Lilypie Kids Birthday tickers
I want to stay with you forever…
24 ژوئن 2016 @ 11:19 ب.ظ توسط مامانش

یاسمین: “پیتن فردا last dayشه”. من: “ااا؟ آخی. می دونی یعنی چی؟” یاسمین: “نه”. من: “فردا روز آخریه که میاد مهد. باهاش خداحافظی کن”.

یاسمین: “مایکل فردا نمیاد. رفته کنسرت. گفت می رم کنسروت فستیوال. می ره کانسرت!”

یاسمین: “براکلن نک سوییک می یاد؟” من: “چی؟” یاسمین: “نک سوییک”. من:  “next week؟” یاسمین با خنده: “آره همون”. من: “می دونی یعنی چی؟” یاسمین “نه”. من: “هفته دیگه میاد”. یاسمین: “آرههههه. رفته vacation چون holiday شده. پس مایکل هم رفته vacation. منم می خوام فردا بگم: منم می رم vacation. داریم می ریم تهران و مشهد دیگه”.

یاسمین: “دارم کتاب درست می کنم. می خوام کتاب درست کنم برای همیشه نگهش دارم. برای (یکم مکث می کنه) forever”.

سر شام شروع می کنه به فلفل دلمه ای سبز (green pepper) می گه red pepper. شروع می کنم در جوابش انگلیسی حرف زدن. ادامه می ده. حدود یک ربع انگلیسی حرف می زدیم و کم نمی آورد. خیلی خوب حرف می زد.

همون شب قبل از اینکه بیاد تو تخت برای خواب بغلم می کنه و می گه: “I want to stay with you forever!”

 


یک نظر
یادگیری زبان جدید · یادگیری زبان دوم
یادگیری انگلیسی (۴)
3 ژوئن 2016 @ 10:04 ب.ظ توسط مامانش

این مطلب صرفا برای اینه که اینجا بمونه تا بعدا بتونیم روند تغییر مدال صحبت کردن یاسمین رو ببینیم.

جملاتی که یاسمین امشب موقع تعریف کردن از مهدش می گفت:

  1. Heron کتاب رو rip کرد.
  2. Ben منو push کرد، رفت تو trouble ( قبل از این جمله، داشتیم کتاب می خوندیم. توش کلمه trouble رو شنید. پرسید یعنی چی. جواب که دادم، با این جمله اتفاق امروز رو تعریف کرد. احتمالا مربی ها یا بقیه بچه ها اگه ببینن بکی داره یکی دیگه رو هل می ده بهش می گن you will be in trouble. یاسمین هم برامون ترجمه تحت الفظی کرد:)))
  3. امروز cookie و pine apple خوردیم.
  4. امروز Micheal از یه ظرف آبی آب ریخت تو water bottle م (اینجا واقعا تلاش کرد که قمقمه رو بگه، ولی یادش نمی اومد. خیلی فکر کرد، ولی آخرش بیخیال شد و انگلیسی گفت)
  5. امروز Shannon هی به من می گفت: you wanna play with me? من بهش می گفتم leave me alone.
  6. آهاااا! فهمیدم last name من Yassy و Yasminه.
  7. Benjamin رو دستم scratch کرد.

البته هنوز اکثر جملاتش کاملا فارسی هستن. ولی تعداد جملاتی که انگلیسی قاطیش می گه داره زیاد میشه. خیلی از کلماتی هم که انگلیسی میگه، چیزایین که تو خونه کم کاربرد دارن یا یه مدت زیاده که استفاده نشدن. بعضی وقتها تلاش می کنه فارسیش رو پیدا کنه، ولی وقتی نمی تونه انگلیسی می گه.


نظرات
زندگی جدید · یادگیری زبان جدید · یادگیری زبان دوم
به یاد “کودکان آبی شهر سربی”
15 می 2016 @ 8:44 ب.ظ توسط مامانش

این مطلب رو ۲۷ دی ۹۲ نوشتم اما منتشر نکردم. اون موقع یه کمپین راه افتاده بود شامل یه سری خونواده ها و مادرها در اعتراض به آلودگی هوا، به امید اینکه توجهی جلب کنه شاید باعث برداشته شدن یک قدم کوچک برای بهبود این اوضاع بشه. یکی از حرکت ها این بود که دردنوشته مادرها و نگرانیهاشون توی یه نشریه روزانه چاپ بشه. این رو من اون موقع با این هدف نوشتم، ولی اینقدر برای خودم غصه داشت که اینجا منتشرش نکردم. امروز اتفاقی چشمم بهش خورد و موقع خوندنش اشکم دوباره در اومد.


