Lilypie Kids Birthday tickers
مامان بیا
15 فوریه 2018 @ 8:53 ب.ظ توسط مامانش

حمید داره با برنا بازی می کنه. من تازه یاسمین رو خوابوندم و میام پایین پیششون. برنا که تا قبلش ساکته یهو با دیدن من شروع می کنه تند و تند دست و پا زدن! نزدیکش می شم، لبخند می زنه و آروم نگاهم می کنه. برای کاری دور می شم، شروع می کنه گریه کردن! بر می گردم. شروع می کنه دوباره دست و پا زدن! باورم نمی شه! برای اینکه مطمئن شم، دوباره دور می شم. دوباره گریه می کنه! این بار بغلش می کنم و قربونش می رم که می فهمه! خوشحال و امیدوار میشه از اومدنم، و با گریه بهم می گه نرو!


۵ نظر
برنا · غیرمنتظره ها
اولین های برنا – چهار ماه و نیم اول
14 فوریه 2018 @ 9:04 ب.ظ توسط مامانش

اولین باری که سرش رو  نگه داشت، فقط ۱۱ روزش بود. در واقع اولین باری بود که فهمیدیم! سرش رو از رو شونه بلند کرده بود و داشت این ور و اون ور و نگاه می کرد. با اینکه یکم سرش لق می خورد، ولی باز هم خیلی خوب نگه می داشت و کلی ذوق کرده بودیم. خسته که شد، فیلم رو قطع کردیم و دیدیم ۱ دقیقه فیلم گرفتیم! باورمون نمی شد!

بچه ها از چند روزگی لبخند می زنن. ولی اولین لبخندی که حس کردیم معنی داره، حوالی ۲۲ روزگی بود. وقتی که به صورتمون نگاه می کرد و لبخند می زد.

کشف دست: دو ماه و ۱۱ روزش بود که انگشتش شستش رو می مکید. همون روزهای اولی که دنبا اومده بود، وقتی گرسنه بود، اگه اتفاقی انگشتش جلو دهنش بود، سریع شروع می کرد مکیدن و آروم می شد. اما ۱۱ دسامبر برای اولین بار به صورت ارادی دستش رو به سمت دهنش برد و شروع کرد مکیدن. همون روز وقتی تو صندلیش نشسته بود و طبق معمول تند و تند دست و پا می زد، اتفاقی دستش خورد به عروسکی که جلوش آویزون بود. بعد ادامه داد و در همون جهت هی دستش رو تکون داد که بزنه به عروسکه.

استفاده از دست ها: ۱۵ دسامبر برای اولین بار دیدیم می تونه اسباب بازیهاش رو توی دستش نگه داره و تا یه مدت هم ولش نکنه.

اولین نشونه های خارش لثه: ۵ ژانویه، انگشت و دستش رو به شدت بین لثه هاش فشار می داد. وقتی دندونی رو به لثه هاش می کشیدیم دوست داشت و آروم می شد. دندونی رو که به دستش دادیم، خودش تلاش می کرد تو دهنش ببره.

تلاش برای گرفتن وسایل: اواسط ژانویه، حوالی سه ماه و نیمگی، وقتی چیزی رو جلوش می گرفتیم سعی می کرد اونو بگیره. دست هاش رو از طرف می آورد، اگه تو فاصله مناسب بود می گرفت، وگرنه دستهاش به هم می خورد! بعضی وقتها دوباره تلاش می کرد و بعضی وقتها فقط به اون خیره می شد.

چرخش ۹۰ درجه به پهلو: ۲۲ ژانویه بود که برای اولین بار وقتی یه اسباب بازی رو جلوش گرفتم و یه طرفش رو گرفت، اسباب بازی رو تکون دادم به سمت چپ و ولش نکرد. خیلی راحت باهاش ۹۰ درجه چرخید و بعد خسته شد، ول کرد و برگشت سرجاش. از اون روز تمرین ها رو بیشتر کردیم تا وقتی که برای اولین بار ۶ فوریه، فقط عروسک رو می ذاشتیم سمت راستش، و اون برای گرفتنش ۹۰ درجه می چرخید. البته همه اینها خیلی به مرور بود. و اینکه یه روز این کار رو می کرد، دوباره چند روز نمی کرد. ولی خوب این تاریخ ها اولین هاییه که نشون می داد این قابلیت رو داره :دی

اولین خنده صدادار: از ۲۲ روزگی که لبخند زدنش رو تشخیص دادیم تا ۱۱ فوریه (چهارماه و ۱۱ روزگی)، خنده هاش معنی دارتر و بزرگ تر شد. با دیدن چهره ها، به خصوص اگه باهاش صحبت می کردن می خندید. اگه باهاش بازی می کردی خنده های بزرگ تحویلت می داد، اما همه اش بی صدا بود. تا اینکه ۱۱ فوریه برای اولین بار در جواب بازی هایی که یاسمین باهاش می کرد، اولین خنده های صدا دارش رو تحویل داد.

خوابیدن روی شکم: برنا یک ماه و نیمه بود که شروع کردیم روزی یکی دو بار روی شکم خوابوندیمش. اصلا دوست نداشت! اوایل بعد از چند ثانیه غرغرهاش شروع می شد! حتی تا سه ماهگی تلاش هم نمی کرد که سرش رو بالا بیاره، چه برسه به شونه ها! توی سه ماهگی سرش رو یکم بالا می آورد، ولی بیشتر از تلاش برای سر، تلاش می کرد پاهاش رو جمع کنه!باز هم زمان خیلی کوتاهی در حد یکی رو دقیقه این وضعیت رو تحمل می کرد. اواسط چهارماهگی این زمان به حدود ۵ دقیقه رسیده. سرش رو خوب بالا نگه می داره ولی هنوز شونه ها رو بلند نمی کنه. در عوض پاهاش رو حمع می کنه، باسنش رو یکم بلند می کنه و اگه دستت رو بذاری پشت پاش، هل می ده و یکم به جلو لیز می خوره.

 

 

 


نظرات
برنا · تغییرات · رشد
دو ماه سخت اول
22 ژانویه 2018 @ 9:21 ب.ظ توسط مامانش

حال خوب بعد از زایمان و حس اینکه راحت می تونستم حرکت کنم و با وجود مسکن ها درد خاصی حس نمی کردم، اعتماد به نفسم رو بالا برده بود. همینطور انگیزه و ذوقم رو برای اینکه خودم خیلی از کارها رو بکنم. دوشنبه شب از بیمارستان برگشتیم. از همون سه شنبه تا آخر هفته، صبح ها برنا رو می سپردم به حمید و یاسمین رو طبق روال قبل از زایمان می رسوندم تا سرویس مدرسه. همون سه شنبه شب برنا رو بردیم حموم و خودم تنهایی شستمش. ۴ روز بعد از تولدش، همگی تو یه برنامه پیاده روی مدرسه یاسمین برای حمایت از کودکان معلول شرکت کردیم. اونجا هر کی ما رو می دید تعجب می کرد و می گفت اینجا چیکار می کنین؟ باید الان خونه باشین. باورشون نمی شد که چهار روز بعد از تولداز خونه اومدیم بیرون، با بچه، اونم برای پیاده روی! ولی حس خوبی بود.

کم کم که فاصله مسکن ها رو بیشتر کردم، فهمیدم به لطف اونها اینقدر خوشحال و سرپام. ۳ روز بعد که حدود ۱۲ ساعت مسکن نخوردم، فهمیدم چه دردی دارم! دکترها نگفته بودن تا کی ادامه بدم. منم تا یه هفته ادامه دادم. بعد کمترش کردم تا همه چی عادی شد.

