹ شب قبل غذا و ازساعت ۱۲ حتی آب نخورده بودم،لحظه شماری می کردم که ساعت ۱۰ شب که تا بتونم آب بخورم… گشنه نبودم اما به شدت گلوم خشک بود و هرچند وقت یک بار حمید می اومد لبهام رو بادستمال مرطوب، خیس می کرد … بالاخره از ساعت  ۱۰ تونستم آب کمپوت بخورم! و چه خوشحال بودم! .. همون موقع اجازه دادن پشت تخت رو بالا بیاریم و یکم اوضاع کمرم هم بهتر شد … صبحانه فردا چای و عسل بود! من همچنان ماده غذایی جامد نمی تونستم بخورم … یکی دو ساعت بعد گفتن می تونی کمپوت بخوری… اما تا زمانیکه شکمم کار نمی کرد یا گازی دفع نمی کرد، حق نداشتم چیز دیگه ای بخورم و مرخص هم نمی شدم … هر چی به عصر نزدیک تر می شدیم، کم کم ضعفم بیشتر می شد.. ازطرفی هرچی تلاش می کردیم که به یاسمین شیر بدیم، نمی شد و می خوابید و از ترس اینکه زردی نگیره، زمان بیشتری می ذاشتیم تا شیر بخوره، اما نمی شد … ازطرف دیگه پرستارها می گفتن پاشو راه برو تا گاز دفع شه…تا پا می شدم که راه برم، یاسمین بیدار می شد و می گفتن بیا شیر بده حالا که بیداره… تا شروع می کردم شیر دادن، می خوابید … هر بار بلند شدن و نشستن هم که مصیبت بود … خلاصه حسابی کلافه شده بودم و ضعف هم اواضاعم رو بدتر کرده بود ..اما نه خبری از دفع گازبود و نه بهبود شیر خوردن یاسمین! … بالاخره پرستار شیفت عصر دلش برام سوخت و یک کاسه سوپ بهم دادن خوردم … خلاصه  پرستارها هی اومدن و رفتن و سراغ دفع گاز رو گرفتن و هی گفتن فلان کار رو بکن دفع شه تا مرخص شی، اما خبری نشد .. ساعت ۱۰ گفتن حالا که دفع نشد امشب رو باید بمونی و حمید رفت خونه… اما ساعت ۱۰:۴۰ بالاخره گاز مبارک خارج شد و به دلیل اینکه شب دوم ۶۰۰ تومن هزینه رو دستمون گذاشت گاز ۶۰۰ هزار تومنی نام گرفت…

ترخیص: بعد از دو روز و دو شب موندن تو بیمارستان، با پرسنل فوق العاده مهربون و خوش اخلاقش، و بعد از دومین بار حموم کردن یاسمین، ترخیص شدم… واینکه، بالاخره با یاسمین برگشتیم خونه …. و من هنوز باورم نمی شد که با بچه خودمون داریم وارد خونه می شیم و یه زندگی جدید داره شروع میشه …


۴ نظر
اتفاقات · احساسات · تجربیات