ده سال پیش که نتایج کنکور خبر از آمدن من به تهران می داد، تهران آلوده بود، اما نه به این آلودگی. همان موقع پزشکان اطرافم به من هشدار دادند که باید بیشتر از قبل مراقب خودت باشی و به خودت برسی که آلودگی هوا تاثیر کمتری بر سلامتت داشته باشد. آن موقع هنوز آب تهران به این آلودگی نبود! حداقل ما خبر نداشتیم! آمدن من به تهران همانا و تشکیل خانواده و ماندگار شدن همانا. اما از بخت بد، تشکیل خانواده ما همزمان بود با افزایش چشمگیر آلودگی! هر روز صبح که با پدرت به محل کار می رفتیم، وارد اتوبان یادگار که می شدیم،‌جز دود و حجم خاکستری هوا چیزی نمی دیدیم و معدود بودند روزهایی که با این دیدن این منظره، صبحمان خراب نشود! یکی دو سال بعد اخبار افزایش بیماری و سرطان بود که هر روز به گوشمان می رسید، به خصوص در کودکان! در همین بحبوحه بود که تو آمدی، سرزده، و خوشی آمدن تو و جو خوشحالی که خانواده را در برگرفت، مدتی غافلمان کرد از نگرانی هایی که قبل از آمدن تو با شنیدن آن اخبار در دلمان می افتاد. اما این ناغافلی خیلی طول نکشید! همان دفعات اول مراجعه به دکتر، منع شدم از تردد در شهر، به خاطر آلودگی روزافزون آن روزها! می گفتند نفس های کوتاه بکشید در آلودگی! من اما در راه سعی می کردم اصلا نفس نکشم که این آلودگی به تو نرسد، ولی مگر شدنی بود؟ چه روزهای غم انگیزی بود، اما باز خوب بود که در کنترل خودم بودی! خودم می توانستم در مکان های آلوده تر نفسم را قطع کنم یا کمتر نفس بکشم. اما بالاخره آمدی بیرون! حالا چه می کردم؟ ۷ ماه در خانه حبس بودیم، چون ماه های اول بودنت مصادف بود با آلوده ترین ماه های سال. چند باری هم که مجبور بودیم از خانه بیرون برویم، روزهای شکنجه من بود. به تو نگاه می کردم که معصومانه خواب بودی و نفس می کشیدی! نفسی پر از سرب و آلودگی! چگونه می توانستم مانع نفس کشیدنت بشوم یا بگویم کودک چهارماهه من، کوتاه نفس بکش که این نفسها منشا زندگی برایت نیست! در حالیکه گلوی خودم از آلودگی می سوخت، فقط بغض بود و فکر اینکه تو اینجا چه می کنی؟! آخ که باز هم آن روزها خوب بودند، روزهایی که چهاردیواری خانه هنوز برایت کوچک نبود و خسته ات نمی کرد و کلی ماجراجویی در همان محیط داشتی! روزهایی که لذت دویدن در فضای باز پارک ها و تاب بازی و سرسره سواری را درک نکرده بودی! می توانستیم در خانه حبست کنیم و در عین حال شاد باشی! اما حالا… روزهای باران خورده و خوب بهاری امسال فرصتی برای آشنایی تو و محیط بیرون بود. درخت دیدی و پارک و خیابان. اما بدبختانه این روزها هم زود گذشتند. حالا باز تو در خانه حبسی! سهمت از پارک و تاب و سرسره، دیدن فیلمهای معدود بازی خودت در موبایل من است،‌ و ذوق کردن و جیغ کشیدنت از دیدن خودت که از سرسره پایین می آیی! کاش می شد از خانه بیرون نرویم تا یاد بیرون رفتن نیفتی! کاش می شد «ددر» را از مجموعه لغات حذف کرد. خوب حق هم داری که پشت سر هر کسی که بیرون می رود فریاد بزنی و گریه کنی که «ددر!»، و چقدر دلم می گیرد و هر بار بغض می کنم وقتی برای خوش کردن دلت مجبوریم به جای بیرون بردنت، سوار آسانسورت کنیم و بالا و پایین ببریمت یا چند دقیقه ای در پارکینگ خانه همراهی کنیم دویدن هایت را، تا یادت برود که دلت فضای باز می خواهد و درخت و پارک و تاب و سرسره. تو در خانه حبسی، برای اینکه سهم کمتری از هوای آلوده داشته باشی و من باز هم نگران از اینکه برای درمان یک مشکل، هزاران مشکل دیگر تقدیمت می کنم. حبسی و افتاب نمی بینی، با کمبود ویتامین د. چه کنیم؟ ویتامین د. که می گویند کمبودش منشا هزار درد است، از جمله ام.اس.! حبسی و جای دویدن و فعالیت نداری، با مشکلات ناشی از کم تحرکیت چه کنم؟ با مشکلات روحی ناشی از محبوس بودنت چه کنم؟ چه کنم؟