یکی دو روز اول اوضاع شیردهی خوب بود. خیلی خوب شیر می خورد و مثل یاسمین بی حال نبود. روز دوم بود که دیدیم بعد از ۱٫۵ ساعت که تو بغلم بود و شیر می خورد، باز هم ول نمی کرد و بعد از یه مدت حتی شروع کرد به گریه کردن! سیر نمی شد! این بار، برخلاف زمان یاسمین، بهش سریع شیر خشک دادیم. نزدیک ۷۰ سی سی خورد! شیردوش برقی گرفتیم که کمک کنه شیرم بیشتر دوشیده بشه تا بیشتر بشه. از طرفی از همون روز اول برنا اینقدر سینه ام رو محکم می گرفت که سینه ام زخم شد! و بعد هی بدتر شد. طوری که بعد از سه روز خون می اومد و یه تیکه از پوستش داشت کنده می شد! دردش هم وحشتناک بود!  محافظ سینه گرفتم. دو سه روزی با کمک اون شیر می دادم ولی بعد دیگه با اون نمی خورد! برای اینکه زخمش خوب بشه، یک هفته تقریبا فقط شیر رو می دوشیدم و با شیشه بهش شیر می دادیم. آسون نبود. هر دو ساعت یه بار، نیم ساعت می شنستم به دوشیدن شیر، بعد نیم ساعت شیر می خورد و دوباره از اول! از هفته دوم شبها پیش مامان نیر و بابا ابی می خوابید تا صبح و من همون دو ساعت یه بار برای دوشیدن شیر پا می شدم و شیشه رو تحویلشون می دادم و دوباره می خوابیدم. خوشبختانه یکی دو بار بیشتر توی اون مدت دل درد نشد.

نوشتن جزئیات سختی ها رو دردهای ماه اول سخته. همیشه فکر می کردم برای بچه دوم دیگه آدم بلده چیکار کنه، از طرفی اگه زود دنیا نیاد و زردی نگیره و جون داشته باشه و در نتیجه مشکلات شیر خوردن نداشته باشه، بعد از یه هفته دیگه کمک لازم نداریم. ولی این بار در تمام ۳۴ روز اول، با وجود اینکه من فقط مشغول شیر دادن/دوشیدن و عوض کردن پوشک برنا و عصرها تا حدودی سر و کله زدن با یاسمین بودم و بقیه کارهای خونه و نگه داشتن شبونه برنا با مامان نیر و بابا ابی بود، باز هم سخت بود. یعنی اگه کمک اونها نبود من نمی دونم باید چیکار می کردیم! فقط این رو بگم که تا زخم های اولیه خوب شد، یبوست وحشتناکی گرفتم و فهمیدم هموروئید دارم. ده روزی با درد اون سر و کله می زدم و تا داشت بهتر می شد، آنفولانزا گرفتم (به خاطر زدن واکسن و احتمالا ضعیف بودن بدنم). همزمان یکی از سینه هام به شدت سفت شد و درد گرفته بود و تا به حال عادی برگشت دو سه روز گذشت. بعد از اون دیدیم زبون برنا سفید شده. یه باکتری بود که در اثر آلودگی یا حین زایمان طبیعی بهش رسیده بود. این باکتری به سینه من هم منتقل می شد و سینه من هم قرمز و دردناک می شد. باید روزی چند بار بهش نیستاتین می دادیم و خودم هم استفاده می کردم. تا حدود یک ماه همچنان موقع شیردهی درد داشتم. اونقدر که قبل از اینکه شروع به شیر خوردن کنه استرس داشتم و وقتی شروع می کرد، درد تو کل تنم می پیچید. استرس قبل و درد موقع دستشویی رفتن هم که به کنار. گاهی وقتها به حمید می گفتم، خسته شدم از اینکه هر روز یه جاییم درد کنه. چرا تموم نمیشه؟!

بالاخره حدود یه ماهگی برنا بود که یادمه برای اولین بدون درد و به حالت عادی بهش شیر دادم و از تونستم از شیر دادن لذت ببرم!

ماه دوم مامان نیر و بابا ابی برگشتن و ما تنها شدیم. مواظبت از بچه کوچیک، تلاش برای اینکه حس حسادت بچه بزرگتر برانگیخته نشه، انجام دادن کارهای خونه، دیدن فیلم های شبونه به عنوان تنها سرگرمی ممکن این روزها. ماه دوم کل تلاش ما این بود که به همه اینها برسیم و البته تا حدود خیلی خوبی موفق بودیم. دو سه هفته ای طول کشید که شروع خواب شب برنا، از ساعت ۳ صبح به ۱۲ تا ۱ رسید. صبح ها تا نزدیک ظهر تو فاصله هایی که می خوابید، منم می خوابیدم. شبها بعد از خواب یاسمین غذا درست می کردیم و بعد می نشستیم به فیلم دیدن، تا چند سری شیر دادن به برنا بگذره و آماده خواب طولانی تر شبش بشه. نصف شب ها با فاصله سه ساعت شیر می خورد و همین فرصت می داد که شیرم بیشتر بشه و تا صبح با شیر خودم سیر بشه. صبح تا ظهر هم همچنان شیر خوبی داشتم که سیرش می کرد و با فاصله های دو ساعته می خورد. ولی از بعد از ظهر انگار کم کم منبع شیرم خالی می شد و چون برنا مدتی بود که بیدار بود و بیشتر انرژی مصرف می کرد، نیازش به شیر بیشتر بود و سیر نمی شد. با فاصله های یک ساعت شیر می خورد و گاهی باز هم سیر نمی خورد. معمولا مجبور بودیم روزی دو یا سه شیشه ۱۲۰ سی سی بهش شیرخشک بدیم. البته این قضیه به خصوص تو ساعتی که یاسمین می رفت بخوابه و من می رفتم براش کتاب بخونم کمک بزرگی بود. حمید به برنا شیر می داد و مراقبش بود و من بدون نگرانی از برنا یه ساعتی رو با یاسمین بودم تا بخوابه.

با تموم شدن ماه دوم، کم کم روال زندگی چهارنفره دستمون اومده بود و سختی ها کمتر شده بود.


یک نظر
برنا · تجربیات
زایمان طبیعی – قسمت آخر
21 ژانویه 2018 @ 2:53 ق.ظ توسط مامانش

ساعت ۶: قبل از شروع به زور زدن باید دستشویی می­ رفتم تا مثانه ­ام خالی باشه. رفتم ولی چیزی خارج نشد. گفتن به خاطر اپیدورال ممکنه این اتفاق بیفته و با سوند مثانه رو خالی کردن. بعد پرستار بهم یاد داد که چجوری باید زور بزنم. “نفس بگیر، بعد ما تا ده می­شمریم تا زور بزنی”. توی هر انقباض باید سه بار پشت سر هم این کار رو می­ کردم. چند بار تمرین کردم تا مطمین شدن خوب یاد گرفتم :))  پرستار گفت اول چند یار به سمت چپ دراز می­کشی و زور می ­زنی ، بعد از یه مدت به سمت راست و تو مرحله آخر به پشت. دکتر جوون تر دوباره اومد. چون VBAC انجام می­ شد، ضربان قلب از نشونه ­های مهم پیشرفت خوب زایمان بود و باید دقیق می­ دیدنش. به خصوص که الگوی انقباضاتم منظم نبود. برای همین یک گیره فلزی به سر جنین وصل کردن که بتونن ضربان­ ها رو دقیق­ تر داشته باشن! گفتن بعد از دنیا اومدن برش می ­داریم و هیچ اثری هم ازش نمی­ مونه. صدایی که از ضربانش شنیده می ­شد تغییر کرد. انگار یکی به در می­زد!

