27 جولای 2013 @ 11:22 ق.ظ توسط باباش
یک سال پیش، این موقع (یعنی همین ساعت: الان ساعت ۱۶ هست) دختر ما بهدنیا اومده بود و ما هیجانزده بودیم. کلّی از دوستان و فامیلها اومده بودن بیمارستان و کل طبقه رو گذاشته بودیم روی سرمون.
صبحش حدود ساعت ۶ بیدار شدیم. بدو بدو آماده شدیم و راه افتادیم به سمت بیمارستان. آزاده رو که بستری کردن، من بدو بدو کارای پذیرش بیمارستان رو انجام میدادم. موقع انجام کارای پذیرش، من هی سوتی میدادم و فرمها رو قر و قاطی پر میکردم. تجربه نداشتم خب! همهچیز آماده بود که یاسمین بهصورت واقعی به ما بپیونده. حدود نیم ساعت پشت در بخش زایمان راه میرفتم و منتظر بودم. یاسمین رو بالاخره آوردن، گریه میکرد. چشماشو بهزور باز کرد و با شنیدن صدای من، یه لحظه آروم شد. من گریه کردم. یاسمین رو که بردن، استرس آزاده رو داشتم که در چه حاله. خودم رو دزدکی رسوندم به اتاق ریکاوری و آزاده رو دیدم که درد داشت و تا منو دید، بغضش ترکید. منم بغض کرده بودم. چند بار دیگه هی دزدکی رفتم و به آزاده سر زدم و هی به داد و بیداد پرستارایی که اونجاها میچرخیدن، وقعی ننهادم! تا اینکه بالاخره آزاده رو هم آوردن توی اتاق و از اینکه کنارشم، خیالم راحت شد.
روز عجیبی بود، از اون روزا که لحظهلحظهش برای همیشه توی ذهنم میمونه.
یه سالی که گذشت، کلی روزای سخت توش بود. گرچه بیشتر سختیهاش مال آزاده بود. اما فکر کنم شیرینیهای این روزاش، سختیهاش رو کمرنگ کرده باشه. حداقل برای من که اینطوره. حالا دخترمون از خنده غش میکنه؛ سعی میکنه خودش راه بره؛ میچرخه و از روی مبل و ارتفاعات دیگه، خیلی آروم میآد پایین؛ کلمات بانمکی رو برای خودش میگه؛ کلاً همهی کاراش شیرین شده و داره روز به روز هم شیرینتر میشه.
تولدت مبارک یاسمین عزیزم :-*
۵ نظر
احساسات · تولد