سال دیگر را چه کنیم و سال های بعد را، که دیگر با آسانسورسواری دلت خوش نمی شود، که باید بروی مهدکودک و مدرسه. اصلا مگر می شود همیشه در خانه حبست کرد؟ کاش حبس فایده داشت! چه کنیم؟ دستگاه تصفیه هوا بگذاریم در خانه؟ بالاخره که تا یکی دو سال دیگر مجبوری از خانه بیرون بروی و ساعت های زیادی خارج از خانه باشی. از این شهر برویم؟ برویم به شهر پدری خودم، مشهد؟ وضعیت آنجا هم که مشابه اینجاست، و هر سال حداقل چند روز تعطیلی دارند! شهرهای دیگر؟ همه جا آسمان همین رنگ است. رنگ خاکستری مرگ!


نوشته بودم: “سالهای دیگه رو چه کنیم؟” چه کردیم؟

یک سال بعد، پاییز و زمستون ۹۳: طبق آمار اوضاع آلودگی هوا به خاطر بنزین های جدید به مراتب بهتر از سال قبله، ولی یاسمین شش ماه کامل مریض بود. شش ماه از این دکتر به اون دکتر می رفتیم. حداقل ماهی دوبار. یکی می گفت حساسیت شدیده که با آلودگی بدتر میشه. یکی می گفت آسم داره. شش ماه براش اسپری می زدیم. شش ماه داروی ضدحساسیت خورد. حساسیت باعث عفونت می شد. از ریه هاش عکس گرفتیم. چندین بار آنتی بیوتیک قوی خورد. از ترس بدتر شدن حساسیت هر نوع شکلات و بستنی براش منع شده بود. خودش با حسرت نگاه می کرد، اما می گفت من مریضم، نمی تونم بخورم. اون اواخر مریضی به بازیهاش هم وارد شده بود. می رفت توی اتاق، می گفت می رم دیدن دوستم که مریضه. خودش می گفت پس کی میریم دکتر؟ آخرین بار دکتر بهمون گفت تا این بچه تهران زندگی کنه اوضاع همینه.

بهار ۹۴: هوا بهتر شد، اوضاع یاسمین هم بهتر شد. گهگاهی پارک می رفت؛ ولی خودش عادت کرده بود قبل رفتن نگاه کنه به آسمون. اگه آبی بود، اون روز پارک می رفتیم؛ اگر خاکستری بود، خونه.

تابستون ۹۴: مهاجرت کردیم. اومدیم جایی که آسمونش همیشه آبی هست. یاسمین باز عادت داشت قبل رفتن به پارک آسمون رو نگاه کنه. بهش می گفتیم نگران نباش، اینجا همیشه آسمون آبیه. اوایل باورش نمیشد و باز هم نگاه می کرد و از دیدن آبی آسمون خوشحال می شد. الان دیگه این عادت از سرش افتاده.

پاییز و زمستون ۹۴: ۷ ماه پاییز و زمستون سرد اینجا رو که حتی تا -۴۵ درجه هم رسید تجربه کردیم. اینجا توی مهد تا وقتی دما زیر -۳۰ نباشه، حداقل دو ساعت در روز بچه ها توی حیاط بازی می کنن. بیشتر روزها بیرون بودن. دو سه بار تو دمای -۱۵ تا -۲۰ به اندازه یه نصفه روز بیرون رفتیم برای تفریحات زمستونی. یاسمین کل این مدت دو بار بیشتر دکتر نرفت که فقط یک بارش رو آنتی بیوتیک ضعیف خورد.

