Lilypie Kids Birthday tickers
فعلا که باهمیم!
8 اکتبر 2015 @ 4:53 ب.ظ توسط مامانش

همونطور که انتظار می رفت یاسمین یه مقدار تو مهد اینجا بهش سخت می گذره. بیشترین تعامل یاسمین با محیط، با آدمهاست و بیشتر از همه تو این تعامل از حرف زدن استفاده می کنه تا بازی. همیشه با بچه ها بیشتر از اینکه بازی کنه حرف می زنه. همینطور با مربی ها و خلاصه همه. توی یه روز، ساعتهایی که حرف می زنه بیشتر از بازی کردنشه. به خاطر همین حدس می زدیم که اینجا چون نمی تونه از این ابزار تعامل استفاده کنه اذیت شه. البته واقعا بهتر از تصورمون عمل کرد.

هفته اول که ساعت ها کوتاه تر و محیط جدیدتر بود رو راحت موند. حتی روز دوم اونقدر عالی بود که مربیش گفت بذارین تا بعد از ظهر بمونه. و تا آخر اون هفته روزی ۵ ساعت تو مهد موند. ولی از هفته دوم که این ۵ ساعت یک دفعه به ۸.۵ ساعت افزایش پیدا کرد، دیگه خسته می شد. می گفت خیلی دیر می آین دنبالم. خیلی طولانیه قبل خواب و … . طوری بود که هفته پیش و حتی اوایل این هفته هر شب قبل خواب نیم ساعتی گریه می کرد و می گفت که دوست ندارم برم، خیلی طولانیه و دیر می آین دنبالم. یا اینکه موقع شام تا می فهمید دیگه بعد شام وقت بازی نیست و وقت مسواک زدنه، باز گریه می کرد. اینقدر هم گریه ها و حرفاش پر سوز و گداز بود که آدم نمی دونست چی باید بگه در جوابش. می گفت: نرو دانشگاه. می گفتم خوب من نرم از دانشگاه بیرونم می کنن. دانشگاه نرم از اتاوا بیرونمون می کنن. دوست نداری اتاوا باشی؟ می گفت چرا. دوست دارم با خاله رزیتا و خاله سالی بازی کنم. پیششون باشم. پس بابا نره سر کار. گفتم خوب بابا هم باید بره وگرنه پول نداریم اسباب بازی بخریم، لباس بخریم، غذا بخریم. گفت خوب خودت که می ری دانشگاه پول در میاری. گفتم اون بس نیست. باید بابا هم بره سر کار. خلاصه فقط سعی کردیم منطقی براش توضیح بدیم که من و حمید جفتمون حتما باید بریم سر کار و دانشگاه. و اینکه وقتی میاد خونه وقت داریم برای بازی کردن و پیش همیم و باید از این وقت استفاده کنیم و حسابی بازی کنیم. بهش می گفتیم حالا الان که خونه ایم و پیش همیم، وقت غصه خوردن نیست. گریه نکن، بذار الان که باهمیم خوش بگذره بهمون.

دیروز از راه رسیده بودیم و داشتیم با حمید فکر می کردیم که چجوری حمید ۸ ساعت هر روزش تو این هفته رو پر کنه و در عین حال به کارهای ماشین هم که باید قبل ۵ انجام شه برسیم. یکم که پیچیده شد، حمید گفت باشه حالا  یه کاریش می کنیم. یاسمین گفت: آره! فعلا که باهمیم! بذارین بعدا فکر کنین!


۲ نظر
زندگی جدید · شیرین زبانی ها
روش حل مساله
1 اکتبر 2015 @ 11:36 ب.ظ توسط مامانش

دایی علی، یه maze برای یاسمین می کشه (از این بازی که که کلی راه پیچ در پیچ داره که فقط از یکیش می تونی از مقصد به مبدا برسی). یک طرف یه دختره و یه طرف دیگه یه خونه. به یاسمین می گه: یاسمین، باید این دختره رو از این راه ها برسونی به خونه اش. راهش رو پیدا کن. یاسمین می گه: یه ماشین براش می کشم خودش بره خونه اش!


یک نظر
شیرین زبانی ها
استدلال منطقی
16 سپتامبر 2015 @ 1:55 ق.ظ توسط باباش

یکی از دوستان جدید در بلاد کفر، داشته برای یاسمین صحبت میکرده و میگفته که دخترا عروسک دارن و فقط پسرا تفنگ و هواپیما و اینجور بازیا رو دارن.

بعد یاسمین برگشته بهش گفته: مگه من دختر نیستم؟‌ اونم گفته خب آره! بعد یاسمین گفته: خب من هم هواپیما دارم هم تفنگ!!!