دوباره شروع کردم به زور زدن. هر بار که انقباضاتم رو از روی دستگاه می دیدن بهم می­ گفتن تا شروع کنم. بعضی وقت­ ها هنوز بهم نگفته بودن که خودم فشار رو حس می ­کردم و بهشون می ­گفتم. اونام سریع م ی­گفتن شروع کن. اواسط زور زدن روی پهلوی راست بود که دکتر گفت هر بار هم که زور می­زنی یه مقدار میاد جلو، ولی وقتی متوقف می­ شی یه مقدار می­ ره عقب و این روند طبیعیه که همه دارن. ولی ضربان قبل بچه الان یه مدته بالاست، اگه طولانی بشه، با این ضربان بالا ممکنه خسته بشه و دیگه خوب حرکت نکنه و نیاد جلو. اون موقع مجبوریم سزارینت کنیم. بهتره تا چند دقیقه دیگه از وکیوم استفاده کنیم که نمی­ذاره بچه بره عقب. و مطمینم می­ کردن که چیز خاصی نیست. اینو که شنیدم خیلی تلاش کردم که فشارها رو حتی بیشتر از قبل کنم که طول نکشه و تا جای ممکن بیشتر بیاد جلو. یادمه دندونام رو هم محکم فشار داده می ­شد و حس می­ کردم الان نفسم بند میاد. همون موقع­ ها بود که گفتن خیلی خوبه، سرش داره دیده می شه! موهاش دیده می­ شه! منم امیدوار می ­شدم و دفعه بعد فشار رو بیشتر می­ کردم! هنوز از وکیوم استفاده نکرده بودن! بهم گفتن بخواب به پشتت. تو انقباض بعدی حس کردم که یه چیزی بین پامه! تا فاصله انقباض بعدی حس بدی داشتم. یک چیز اضافه وسط پام گیر کرده! با خودم گفتم واییی چقدر طول می­ کشه یعنی این حس بد؟! خوشبختانه فاصله تا انقباض آخر کوتاه بود. با فشار بعدی که خیلی هم مدتش طولانی بود، یا به نظرم طولانی اومد و وسطش هم کلی تشویق شدم، همه چی تموم شد و یهو یه حجم گرم و نرم اومد رو شکمم! باورم نمی­ شد! تموم شد! بدون استفاده از هیچ دستگاه خاصی، بدون داروی خاص، بعد از نزدیک به سه روز، بالاخره خودم تونستم!

گریه نمی ­کرد! یادمه که تا یه مدت گریه هم حتی نکرد! فقط گرم بود و دست وپاش روی شکمم تکون می­ خورد. حس می ­کردم هنوز همون تکون ­های توی شکممه! خیلی عجیب بود. حمید بند نافش رو برید و گذاشتنش بالار روی سینه ­ام. دیگه می تونستم قشنگ ببینمش! جز بین ی­اش که حس می­کردم خمه (بعدا فهمیدیم که به خاطر فشار زایمان انگار له شده بود و بعدا شکلش عوض شد!)، بقیه­ اش شبیه یاسمین بود! انگار دوباره داشتم یاسمین رو می ­دیدم! دیگه خیلی نفهمیدم چقدر طول کشید تا جفت رو درآوردن، بخیه رو زدن و بقیه کارها انجام شد. ولی تموم که شد باز کلی تشویقم کردن که خیلی عالی بودی و خیلی خوب زور زدی و فکرش رو نمی­ کردیم. پرستار می­ گفت که جالب بود که تا آخرین لحظه هم الگوی انقباض ­ها منظم نشد، ولی آخرش تونستی موفق طبیعی زایمان کنی! فکر کنم یک ساعتی طول کشید. یکم غر غر کرد. همونجوری یکم شیر خورد. برخلاف یاسمین چه خوب و راحت می ­خورد! بعدش تو فاصله ای که معاینه ­های اولیه رو روش انجام بدن رفتم حموم و دوش گرفتم. بعد از اینکه اومدم بیرون خیلی حس خوبی داشتم! تمیز و سرحال و سرپا. با کمک مسکن­ ها فعلا هیچ دردی هم نداشتم. برخلاف سزارین یاسمین که قبلش شاد و خوشحال بودم و بالافاصله بعد از اینکه یاسمین رو از اتاق عمل بردن حالت تهوع و درد شروع شد و نمی­ تونستم راحت تکون بخورم؛ این بار برای مدت طولانی قبلش فشار و درد تحمل کرده بودم، ولی حالا که برنا توی بغلم بود، درست بعد از یک ساعت از دنیا اومدنش، تمیز و بدون درد، خوشحال و کاملا عادی بودم و فقط خوابم می ­اومد. نشستم روی ویلچر و رفتیم اتاقمون. خواب اون شب، اگرچه با فواصل نه چندان طولانی باز بیدار می ­شدم، عجیب چسبید!

یادم رفت بگم که وزن برنا ۳۶۷۹ گرم و قدش ۵۳ سانتیمتربود.


یک نظر
برنا · زایمان
زایمان طبیعی – قسمت دوم
21 ژانویه 2018 @ 2:31 ق.ظ توسط مامانش

یکشنبه اول اکتبر:

ساعت ۱ صبح : بعد از انتظار و انجام مانیتورینگ و معاینه مشخص شد که دهانه رحم دو سانتیمتر باز شده، ضخامتش کم شده ولی چون هنوز فاصله دردها منظم نیست قرار شد دو ساعت راه برم که اگه به ۴ سانتیمتر رسید پذیرش انجام شه. اگرچه نا امید شدیم به خاطر اینکه باز باید توی راهرو راه می رفتم، ولی همینکه دهانه رحم باز شده بود خبر خوبی بود!

ساعت ۳٫۵ صبح: دو ساعت پیاده ­روی کرده بودم. شدت درد به مرور بیشتر می­شد. موقع دردهای زیاد می ایستادم، میله ­های کنار راهرو رو می­ گرفتم، حمید پشتم رو ماساژ می­داد و سعی می­ کردم نفس عمیق بکشم تا بگذره. آخرهاش خسته شدم و نشستم. وقتی می­ نشستم فاصله دردها ۵-۷ دقیقه می ­شد، ولی موقعی که طولانی راه می­ رفتم حتی به دو دقیقه هم می­ رسید! معاینه نشون داد دهانه رحم سه سانتی متر باز شده. به خاطر متغیر بودن فاصله بین دردها، دکتر داشت به این فکر می کرد که برگردم خونه و هر وقت فاصله ها منظم تر و کمتر شد برگردم. بهش گفتیم خونه دوره و ترجیح می دیم بمونیم. بهش گفتم من از پنج شنبه شب درد دارم! گفت بعضی وقت ها این مرحله غیرفعال زایمان، یک هفته هم ممکنه طول بکشه! پرستار به دکتر گفت شاید بهتر باشه به خاطر اینکه شرایطم به خاطر VBAC، خاص هست پذیرش بشم. دکتر رفت با دکتر اصلی صحبت کرد و قرار شد موقتا تو همون اتاق بمونم. بهم گفت چون چند شبه درست نخوابیدی بهتره یه ساعتی رو تخت همون اتاق استراحت کنی، بعد دوباره یک ساعت راه بری شاید به چهار سانت برسه. برای اینکه بتونم بخوابم بهم یه مسکن زدن. نگران بودم که مسکن تأثیری روی روند زایمان نداشته باشه. ولی گفتن با خیالت راحت بخواب، تاثیری نداره. مسکن رو به پام زدن. چیزی نگذشت که چشمام سنگین شد.

ساعت ۶ صبح: بعد از زدن مسکن دردم خیلی خیلی کم شد. دو سه بار تو اون یه ساعت درد رو شدید حس کردم، ولی تو اون فاصله ها تونستم چرتی بزنم. یه ساعت که گذشت بلند شدم که دوباره شروع کنم راه رفتن. گیج گیج بودم. موقع راه رفتن حس می کردم چشمام بسته میشه. با این همه جرأت نداشتم بشینم. می خواستم هر جور شده پذیرش انجام بشه. خسته بودم! ساعت از ۵ گذشته بود که برای بار سوم رفتم زیر دستگاه مانیتورینگ. تو مدت مانیتورینگ که نشسته بودم، باز فاصله دردها بیشتر شد. این بار کلی استرس داشتم که دوباره قبول نکنن و ما همچنان تو راهروها بمونیم یا مجبور شیم بریم خونه! بعد از معاینه مشخص شد که دهانه رحم ۴ سانتی متر باز شده. پذیرش شدم. خوشحال بودم که با باراهروهای این قسمت خداحافظی می ­کنیم و می­رم قسمت اصلی! فکر می کردم دیگه این آخر درده و اپیدورال می زنن و تا قبل از ظهر هم دنیا میاد! ولی قرار شد تا منظم شدن دردها به خاطر شرایط خاص VBAC اپیدورال رو نزنن. لعنت به سزارین!