بهار ۹۵: هوا دوباره خوب شده. بدون لباس گرم و سبک می ریم پارک که یاسمین بازی کنه. خودمون راحت نفس می کشیم. خیالمون از نفسهای یاسمین راحته. مدت ها توی چمن ها می دوه. به آسمون آبی نگاه می کنیم و خوشحالیم. فقط همین یک دلیل هم می تونه با اطمینان مجابمون کنه که تصمیم درست گرفتیم برای اومدن، که دیگه برنگردیم به اون آسمون خاکستری نفرت انگیز شهر سربی. با این وجود چیزی که همیشه دلمون رو می سوزونه فکر کردن به بچه هاییه که هنوز اون هوا رو نفس می کشن.


۵ نظر
تجربیات · دردنوشته · زندگی جدید · نگرانیها
خواب انگلیسی
19 آوریل 2016 @ 8:14 ب.ظ توسط مامانش

یاسمین خیلی وقتها تو خواب بلند بلند حرف می زنه. دیشب تازه داشت چشمهامون گرم خواب می شد که یهو صداش رو شنیدیم که گفت: because you are my.. و بعد صداش آروم و قطع شد.

خواب از سرمون پرید!

۶ ماه و ۲۲ روز از شروع مهدکودک گذشته.


یک نظر
غیرمنتظره ها · یادگیری زبان دوم
یادگیری انگلیسی (۳)
26 فوریه 2016 @ 9:44 ق.ظ توسط مامانش

یاسمین از حدود ۱۹ ماهگی تا ۲۲ ماهگی یهو به صورت انفجاری تو حرف زدن پیشرفت کرد. تا قبل اون فقط کلمه می گفت، یا به زور دو تا کلمه رو به هم می چسبوند. ولی یهو شروع کرد جمله گفتن، جمله هاش بیشتر و بیشتر شد و کلماتش هم بیشتر. اوایل واضح صحبت نمی کرد، ولی دیگه تا ۲۲ ماهگی اینقدر پیشرفت کرد که صحبتش هم حتی واضح شد.

حالا یادگیری انگلیسیش هم کم کم داره وارد همچین مرحله ای می شه. کم کم داریم ازش جمله می شنویم. هر روز کلماتی که می گه بیشتر می شه. در عین حال خجالتش داره می ریزه و واسه ما هم یه سری چیزا تعریف می کنه. و نکته مهم اینکه داره اعتماد به نفسش بالا می ره. چند روز پیش می گفت من دیگه یاد گرفتم انگلیسی با دوستام صحبت کنم. یکی دو روز قبلش حمید از مربی های مهدش در مورد وضعیت حرف زدنش پرسیده بود و اونها هم گفته بودن وقتهایی که با بچه ها دور همن، همش داره صحبت می کنه و اوضاع کاملا خوبه.

یه اتفاق دیگه هم در ادامه پست قبل اینه که وسط فارسی حرف زدن کلمات انگلیسی به کار می بره. این اتفاق در مورد همون کلماتی می افته که مفهوم کلی و جای استفاده اش رو یاد گرفته ولی نتونسته (یا تلاش نکرده) معادل فارسیش رو پیدا کنه. در واقع وقتی ازش می پرسیم که این کلمه تو فارسی معنیش چی میشه نمی تونه جواب بده، ولی مفهوم کلی رو فهمیده و تو مهد حتی بر اساس موفعیت واکنش درست به اون قضیه نشون می ده.

اینم موارد این چند روزه، صرفا جهت اینکه در تاریخ ثبت بشه که با شنیدن چه چیزایی قند تو دل ما آب می شد!