این دوستمون هم دستا رو به عنوان تسلیم برده بالا.


نظرات
شیرین زبانی ها · غیرمنتظره ها
پَشَره
22 جولای 2015 @ 1:33 ق.ظ توسط باباش

یاسمین توی اتاق خودش خوابیده. یهو صدای جیغ کوتاهش می‌آد و صدامون می‌کنه. می‌رم پیشش و بغلش می‌کنم. می‌گه می‌خوام بیام توی تخت شما. می‌برمش توی تختمون و ازش می‌پرسم که چی شد که جیغ زد؟ ترسیده؟ خواب بد دیده؟ بعد یهو برمی‌گرده می‌گه: یه پَشَره اومده بود منو داشت اذیت می‌کرد! من و آزاده خنده‌مون می‌گیره، ولی جلوی خودمون رو می‌گیریم و براش توضیح می‌دیم که اون پَشه هستش که یه حَشَره ست. اما گوشش بدهکار این حرفا نیست. هنوز هم می‌گه پَشَره!


۳ نظر
حرکات شیرین · شیرین زبانی ها
می خورمت هاااا
5 جولای 2015 @ 4:00 ب.ظ توسط مامانش

۱٫ یادمه شنیده و خونده بودیم که چون بچه ها تصوراتشون با ما فرق داره، نباید مثلا تو بازی بهشون گفت: فرار کن وگرنه می خورمت! ممکنه حتی فکر کنن که واقعا قراره با قاشق و چنگال خورده بشن! متاسفانه این جمله نه تنها تو بازی زیاد به کار برده می شه، بلکه تو قربون صدقه ها هم کاربرد فراوونی داره. خلاصه که ما کلی به دیگران هم تذکر می دادیم که یه وقت این جوری قربون صدقه یاسمین نرن.

حالا بعد از سه سال، یاسمین خودش دو سه ماهیه موقعی که می خواد ابراز محبت کنه، یا وقتی کار بدی کرده و می بینه ناراحتیم ازش به عنوان منت کشی، میاد می گه: می خورمت هاااا! یا لپت رو می کشم هااااا!

۲٫ چند روز پیش که حمید سر سفره غذا دعواش کرده بود، در حالیکه گریه می کرد می گفت: اصلا من قاشق چنگال بر می دارم، با برنجا قاطی می کنم بابا رو، می خورمش که دیگه بابا نداشته باشم!!!

در ادامه این ماجرا، دیروز صحبت از کسی بود که بابا نداره. می گفت فلانی مامان فلانیه. ولی بابا نداره. بعد گویا یهو یاد اون حرفی که زده بود افتاد و گفت: من دوست ندارم بابا نداشته باشم. بغض کرد و گفت: اون روز گفتم بابا رو هم می زنم می خورم که بابا نداشته باشم، حرف بدی زدم. دوست ندارم بابا نداشته باشم!


۶ نظر
شیرین زبانی ها
مامان جون
7 دسامبر 2014 @ 7:11 ب.ظ توسط مامانش

تو خونه هیچ وقت مامان جون به کار نمی بریم. نمی دونم تو مهدکودک یاد گرفته، یا از کارتون هایی که می بینه و کتاب هایی که می خونه، یا از خونه مامان نیر و بابا ابی (البته من نشنیدم اونها هم بگن). اما یک هفته ای هست همش صدا می کنه مامان جون! وقتی اینجوری صدام می کنه رسما می خوام بمیرم از خوشی 🙂

این رو باید دسته بندی کرد در خوشی های کوچک شاید احمقانه! فکر نمی کردم روزی دلم با همچین کلمه ای خوش شه


۳ نظر
خوشی های کوچک · شیرین زبانی ها · غیرمنتظره ها
مگه …؟
16 نوامبر 2014 @ 6:40 ب.ظ توسط مامانش

شهریور امسال بود. یعنی یاسمین حدود دو سال و یک ماه داشت. تو دستشویی داشتم دست هاش رو می شستم. یادم نیست چی گفت که کلی کیف کردم و خواستم قربون صدقه اش برم.

گفتم: خیلی عسلی!   گفت: مگه من عسلم که می خوریم؟

گفتم: نههه! یعنی مثل عسل شیرینی!   گفت: مگه من شیرین حسینم؟ (شیرین، عروس خاله حمیده)

گفتم نهههه! یعنی خیلی خوشمزه ای!   گفت: مگه من غذام که خوشمزه ام؟

دیگه کم آوردم!