ساعت ۷ صبح: بالاخره فرایند پذیرش کامل شد. یه پرستار اومد سراغم و بردمون اتاق زایمان. خیلی بزرگ بود. دو سه تا صندلی و یه کاناپه تخت شو برای همراه­ ها، تخت و لوازم اولیه برای نوزاد، تخت زایمان و البته حموم و دستشویی. احساس پیروزی می کردم 😊))) پرستار تا آخرش تقریبا تمام مدت تو اتاق بود. تو فاصله های یکی دو ساعته هم که برای استراحت می رفت، یه پرستار دیگه جایگزینش می اومد.

ساعت ۹ صبح: پرستار بهم یاد داد موقعی که انقباض ها شروع می شه باید به جای منقبض کردن بدنم، سعی کنم کل عضلات، از شونه تا پاها رو شل کنم تا درد بره. جالب بود که این روش، با اینکه نمی تونستم کامل انجامش بدم، خیلی کمک می کردم. صبحانه آوردن، ولی پرستار گفت که من چون ممکنه به مرحله سزارین اورژانسی برسم بهتره چیزی نخورم. فقط آبمیوه، اونم بدون پالپ! گرسنه نبودم، فقط ضعف داشتم که اون هم با خوردن آبمیوه شیرین رفع می­ شد. پرونده رو با اطلاعات مختلف کامل کردن. فرم رضایت برای سزارین اورژانسی رو همون اول کار امضا کردم که اگه لازم شد وقت تلف نشه! بهم گفتن قرار نیست دارویی بهت بدیم و فقط اپیدورال تو برنامه هست. ولی امروز تو کلا رییسی! تا هر جایی که بخوای پیش می­ ریم و هر موقع خواستی، می­ تونی برنامه رو عوض کنی! مانیتورینگ بیسیم برام راه انداختن که کل مدت هر جا می رم نبض بچه و انقباضاتم کنترل بشه. دکتر متخصص هم اومد و خودش رو معرفی کرد. دوباره توی راهروها شروع کردیم به راه رفتن. باز هم باید راه برم.

ساعت ۱۰: دردها به وضوح شدیدتر شده. بهم سرم وصل کردن و به خاطر باکتری که قبلا تو آزمایش­ ها مشخص شده بود که تو خونم هست (GBS+) بهم آنتی­بیوتیک زدن. پرستار نتیجه مانیتورینگ رو چک کرد و گفت که انقباض ­ها همچنان منظم نیست، ولی می­ تونه بگه بیان اپیدورال رو بزنن. من که می­ ترسیدم روند زایمان کند شه و نتونم طبیعی زایمان کنم، گفتم ترجیح می ­دم بعد از معاینه دکتر و اگه دکتر تایید کرد اپیدورال رو بزنم. نمی­ دونستم که این­ ها همه روال معموله و پرستار و دکتر قبلا این چیزها رو باهم هماهنگ کردن! تو این فاصله با وجود سرم، دوباره شروع کردم به راه رفتن تا ساعت ۱۱ بشه.

ساعت ۱۱٫۵: معاینه انجام شد. دکتر با خوشحالی و هیجان گفت دهانه رحم ۶ سانتیمتر باز شده. کلی ذوق کردیم! با وجود اینکه شدت دردها بیشتر می­شد، یهو احساس رهایی کردم 😊)) فقط خوشحال بودم و هیچ حس خاص دیگه ­ای از نزدیک شدن زایمان نداشتم! هی با خودم می گفتم کاش همون یک ساعت پیش گذاشته بودم اپیدورال رو بزنن! فکر می­ کردیم تا دو ساعت دیگه وارد بخش آخر زایمان می­ شیم. ولی زهی خیال باطل!

ساعت ۱۲٫۵: نیم ساعت طول کشید تا دکتر بیاد برای نصب اپیدورال! دردها همچنان بیشتر می ­شد و من به خودم فحش می­دادم چرا همون موقعی که پرستاره گفت نذاشتم بیان برای اپیدورال! دکتر بیهوشی که اومد، بهم گفت هنوز داری لبخند می­زنی که! فکر می­ کردم اپیدورال به راحتی زدن آمپول اسپاینال هست، ولی نبود! حمید نشست روی صندلی و من لبه تخت. پاهام رو گذاشته بودم روی پای حمید، یه بالش روی پام و توی بغلم گرفته بودم و سرم رو خم کرده بودم روش تا ستون فقراتم کاملا حالت منحنی پیدا کنه. نباید اصلا تکون می­خوردم. به متخصص بیهوشی گفتم اگه تو مدتی که داری وصل می­کنی انقباض شروع شد چی؟ گفت بگو، من کارم رو متوقف می­کنم تا درد بره، چون نباید تکون بخوری. فاصله دردها کم شده بود. طوری که چند بار مجبور شد تو اون مدت صبر کنه. اول یه چیزی برای بیحسی موضعی زد. بعد سوزن رو خواست وارد ستون فقرات کنه، تکون بدی خوردم. حس کردم، همه چی خراب شد و ممکنه کار خوب پیش نره و عوارضی که کمتر اتفاق می­ افته بیاد سراغم! استرس گرفته بودم و از طرفی چون نمی­ تونستم تکون هم بخورم فشار زیادی بهم وارد می­ شد! اشکم در اومد یهو! حالا نمی­ تونستم جلوی اشکم رو بگیرم! به خاطر گریه آب دماغمم راه افتاده بود و چاره­ ای جز بالا کشیدن نبود! دکتر ­گفت همین ممکنه بدترش کنه، تکون نخور! پرستار اومد دلداری می­داد، به دکتر گفت چند شبه نخوابیده، دستمال آورد و اشک­هام و دماغم رو پاک می­کرد! این وسط درد هم هی شروع می­شد. اوضاع بدی بود! پرستار گاز خنده آورد که بتونم سریع­تر و راحت تر دردها رو رد کنم. وقتی لوله نازکی که باید مایع اپیدورال رو می رسوند به اعصابم رو خواست نصب کنه، ولی بعد از کمی تلاش گفت به نظرم جاش خوب نیست و بهتره دوباره تکرار کنیم، چون ممکنه خطرناک باشه! تو فاصله ای که بخواد دوباره شروع کنه  یکم به خودم مسلط شدم! فرایند تکرار شد، اینبار آرومتر بودم و چند باری که درد اومد رو با گاز خنده رد کردم. ساعت ۱۲٫۵ نصب بالاخره تموم شد. گفتن یک ربع طول می­کشه که بی­حس بشی. بعدش هم تا دو ساعت نباید از جات بلند شی! فهمیدیم که هنوز راه زیادی مونده تا مرحله نهایی! فرصت خوبی بود برای استراحت.

ساعت ۱٫۵: دردها قطع شد! زندگی زیبا شد! حالا فقط خسته بودم! ساعت حدود یک بود که پرستار با یه کیسه یخ اومد سراغم. گفت می­ ذارم جاهای مختلف بدنت و بگو کجا سرما رو حس می­کنی. بالاتر از سینه و روی دست هام حس می­کردم، ولی پایین تر ازاون فقط وجود کیسه رو حس می­ کردم، نه سرما! یکم بعد دکترها اومدن و کیسه آب رو پاره کردن که روند زایمان سریع­ تر بشه. من چیزی از پارگی یا خروج آب نفهمیدم!

ساعت ۲:۵۰: تا چند دقیقه دیگه دو ساعت از اپیدورال می­ گذره. قراره دوباره راه برم که کمک کنه فاصله انقباض­ ها کمتر شن. تو این دو ساعت نیم ساعتی چرت زدم.

ساعت ۳:۴۰: با کمک پرستار، خیلی آروم با احتیاط از جام بلند شدم و رو پاها ایستادم و آروم رو پاهام نشستم و بلند شدم. بهم گفت دستشویی برو، بعد راه می­ریم. باهام تا دستشویی اومد و کمک کرد بشینم، رفت بیرون و دوباره برای شستن دستها و بلند شدن اومد تو. نیم ساعتی به کمکش آروم آروم راه رفتم. بعد هم بهم یه توپ داد که روش نشستم. با کمک اون توپ لگنم رو می چرخوندم و به چپ و راست تکون می­دادم. تو اون مدت، هر چند وقت یک بار فشاری رو پایین لگنم حس می­کردم. وقتی به پرستار گفتم، بهم گفت خیلی خوبه، نشون می­ده داره میاد پایین، ادامه بده. جالب بود که خبری از درد نبود، ولی فشار رو حس می­کردم!