  • امروز با مایکل تو مهد دنس danceکردم!
  • امروز براکلن bellyش درد می کرد، نیومد تو حیاط واسه بازی. (حمید گفته می دونی belly یعنی چی؟ گفته نه)
  • امروز من خییییلی خوابیدم. مربیهام بهم گفتن tired؟ منم گفتم آره دیگه باز خوابیدم! (ازش پرسیدم می دونی tired یعنی چی؟ گفت نه)
  • امروز sleighمون یخ زده بود تو حیاط.
  • امروز (?)fish kim مون خراب شد، مایکل برد خونشون درستش کنه (فهمیدیم که منظورش قلاب ماهیگیریه. البته قسمت دوم کلمه رو ما هم هنوز نفهمیدیم که یعنی چی، هر چی هم سرچ کردیم چیزای مرتبط مشابه پیدا کردیم و ازش تایید بگیریم که اونو شنیده، قبول نکرد)
  • امروز watermelon خوردیم، همون هندونه دیگههه!
  • امروز سر چهارپایه دستشویی با امیلی دعوام شد. هی من می کشیدم، هی اون می کشید. هی من می گفتم دیگه باهات بازی نمی کنم، هی اون می گفت. بعد از یکم اصرار که چجوری می گفتی باهات بازی نمی کنم، گفت: گفتم not any more, play!
  • دیروز وقتی رسیده مهد به حمید گفته من کورن فلکس می خوام . حمید گفته خودت برو به مایکل بگو. بعد شنیده که یاسمین رفته گفته : Mike! I wanna corn flakes
  • شعرهای انگلیسی برای خودش می خونه. روزهای هفته و ماه های سال رو با شعر یاد گفته. اوایل به اکتبر می گفت اتبر و اصرار داشت که ک نداره. ولی امروز خودش اعتراف کرد که فهمیدم اکتبر درسته.

البته اینکه هی وسط جمله فارسی کلمه انگلیسی بگه رو خودمون دوست نداریم (اگرچه که اجتناب ناپذیره)، ولی داریم تلاش می کنیم که بهش معنی فارسیش رو بگیم که با اون جایگزینش کنه. بعدش هم غیرمستقیم جمله رو با معنی فارسی اون کلمه تکرار کنیم.


نظرات
یادگیری زبان جدید · یادگیری زبان دوم
یادگیری انگلیسی (٢)
18 فوریه 2016 @ 5:37 ق.ظ توسط مامانش

اگه بخوایم از تازه ترین های یاسمین بگیم بیشترش مربوط به یادگیری انگلیسیه. هر روز یه چیز جدید رو می کنه. ولی در کل فرایند یادگیریش جالبه. انگار دوباره داریم همون روال یادگیری فارسی رو به چشم می بینیم.

اولش فقط گوش می داد. هیچی نمی گفت. فط چند تا کلمه که از ما یاد گرفته بود واسه نیازهای اولیه تو مهدکودک. بعد تو بازی ها شروع کرد به درآودرن اصوات، ولی تقریبا لحن انگلیسی رو گرفته بود. اوایل کل این اصوات بی مفهوم بود. کم کم این اصوات رو سعی می کرد با and به هم بچسبونه. بعد از یه مدت می تونستی چند تا کلمه بین این صداها تشخیص بدی. البته کلمات کاملا بی ربط به بازی بود. بعدتر، هر از چند گاهی مربیش از کلمه یا دوکلمه ای هایی (مثل red pants) که تو مهدکودک می گفت، برامون تعریف می کرد. بعد از یه مدت تک و توک چند تا جمله رو البته اونم از زبون مربیش شنیدیم که گفته: Look at me! یا Yasi is going up! تا مدتی وقتی چیزی از مهد تعریف می کرد و مثلا می گفت مربیم یه حرفی زده، ازش که می پرسیدیم دقیقا چی گفت به انگلیسی؟ بهمون نمی گفت. شاید اون موقع می فهمید ولی هنوز نمی تونست تکرارش کنه. ولی الان بهمون میگه. جمله کامل رو هم می گه. حتی خودش بعضی وقتها (البته با کلی خجالت و یعد از کلی تلاش ما برای کشیدن از زیر زبونش) جملات خودش رو هم می گه. دیروز برای حمید تعریف کرده که بعضی وقتها که اسم دوستهام یادم می ره، می رم بهشون می گم: what’s your name؟ یا برای من تعریف می کرد که دوستش بهش گفت Come to my house! خلاصه دیگه به نظر میرسه ارتباط کلامیش هم تو مهد با بچه ها خوب برقرار شده.

یه تفاوت دیگه هم که یادگیری زبان تو این سن داره اینه که گویا سعی نمی کنن واسه هر چیزی معادل زبانی رو که بلدن پیدا کنن. هنوز مدل یادگیریشون به همون شکل زبان اوله. اینجوری که یک کلمه رو اول مفهومش رو نمی دونن، بلکه کم کم دقت می کنن که کجا استفاده میشه و بسته به اون، اون کلمه کم کم براشون مفهوم پیدا می کنه. شاهد این قضیه هم اینه:

یاسمین: مایکل برای teacherمون اومده.

حمید: می دونی teacher یعنی چی؟

یاسمین: نه!

حمید: یعنی مربی، معلم.