 

همون حوالی یه روز بابا ابی بهش گفته بود: خیلی جیگری؟ گفته بود: جیگر، تو آقای مجری؟

پ.ن: روزها شلوغه… سوژه  نوشتن زیاده و وقت کم … می خوام تک و توک چیزایی که یادم مونده رو تند و تند بنویسم … نمی دونستم از کجا شروع کنم … فعلا این رو یادم مونده


یک نظر
خاطرات · شیرین زبانی ها
تماس تلفنی یاسمین با دوست خیالی
7 سپتامبر 2014 @ 1:27 ب.ظ توسط مامانش

یاسمین تلفن اسباب بازیش رو برمی داره و می گه می خوام به دوستم زنگ بزنم و بعد شروع می کنه:

– سلام، خوبی؟

-چطور؟ (اینجا من که برای اولین بار این کلمه رو شنیدم، با خودم می گم چطور رو هم یاد گرفت! )

– خوبم، سلامتی!

– چه خبر؟

– آهان، آهان!

– مامانت چطور؟ بابات چطور؟ (اینجا می فهمم که شنیده جدیدش (چطور؟) رو اشتباه فهمیده و فکر کرده هم معنی چطوری و چطوره و .. اینهاست! چون قبلا می گفت چطوره؟)

– آهان، آهان!

– مامانت خوابیده؟ بابات خوابیده؟ (اینجا در مکالمات مختلف وضعیت مامان و بابای خودش رو می پرسه. مثلا وقتی ما سرکاریم می پرسه مامانت سرکاره؟ بابات سرکاره؟)

– من داشتم بازی می کردم، …… (اتفاقات روزش رو تعریف می کنه :D)

– قربونت/مخلصم!


۴ نظر
شیرین زبانی ها
یادگیری زبان
31 آگوست 2014 @ 11:23 ب.ظ توسط باباش

دخترمون دایره‌ی لغاتش خیلی کامل شده و تقریباً میشه گفت که دیگه زبان فارسی رو به خوبی می‌فهمه. خیلی از مواقع سعی می‌کنه کلماتی رو که شنیده به‌‎کار ببره.

مثلاً وقتی کلمه‌ی «مثلاً» رو یاد گرفته بود، دائم جملاتی شبیه این‌ها می‌گفت: «مثلاً من خوابیدم»، «مثلاً اینجا صندلیه». یه بار توی ماشین برگشت به آزاده گفت که «مثلاً اومدیم دکتر» آزاده پرسید که دکتر کجاست؟ صندلی راننده رو نشون داد و گفت «مثلاً این دکتره». البته آزاده قبلاً در مورد کلمه‌ی «مثلاً» نوشته بود.

یه مورد دیگه که خیلی به‌کار می‌بره، به‎جای عبارت «تو رو خدا»، میگه «به خدا»! مثلاً میگه «به خدا تلویزیونو خاموش نکن»، «به خدا موبایلو بده به من»، «به خدا اون جورابمو بپوشم».

آخرین تلاش‌هاش در زمینه‌ی یادگیری زبان، تلاش برای صرف افعال سخته! مثلاً میگه من فلان جا «بوده بودم»! یا چند روز پیش که رفتم توی اتاقش ببینم داره چیکار می‌کنه، دیدم داره با ظرف‌های روز گازش ور می‌ره. بعد ازش پرسیدم «غذا پختی؟» بعد سعی کرد فعل پختن رو بیاره به زمان حال. گفت «آره! دارم غذا پختش می‌کنم. می‌پختشم» که من کمکش کردم و گفتم «آهان! داری غذا می‌پزی!» که سریع تایید کرد و گفت «آره! دارم غذا می‌پزم»


۳ نظر
تازه های یاسمین · شیرین زبانی ها
ابراز محبت
22 جولای 2014 @ 2:18 ب.ظ توسط مامانش

  1.  بابا حمید خوشگل… آزاده خوشگل … نیر خوشگل … ابی خوشگل … سینا خوشگل …. باباممد خوشگل …. مریم خوشگل…. عمو بعید خوشگل… تاتا خوشگل … می می خوشگل!

خوشگل صفت دوست داشتن یاسمینه! یهو می بینی اینجوری صدات می کنه یا در موردت حرف می زنه. در مورد هر چیز و هر کسی که دوست داره و می خواد ابراز محبت کنه خوشگل رو به ته اسمش می چسبونه.

  1. یهو تو ماشین دستتو می گیره می چسبونه به صورتش یا وسط راه رفتن می چسبه به پات یا دستتو بوس می کنه. بعد هی بوس می کنه… هی بوس می کنه…

۳ نظر
حرکات شیرین · شیرین زبانی ها