ساعت ۴٫۵: با مشورت دکتر اصلی شیفت یک مقدار اکسیتوسین بهم زدن. اکسیتوسین تنها دارویی هست که برای VBAC ممکنه استفاده کنن، چون هورمون هست و داروی مصنوعی محسوب نمی­شه. یک مقدار استرس داشتم بعد از تزریقش، چون باز حس این رو داشتم که نکنه چون کاملا طبیعی نیست باعث پارگی رحم بشه. دوباره شروع کردیم راه رفتن. تو این مدت هی سنسورهای مانیتورینگ روی بدنم جابجا می­ شدن و ضربان کم نشون داده می­شد و دستگاه توی اتاق بوق هشدار می­زد و حمید و مامانش استرس می­ گرفتن و می­ اومدن بیرون. ولی با جابجا شدن سنسورها، همه چی درست می­ شد. تو اون مدت باز پرستار تاکید می­ک رد که هنوز خیلی وقت داری، ولی باید آماده سزارین اورژانسی باشی. دوست داشتم زودتر تموم بشه و طبیعی بشه. اگه نشه این همه انتظار و تلاش برای هیچی! سعی می­ کردم بهش فکر نکنم.

ساعت ۵:۵۰: دکتر اصلی شیفت همراه با دکتر جوون­ تر اومدن. نتیجه مانیتورینگ ­ها رو دیدن و باهم کلی صحبت کردن. هنوز الگوی انقباض­ ها منظم نشده بود! گویا ضربان یه مدتی هم پایین بودن. معاینه کردن و دیدن ده سانتی­متر باز شده. مرحله نهایی انتقال شروع شد!


نظرات
برنا · زایمان
زایمان طبیعی – قسمت اول
21 ژانویه 2018 @ 2:15 ق.ظ توسط مامانش

یک فرق بزرگ زایمان طبیعی با سزارینی که از قبل برنامه ریزی شده، انتظاره. اگه تصمیمت به سزارین باشه و زودتر از موعد هم دردت شروع نشه، خیلی شیک و سرحال سر یه ساعت خاص می­ری بیمارستان و همه چی شروع می­شه. البته که بعدش پر از سختی و درده! ولی توی زایمان طبیعی باید منتظر بمونی. منتظر چیزی که اگه بار اولت باشه و هنوز تجربه­ ای ازش نداشته باشی، نمی­دونی چه جوریه. وقتی به روز موعود نزدیک می­ شی، هی نگرانی که نکنه کیسه آب یهو پاره شه! اگه بیرون پاره شه چی؟ یا هر دردی رو حس می­کنی، فکر می­کنی نکنه این همون درده؟

حدود سه هفته قبل از تاریخ زایمان هنوز خیلی چیزها حاضر نبود، ولی هر جا می­ رفتیم بسته خون بند ناف رو با خودمون می­ بردیم. تا یه هفته قبلش، لباس­ ها، میز تعویض و وسایل اولیه رو هم حاضر کردیم. از حدود یک ماه و نیم قبلش پیاده­ روی­ های روزانه رو که به خاطر اسباب­ کشی و سفر قطع شده بود، دوباره شروع کردم. از ۸ سپتامبر که مدرسه یاسمین شروع شد، نیم ساعت پیاده ­روی صبح هم اضافه شد. کم کم که به تاریخ زایمان نزدیک می ­شدیم، هم محلی ­ها که هر روز من رو اونجا در حال پیاده­ روی می­دیدن سراغ بچه رو می­ گرفتن و هنوز خبری نبود.

توی معاینه هفته ۳۹، دکتر گفت که به نظر می­ رسه دوباره چرخیده و سرش بالاست. باید سونوگرافی می ­رفتم تا اگه واقعا چرخیده بود، دو روز بعد سزارین شم! خیلی نزدیک بود! حس کردم دوباره داره تجربه یاسمین تکرار می­شه. ولی سونوگرافی نشون داد که هنوز سر برنا پایینه و هنوز می ­تونه سر جاش بمونه. دوباره انتظار شروع شد! انتظار و شمارش معکوس!

چهارشنبه ۲۷ سپتامبر:

روز موعود بود و باز هم خبری نبود. موقع ویزیت هفته چهلم هم دکتر معاینه داخلی انجام داد که ببینه چقدر به زایمان نزدیکیم و نتیجه این بود که هنوز خبری نیست. گفت شاید این معاینه باعث بشه یه سری هورمون­ ها هم ترشح بشه و سرعت بده به زایمان. گزینه دیگه­ ای جز صبر نبود. به خاطر VBAC نمی­شد از داروهای ایجاد درد مصنوعی هم استفاده کرد، چون خطر پارگی رحم رو بالا می­ برد. قرار بود تا ده روز بعد از موعد زایمان صبر کنیم و اگه نیومد، سزارین بشم. همه، از همسایه ­ها و همکارهای حمید گرفته تا آشناها و فامیل ­های ایران هر روز سراغ برنا رو می­گرفتن و تجویز می­کردن که چی بخورم یا چی کار کنم که زودتر بشه.

پنج شنبه ۲۹ و حمعه ۳۰ سپتامبر:

۴۰ هفته و دو روز از بارداریم می­ گذشت. حدود ساعت ده شب بود و داشتیم همگی فیلم می­ دیدیم. من که دیگه چند روز آخر نشستن طولانی رو مبل هم اذیتم می ­کرد و هی باید جام رو عوض می ­کردم، رو زمین دراز کشیده بودم که حس کردم کمرم درد می­کنه. شبیه درد و فشارهایی که موقع دل ­پیچه ­های شدید حس می کنی. چند لحظه درد می­ گرفت و دوباره خوب می­ شد. وقتی دیدم تکرار می­ شه، فاصله­ هاش رو اندازه گرفتم و وقتی دیدم که بینشون ده دقیقه فاصله است، تقریبا مطمئن شدم که شروع شده! ولی چون ده دقیقه زمان زیادیه و در طول یک ساعتی که تا تموم شدن فیلم بود کمتر نشد، چیزی نگفتم. تا حدود یک ساعت بعد هم ادامه داشت تا خوابم برد. نصفه شب هم یک بار از دردش بیدار شدم و فکر کنم یک ساعتی طول کشید تا کمتر شد و دوباره تونستم بخوابم. نزدیک صبح هم باز شروع شد. همچنان فاصله ­ها ده دقیقه­ ای بود. قبل از اینکه حمید از خونه بیرون بره بهش گفتم. قرار شد گوشیش دم دست باشه که اگه لازم شد بریم بیمارستان خبرش کنم. رفتم دستشویی که دیدم یک لخته خون خارج شد! حمید رو صدا کردم. سرچ کردیم و دیدیم ممکنه mucus plug باشه که دهانه رحم رو بسته نگه می ­داره و ممکنه قبل از شروع زایمان به صورت لخته خون خارج بشه. سریع دوش گرفتم و رفتیم بیمارستان.

توی بیمارستان اول گفتن باید فاصله دردها کمتر از ۵ دقیقه باشه تا قبولت کنیم. ولی وقتی گفتم خونریزی داشتم، قرار شد معاینه ­ام کنن. ۴ ساعتی توی بیمارستان بودیم. تو اون مدت دردها یکم کمتر هم شد. مانیتورینگ بچه رو انجام دادن. معاینه داخلی کردن و گفتن همه چی طبیعیه، دهانه رحم هم هنوز بسته است ضخامتش هم زیاده و به نظر نمی­ رسه به این زودی شروع بشه. گفتن شاید به خاطر معاینه داخلی که دکتر دو روز قبل انجام داده بود که ببینه چقدر به زایمان نزدیکیم این اتفاق افتاده باشه. چون توی همون مدت ۴ ساعت همچنان خونریزی ادامه داشت ازم آزمایش گرفتن که ببینن خون بچه توی خونم دیده می­شه یا نه. گفتن اگه بشه احتمالا مشکلی برای جفت پیش اومده و اون وقت خبرت می­کنیم بیای برای سزارین. ولی اگه مشکلی نبود، باید منتظر باشی و خونریزی هم باید تا شب کم بشه، اگه تا فردا به همین شکل موند یا بیشتر شد حتما دوباره بیا. برگشتیم خونه، ناهار خوردیم و استراحت کردیم. دردها تو فاصله­ های دو سه ساعته می اومدن و می ­رفتن. شدتشون هنوز زیاد نبود، ولی درحدی بود که نمی­ ذاشت بخوابم یا از خواب بیدارم می­کرد.تا بعدازظهر اوضاع بهتر شد.