یاسمین: آهاااااان! مایکل اومده که teacherمون باشه!

یعنی وقتی معنی فارسیش رو فهمید، جمله بندی فارسیش رو بر اساس اون درست کرد، در حالیکه تا قبل از این قضیه teacher رو به عنوان نقش مایکل تو مهد پذیرفته بود.

حتی بعدش گفت مایکل new teacherهست. باز پرسیدم میدونی new یعنی چی؟ گفت نه. خلاصه برخلاف ما که کلمه به کلمه معنی کلمات رو یاد می گیریم و بعد دستور زبان رو، این بچه ها اول خود کلمه یا اصطلاح رو یاد می گیرن و کم کم میفهمن کجا باید استفاده کنن و اینجوری اون اصطلاح به مرور براشون معنی پیدا می کنه.

 


۳ نظر
زندگی جدید · یادگیری زبان جدید · یادگیری زبان دوم
شروع فراموشی
9 فوریه 2016 @ 7:04 ق.ظ توسط باباش

من و یاسمین در حال بازی با لگو بودیم. یاسمین داشت رنگ ها رو تقریبا قرینه میچید روی هم: «قرمز، آبی، اممم اممم چی بود؟» گفتم: «انگلیسیش چی میشه؟» گفت: «yellow». گفتم: «میشه زرد دخترم».

عمدا انگلیسیش رو ازش پرسیدم که ببینم کلا رنگ رو یادش رفته! یا فقط فارسیش رو یادش نمیاد. جالب اینجاست که رنگها جزو کلماتی هستند که موقع بازی کردن توی خونه، دائم به فارسی تکرارشون میکنیم.

به نظرم با این اتفاق، میشه گفت که از امروز تغییر زبان یاسمین شروع شد.


۲ نظر
اتفاقات · تجربیات · تغییرات · زندگی جدید · یادگیری زبان جدید · یادگیری زبان دوم
یادگیری دستور زبان انگلیسی
6 ژانویه 2016 @ 2:04 ق.ظ توسط مامانش

یاسمین سه ماه کامل اینجا مهدکودک رفته. تو این مدت کاری که ما کردیم این بوده که هر شب قبل از خواب براش دو یا سه کتاب انگلیسی خوندیم. معمولا موقع خوندن من همه چیز رو براش معنی نمی کنم. ترجیحا توی هر قسمت دو سه کلمه مهم رو معنی اش رو می گم. یعد از چهار/پنج بار خوندن کتاب می تونه بیشتر جمله ها رو موقع خوندن کامل کنه. بعضی وقتها یه سری چیزا رو اشتباه می گه. ولی وقتی چند بار بهش درستش رو می گم یادش می مونه و دیگه از اون به بعد درست می گه. تنها چیزی که شاید بیشتر از ده بار اصلاحش کردم اینه:

توی یکی از کتابها صفحه آخرش می گه:

Home Time! Look who’s come? Can You see goat’s mom?

یاسمین بدون استثنا هر بار می گه: Can you see mom’s goat? فکر کنم دلیلش هم اینه که یاد گرفته توی فارسی بگه مامانِ بز. اینجا هم می دونه توین جمله می گه می تونی مامان بز رو ببینی؟ از طرفی می دونه مامان و بز به انگلیسی چی میشه ولی وقتی می خواد جمله بسازه به همون سبک فارسی چمله رو می سازه و من هنوز نتونستم درستش کنم :دی

 


یک نظر
یادگیری زبان جدید · یادگیری زبان دوم
حقمو بده!
11 نوامبر 2015 @ 7:43 ق.ظ توسط باباش

هفته ی پیش یکی از شلوارهای یاسمین توی مهدکودک گم شد. یه روز عصر که رفتم دنبالش، مربیش گفت که امروز موقع توی حیاط بردن بچه ها برای بازی عصرگاهی، شلوار قرمز یاسمین رو پیدا نکرده اند. اتفاقا یاسمین هم خیلی خیلی اون شلوار رو دوست داشت. مربیش میگفت که اون روز هی میگفته Red Pants، Red Pants.

همون شب توی خونه، آزاده گفت که یاسمین یه روز تعریف میکرده که یکی از بچه های کلاسشون، «بیانکا»، یه شلوار قرمز دقیقا مثل یاسمین داره. از اونجا که جالباسی بیانکا درست کنار جالباسی یاسمینه، حدس زدیم که شاید مامان بیانکا اشتباهی شلوار یاسمین رو با خودش برده باشه. این مکالمه ی من و آزاده رو یاسمین هم میشنید.