شنبه ۳۱ سپتامبر:

دوباره حدود ساعت ۱ نصفه شب بود خونریزی شروع شد. رفتیم بیمارستان و دوباره همون پروسه مانیتورینگ، معاینه ­های دردناک داخلی و ۴ ساعت انتظار. آخرش دوباره گفتن اوضاع عادیه و چون آزمایش قبلی هم اوکی بوده و چیزی دیده نمی­شه، احتمالا خونریزی­ ها به خاطر اینه که رحم داره تغییر شکل می­ده و آماده می­ شه برای زایمان! باید برگردین خونه. صبح بود که برگشتیم خونه و تا ظهر خوابیدیم. من که البته به خاطر دردها چرت می­زدم! فاصله ها همچنان ده دقیقه بود و تو هر دو سه ساعت می­ اومد و می­ رفت.

بعدازظهرش دیگه خسته شده بودم. دو روز بود به خاطر رفت و آمدها به بیمارستان پیاده روی هم نرفته بودم. دوست داشتم برم، اینقدر راه برم که سریع تر بشه. ولی چون توی مسیر جایی برای نشستن نبود، فکر می­ کردم اگه بیرون برم و دردها بیشتر بشه، سخت تره. حدود ساعت ۷ بود که شروع کردم توی خونه راه رفتن. نیم ساعتی که راه رفتم حس کردم فاصله­ ها داره یه مقدار کمتر می­شه. انگیزه ­ام بیشتر شد و ادامه دادم. بعد از یه مدت، زمان که گرفتم دیدم حدود ۸ دقیقه شده. ادامه دادم. حس می­ کردم خود درد هم داره بیشتر می­شه. جوری که دوست داشتم بشینم تا آروم بشه. بعد از یه مدت فرناز شروع کرد با تایمر وقت دقیق رو گرفت. حدود ساعت ۹٫۵ بود که میانگین دردها تقریبا به ۶ دقیقه رسیده بود. تصمیم گرفتیم دوباره بریم بیمارستان. دو بار قبلی که بیمارستان رفته بودیم، وقتی بود که یاسمین خونه نبود یا خواب بود و متوجه نشده بود که رفتیم و برگشتیم. ولی این بار توی خونه بود. می­ دید که دارم راه می­رم و متوجه موضوع شده بود. با اینکه همیشه دوست داشت که زودتر برنا دنیا بیاد، ولی باز وقتی فهمید قراره بریم بیمارستان و شب پیشش نیستیم شروع کرد گریه کردن. کلی باهاش صحبت کردیم و یکم آروم شد ولی باز دم رفتن از پشت پنجره گریه می­کرد. ساعت ۱۱ به امید اینکه این بار دست خالی برنگردیم حرکت کردیم به سمت بیمارستان!


نظرات
برنا · زایمان
سومین دو راهی – سزارین دوم یا VBAC؟
21 ژانویه 2018 @ 2:06 ق.ظ توسط مامانش

با وجود ترسی که همیشه از زایمان طبیعی داشتم، خیلی دوست داشتم تجربه ­اش کنم. یادمه برای یاسمین تو همون هفته­ های اول بارداری نشستم فیلم زایمان طبیعی رو دیدم، ولی اینقدر حالم از اون صحنه­ های درد کشیدن بد شد که شبش از ناراحتی خوابم نمی ­برد! تو فیلم انواع روش­ های کم کردن درد رو نشون می داد، ولی حداقل به نظر من که اون موقع دیدی از این درد نداشتم، هیچ روشی چندان جواب نمی­داد! فرداش یکم بیشتر سرچ کردم و فیلم زایمان با اپیدورال رو دیدم و حس خوبم دوباره برگشت. ولی در نهایت قبل از اینکه دردی شروع بشه سزارین کردم و حس زایمان طبیعی مثل یک آرزو(!) به دلم موند.

این بار توی هفته سی­ ام بارداری باید با دکترم درمورد برنامه­ ای که برای زایمان داشتم صحبت می ­کردم. می­دونستم که اینجا اصولا باید طبیعی زایمان کنی، مگر اینکه مشکل جدی داشته باشی. ولی اگر زایمان قبلیت سزارین باشه، بهت حق انتخاب می­دن. بهش گفتم که با وجود سزارین قبلی، دوست دارم طبیعی رو امتحان کنم و ببینم می­شه یا نه. وقتی دلیل سزارین قبلی رو براش گفتم، گفت که چون سزارین بدون دلیل خاص پزشکی بوده، احتمال اینکه این بار بتونی با موفقیت زایمان طبیعی داشته باشی زیاده، ولی ریسک پارگی زخم رحم هست. بهم یه دفترچه دادن که ریسک­ها و فواید هر دو گزینه پیش رو (سزارین دوم یا زایمان طبیعی بعد از سزارین (VBAC)) رو توضیح می­ داد و من با توجه به اون باید گزینه موردنظرم رو انتخاب و بعد امضا می­ کردم. البته تا لحظه زایمان حق داشتم نظرم رو عوض کنم.

توی اون مدت خودم هم کلی در موردش مطلب پیدا کردم و خوندم. توی هر دو مورد یه سری ریسک­ ها وجود داره که مشترکه و جالب اینکه توی این ریسک­ های مشترک، احتمال اینکه مورد بد موردنظر (مثل نیاز به تزریق خون یا مرگ مادر یا عفونت) اتفاق بیفته، توی سزارین دوم بیشتر هست. هر کدوم از این روش­ ها ریسک­ های خاص خودش رو هم داره. توی سزارین دوم خونریزی بیشتره و بهبود هم دیرتر اتفاق می­ افته. VBAC احتمال پارگی زخم سزارین و مرگ جنین رو داره که البته از لحاظ عددی خیلی کمه (یک در هزار) ولی صفر نیست. اصولا هم هر کسی ممکنه فکر کنه که خوب من هم ممکنه اون یک نفر باشم! نگرانی بزرگ من این بود که چه امکانات مانیتورینگ خاصی که برای تشخیص اینکه احتمال پارگی رحم هست و آیا کافی هست یا نه.

سه هفته قبل از زایمان، یه دوره آموزشی در مورد VBAC شرکت کردم. یک متخصص زنان اونجا در مورد این روش صحبت می­ کرد و به سؤال­ها جواب می­ داد. یک سری اطلاعات کلی و مفصل­ تر داد. نکته جالب این بود که کلا در حالتی که زایمان اولت سزارین باشه، کم ریسک­ ترین حالت پیش رو، VBACی هست که موفق انجام شه و پر ریسک­ ترین، VBACی که منجر به سزارین اورژانسی بشه. حالت بینابین هم سزارین دوم برنامه­ ریزی شده است که قبل از شروع درد انجام می­شه. دلیل ریسک بالای سزارین اورژانسی توی VBAC هم این هست که معمولا سزارین اورژانسی تو حالت­ هایی اتفاق می­ افته که یا ضربان قلب بچه پایین اومده، یا از شواهد برمی­اد که زخم رحم باز شده. تو این حالت اولویت اول نجات بچه است، واسه همین خیلی سریع سزارین انجام می­ دن و تمرکز بالا روی در آوردن هر چه سریع­ تر بچه برای جلوگیری از مرگ جنین هست. برای همین ممکنه خود جراحی با دقت کمتری انجام بشه و حین عمل احتمال آسیب به اندام­ های دیگه مادر بالا می­ره. در صورتی که تو سزارینی که از قبل برنامه ­ریزی شده، دکتر وقت کافی داره که با دقت بیشتری همه کارها رو انجام بده. تو اون جلسه دو سه تا موردی که پارگی جنین اتفاق افتاده بود رو تعریف کرد که واقعا ترسناک بود! ولی جالب بود که آخر جلسه همه به این نتیجه رسیدن که این­ها همه احتماله، مثل احتمال اینکه الان از اینجا بخوای رانندگی کنی سمت خونه و یه ماشین با سرعت زیاد بیاد بهت بزنه! ومعمولا آدم به خاطر این احتمال کلا رانندگی رو کنار نمی­ذاره. در مورد اینکه چطور تشخیص می­ دن که پارگی رحم اتفاق افتاده هم گفت که معمولا از روی یک سری شواهد، مثل ضربان قبل بچه یا دردهای خاص و زیاد زیر شکم یا خونریزی تشخیص می­ دن، اما اتفاق افتادن هر کدوم از اینها هم لزوما به این معنی نیست که رحم پاره شده. ممکنه که ضربان پایین بیاد و دوباره زود بره بالا، تو این حالت اگه همه چی قبل از اون نرمال بوده باشه، مشکلی نیست. تصمیم اینکه این مشکل وجود داره یا نه به شرایط بدن مادر و اتفاق­ هایی که در طول زایمان افتاده بستگی داره.

خلاصه اینکه بعد از این جلسه حس کردم که با آگاهی بیشتر از اتفاقی که قراره بیفته، و با نگرانی خیلی کمتر از قبل، VBAC  رو امتحان می ­کنم. شاید موفقیت آمیز باشه و من هم زایمان طبیعی رو تجربه کنم!


نظرات
برنا · زایمان
خانواده چهارنفری ما – دومین دوراهی
21 دسامبر 2017 @ 8:15 ب.ظ توسط مامانش

از هفته هشتم که تصمیم به چهارنفره شدن قطعی شد، یکم آرامش پیدا کردیم. یاسمین هیجان زده بود و خبر رو به معلم های مدرسه اش داده بود. خوشبختانه شرایط جسمی خودم هم مثل دوران بارداری اول خوب بود. فقط حس خستگی داشتم که هر چه به آخر سه ماهه اول نزدیک می شدم بهتر می شد. از لحاظ روحی هم اگه استرسهای اولیه رو ,و مشکلات ناشی از یه مهمون ناخونده تو خونه امون(!) کنار بذاریم، اوضاع خوب بود.

هفته ۱۲ ام غربالگری سه ماهه اول بود که اوضاع همچنان خوب و آزمایش ها عالی بود. این بار برخلاف دفعه قبل جفت پشت قرار داشت و بچه جلو. برای همین خیلی زودتر از قبل حرکت ها رو حس کردم. از هفته ۱۶ ام حرکتهای ریزی حس می کردم ولی هنوز شک داشتم. چون انتظار نداشتم که اینقدر زود، اینقدر واضح احساسش کنم. ولی از هفته ۱۷ ام بود که خیلی کامل حسش می کردم. حتی اون موقع حمید هم که دست روی شکمم می ذاشت حرکت ها رو حس می کرد. حرکتهای ریزمثل نبض.

هفته ۱۸ام بود که برای سونوگرافی ماه پنجم رفتیم. اول که بهمون گفت پسره و ما رو بهت زده کرد. نمی دونم چرا همیشه حس می کردم که این یکی هم دختر میشه. شاید چون خودم خواهر دارم و می دونم خواهرها چقدر می تونن به هم نزدیک و با هم دوست باشن، ته دلم دوست داشتم که یاسمین یه خواهر داشته باشه. شاید هم اینقدر به دختر داشتن عادت کرده بودم که نمی تونستم پسر داشتن رو تصور کنم. پسر! به قول سمانه، وقتی یه جنسی داری بعد از یه مدت حس می کنی همه چی رو دیگه در مورد اون می دونی و بعدی دیگه راحت میشه. ولی وقتی بعدی جنسیتش فرق می کنه، دوباره حس می کنی یه دنیای جدید به یه سری مسایل جدید پیش روته! آخر سونوگرافی ازش پرسیدم همه چی خوب بود؟ گفت من کار خودم رو کردم. دکتر بباید ببینه و بهتون بگه.

حمید بعد از سونوگرافی برای یه کاری رفت و تا برگرده نوبتم شد. دکتر که اومد گفت توی سونوگرافی دو مورد دیده شده که وجود جفتشون با هم مشکوکه. اولی یه کیست مایع تو مغز دیده شده که بهش می گن CPC. این می تونه نشونه مشکل کروموزوم ۱۶ باشه که به سندروم ادوارد معروفه. دومی هم Echogenical Bowel هست که یعنی رنگ روده توی سونوگرافی به جای خاکستری تقریبا سفید دیده میشه. این می تونه نشونه عفونت یا یه مشکل کروموزوم ۲۱ باشه که به سندروم داون معروفه! می گفت اگه یکی از این ها فقط بود ما کلا بیخیال می شدیم و می گفتیم مشکل خاصی نیست. ولی چون هر دو با هم هست، بهتره بری پیش متخصص ژنتیک تا اون بهت بگه چکار باید کرد. دو هفته دیگه هم سونوگرافی مجدد و دقیقتری انجام می دیم که مطمئن شیم مشکل از سونوگرافی نبوده.

تا ویزیت بعدی دکتر که چهارهفته بعد بود، ما مدام در حال بدو بدو بودیم. اولش مشاوره متخصص ژنتیک بود که بعد از دیدن نتیجه سونوگرافی و گرفتن کل اطلاعات فامیلیمون، بهمون گفت خیلی خیلی بعیده که مشکل خاصی وجود داشته باشه. در مورد اون کیست مایع مغزی گفت توی مغز در طول رشد جنین یه سری تغییراتی اتفاق می افته. مایعی توی مغز هست که تغییر می کنه و گاهی به شکل حبابی هست که می ترکه و ممکنه تو اون لحظه تو سونوگرافی دیده شده. و اینها تا هفته ۲۴ ام احتمالا کم میشه یا از بین میره. در مورد روده هم گفت چند احتمال هست. یکی نوعی عفونت (الان اسمش یادم رفته) که معمولا تو نژاد سفید اروپایی زیاده و به همین دلیل احتمالش تو مورد شما خیلی ضعیفه. یکی اینکه جنین یه لخته خون قورت داده باشه و احتمال آخر همون مشکل کروموزومیه. در مورد ادامه کار هم گفت که اول از همه دو راه پیش رومون هست: ۱٫ من یه آزمایش خون بدم که توی اون آزمایش احتمال وجود مشکل کروموزومی مشخص میشه و خطای آزمایشش ۹۹ درصده. ۲٫ نمونه برداری از مایع کیسه آب (که در واقع یه سری سلولهای پوست جنین توش هست و از روی اون می تونن به کروموزومهاش دسترسی پیدا کنن)، که به صورت قطعی مشخص می کنه که مشکل کروموزومی هست یا نه، ولی ۴ درصد احتمال سقط جنین داره. خودش توصیه اش با توجه به اینکه مشکل خانوادگی نداشتیم و نتیجه غربالگری اولیه هم خوب بود، گزینه اول رو توصیه کرد و ما هم همون رو انتخاب کردیم. در ادامه قرار شد یه آزمایش بدیم هر دومون برای اون احتمال عفونت. و گفت که نتایج اینها در کنار سونوگرافی مرحله دوم مشخص کننده نتیجه کار هست.

آزمایش ها رو همون روز دادیم. جالب این بود که آزمایش خونی که برای تشخیص احتمال مشکل کروموزومی دادیم خیلی خیلی گرون بود، ولی اگه مشاور ژنتیک نامه می داد و در واقع به دستور پزشک و به خاطر وجود احتمالش انجام می شد، بیمه هزینه اش رو پوشش می داد. توی سونوگرافی بعدی کیست های مایع توی مغز کوچکتر و کمتر شده بودن ولی از بین نرفته بودن. سفیدی روده هم همچنان وجود داشت. بعد از اینکه تکنسین سونوگرافی اولیه رو انجام داد، دکتر متخصص هم اومد و یه بار دیگه دید همه چی رو. بعد ازم در مورد نتیجه مشاوره پرسید و بعد گفت به نظر من مشکلی نباید وجود داشته باشه. باز هم ببین نتیجه آزمایشت چی میشه.