عصر روز بعد، قضیه ی شلوار مشابه رو به مربیش گفتم و گفت که از مامان بیانکا سوال میکنه. روز بعد هم مربیش گفت که از مامان بیانکا پرسیده بوده و اونم گفته که نه، چیزی یادش نیست.

امروز عصر که رفته بودم دنبال یاسمین، دیدم که شلوار قرمزش توی کمدشه. مربیش رو دیدم و گفت که مامان بیانکا امروز شلوار رو آورد و گفت که رفته بوده لباسهاشون رو بندازه توی ماشین لباسشویی که دو تا شلوار قرمز مثل هم پیدا کرده و فهمیده که یکیش مال یاسمین بوده. یاسمین هم از اینکه شلوارش پیدا شده، کلی خوشال شد.

توی ماشین ازش در مورد اتفاقات امروز مهدکودک سوال کردم. یهو گفت:‌ مامان بیانکا اومد توی حیاط دنبال بیانکا. رفتم بهش گفتم شلوارمو بده! اما گفت نمیدونم!! خنده م گرفته بود. پرسیدم: دقیقا چی گفتی به مامانش که گفت نمیدونم؟ جواب داد:‌ من بهش گفتم Pants، Pants، اونم جواب داد: I know، I know! در حالی که غش کرده بودم از خنده و قربون صدقه ش میرفتم براش توضیح دادم که مامانش نمیگفته نه نه، میگفته میدونم میدونم و داشته بهت میگفته که شلوارت رو پیدا کرده.

شب که رفتیم دانشگاه دنبال آزاده، قضیه رو براش تعریف کردم. آزاده هم کلی خندید و خوشحال شدیم که بچه مون میتونه خودش برای گرفتن حقش اقدام کنه!


۳ نظر
اتفاقات · حرکات شیرین · زندگی جدید · غیرمنتظره ها · مهدکودک
راه جدید ارتباط با بچه ها
28 اکتبر 2015 @ 7:38 ق.ظ توسط باباش

میگن خوبه که پدر و مادر، جلوی بچه ها همدیگه رو بغل کنند و ببوسند. البته من و آزاده قبل از اینکه این قضیه رو بشنویم هم جلوی یاسمین همدیگه رو بغل میکردیم و میبوسیدیم و هنوز هم همین کار رو میکنیم. همینطور خود یاسمین رو بارها و بارها در طول روز بغل میکنیم و میبوسیم و بهش میگیم که خیلی دوستش داریم.

همین قضیه باعث شده که یکی از روشهای اصلی ابراز دوستی و محبت یاسمین، بغل کردن باشه.

صبح ها که یاسمین رو میرسونم مهدکودک، قبل از اینکه ازش جدا بشم میشینم و محکم بغلش میکنم و بوسش میکنم و برای هم بوس میفرستیم و میره توی مهدکودکش. بارها شده که وقتی دلش نمیخواد ازم جدا بشه، میاد و محکم بغلم میکنه، ولی در نهایت جدا میشه و میره، حتی با بغض و گاهی هم گریه.

تقریبا هر روز عصر که میرم مهدکودک دنبالش، مربیهاش میگن که مداوم بچه ها رو بغل میکنه. خصوصا وقتی که دارن خداحافظی میکنن که برن خونه هاشون، صداشون میکنه، ازشون خداحافظی میکنه و بغلشون میکنه. امروز هم مربیش میگفت که بیشتر بچه ها رو موقع خداحافظی بغل کرده.

فکر کنم این رفتارش روی بچه های دیگه هم تاثیر گذاشته. امروز عصر که رفتم مهدکودک دنبالش، یکی از پسرهای کلاسشون به اسم «لاکْلِن» (Lachlan) داشت با مامانش میرفت خونه شون. یهو درست قبل از اینکه بره به سمت در، اومد سمت یاسمین و دستاش رو باز کرد و یاسمین هم دستاش رو باز کرد و محکم همدیگه رو بغل کردن. خیلی حس خوبی داشتم وقتی دیدم که با اینکه هنوز خوب نمیتونه ارتباط گفتاری با بچه ها داشته باشه، حداقل با رفتارش تونسته با بچه ها ارتباط برقرار کنه.


نظرات
احساسات · حرکات شیرین · زندگی جدید · مهدکودک