بالاخره هفته ۲۲ ام بود که بهم زنگ زدن و گفتن نتیجه آزمایشت می گه احتمال وجود مشکل یک در سیصد و بیست هزاره. یعنی ریسک خیلی پایین و نرمال محسوب میشه. آخرشم گفت که از بقیه حاملگیت لذت ببر!

اما این مدت از لحاظ روحی به ما چه گذشت!

روز اول توی مطب دکتر، حمید که برگشت کار من تموم شده بود. وقتی داشتم براش توضیح می دادم باورم نمی شد اینقدر با آرامش دارم براش توضیح می دم. این ممکنه برای خیلی ها مثل کابوس باشه یا مثلا وقتی در موردش سرچ می کردیم، همه نوشته بودن که ما از وقتی فهمیدیم این مشکل هست همش داریم گریه می کنیم! یه بخش بزرگیش از آرامش و مدل برخورد دکتر بود. اینقدر با آرامش و خوب قضیه رو توضیح داد که من خیلی فکر نکردم اتفاق خیلی بدی افتاده و خیلی منطقی حس کردم که چند قدم جلومونه که تا اونها رو انجام ندیم جایی برای ناراحتی نیست. چون اگه پیش بریم و مشکلی نباشه، خیالمون راحت میشه و اگه مشکلی باشه، همین که تشخیص داده شده و یه بچه مشکل دار نداریم خودش باعث خوشحالیه! پس فقط باید پیش بریم!

با همه اینها ته دلم نگران بودم، نه در حد استرس آزاردهنده، ولی نگرانی وجود داشت. بیشتر از نگرانی و استرس برای یاسمین ناراحت بودم که اگه در نهایت این بچه به سرانجام نرسه با یاسمین که اینقدر هیجان زده و خوشحاله و بخش عمده فکرش این روزها برادرش هست رو چه کنیم! اگه مشخص می شد مشکلی هست، چون تا هفته ۲۰ ام امکان سقط وجود داشت، باید سریع اقدام می کردیم و تو کوتاه مدت سخت بود که توجیهش کنیم. واسه همین تو اون مدت باهاش صحبت کردیم و بهش گفتیم که این آزمایش ها برای این هست که مطمین بشیم بچه سالم هست یا نه. چون اگه بچه ای مریض دنیا بیاد خیلی اذیت میشه و گناه داره و ما دوست داریم اونم مثل خودت سالم دنیا بیاد. براش توضیح دادیم که اگه مشکلی وجود داشته باشه چه اتفاقی می افته. چند باری هم که پرسید اسمش چی باشه بهش گفتیم صبر کن آزمایش ها تموم بشه و مطمین بشیم سالم سالم هست یا نه، بعد اسم انتخاب می کنیم. بعد از یه مدت دیدیم بدتر شد! دیدیم این تصور بهش غالب شده که احتمالا بچه مشکل داره! مدام خودش تکرار می کرد که اگه خوب باشه! اگه نباشه…. حتی از بعد از مدتی که نتیجه آزمایش مشخص شد و بهش گفتیم همه چی خوب خوبه، بازم هی می گفت اگه سالم باشه! و تا وقتی اسمش رو انتخاب نکردیم قانع نشد که اوضاع خوب خوبه!

بعد از طی اون چهار هفته تا گرفتن قطعی نتیجه آزمایشها، نگرانی کمتر شد ولی حتی تا لحظه دنیا اومدنش هم ته دلم و گاه به حمید می گفتم نکنه مشکلی داشته باشه! وقتی دنیا اومد و چهره اش رو دیدم دیگه پایان همه این نگرانی ها بود!

پ.ن: سندروم ادوارد و سندروم داون توی چهره بچه ها هم تأثیر می ذاره.

پ.ن.۲: نگرانی از سندروم ها تموم شد، ولی هنوز ته دلم نگرانم که نکنه کمبود آهن ابتدای بارداری باعث بشه مغزش از لحاظ قابلیت گفتاری دیر رشد کنه!

نتیجه: نگرانی هایی که با بچه دار شدن شروع میشه، کم و زیاد داره ولی تمومی نداره!

 


یک نظر
برنا · خاطرات
خانواده چهارنفری ما – اولین دوراهی
12 دسامبر 2017 @ 8:18 ب.ظ توسط مامانش

حدود ۴۰ روز دیگه تقریبا یک سال از روزی که فهمیدیم قراره چهارنفره بشیم و دو ماه و ده روز از روزی که نفر چهارم رو در آغوش گرفتیم می گذره! ولی این اولین باره که در موردش می نویسم. دلایل مختلف بودن، مثل بعضی استرس ها و مهمتر از اون مشغله زیاد. امروز اولین باریه که تونستم بشینم پای کامپیوتر و سعی کنم همه اون چیزایی که این مدت گذشت رو ثبت کنم.

اواخر ژانویه سال پیش بود که جواب آزمایش بارداری من مثبت شد. اما این قضیه یک مقدار استرس بهمون وارد کرد. چون من مدتی که بود که به خاطر پایین بودن شدید آهن (Ferritin) دارو مصرف می کردم و وقتی سرچ کردیم فهمیدیم کمبود آهن ممکنه باعث مشکلات مغزی و گفتاری توی بچه بشه. با انجام دادن اولین آزمایش ها فهمیدیم توی این مدت سطح Ferritin خونم بالاتر رفته ولی هنوز هم خیلی کمه. اینجا بود که باز سرچهامون رو دقیقتر کردیم و ترسهامون بیشتر شد.

برای اولین ویزیت و انجام آزمایش های اولیه پیش دکتر عمومی رفتیم. وقتی نتایج آزمایش رو دید و نگرانیهای ما رو شنید، گفت که مشکلی نیست و میشه در طول مدت بارداری کنترلش کرد. با این وجود اعتماد نداشتن به اون دکتر و ترس زیاد از بچه ای که مغزش نتونه به بهترین شکل کامل بشه باعث شد به فکر سقط بیفتیم و تا پای پاش هم رفتیم. همه آزمایشهای مربوط به سقط جنین انجام شد و قرار بود دو روز بعد برای گرفتن داروها به کلینیک برم. اما سقط هم عوارض خودش رو داشت.

نکته مهم این بود که همه اینها بحث احتمالات بود. احتمال وجود مشکلات مغزی توی بچه در برابر احتمال عوارضی که سقط برای خود من و برای حاملگی بعدی (که ما قطعا می خواستیم داشته باشیم) . وقتی عدد و رقم ها رو کنار هم گذاشتیم به این نتیجه رسیدیم که این اعداد هم به هم نزدیک هستن. این بود که در نهایت شب قبل از گرفتن داروها به این نتیجه رسیدیم اول با متخصص زنان و زایمان صحبت کنیم.

بعد از صحبت با متخصص متوجه شدیم که فاکتور مهم توی بارداری هموگلوبین هست. اگر سطح هموگلوبین خون تا حدود خوبی بالا باشه، کمبود Ferritin مشکلی ایجاد نمی کنه و میشه با همون دارو پیش رفت. دکتر می گفت که همه بارداریها ریسک دارن، ریکسهای طول مدت بارداری و ریسکهای وجود مشکل تو بچه بعد از دنیا اومدن. و ریسکی که شرایط تو داره بیشتر از ریسک های عادی نیست و خیالت راحت باشه. این بود که خیالمون تقریبا راحت شد و بعد از یک ماه پر استرس، بالاخره هیجان و خوشحالی از حضور نفر جدید رو حس کردیم.

مرحله بعد خبر دادن به یاسمین بود. یاسمین تو این یک سال و اندی که از اومدن به کانادا می گذشت، هیچ کدوم از دوستها و بچه های مدرسه و مهدکودک رو تنها ندیده بود. همه خونواده های ۴-۵ نفره بودن. به خاطر همین خیلی حس تنهایی می کرد و هی از ما سراغ خواهر/برادر می گرفت. این اواخر دیگه ناامید شده بود و یکی از عروسکهاش رو به عنوان خواهرش انتخاب کرده بود. موقعی که خبر رو شنید، اولش عکس العمل خاصی نشون نداد و فقط من رو بغل کرد. ولی بعدش خیلی خوشحال بود. از همون شب دائم به این فکر می کرد که اون باید تو کدوم اتاق بخوابه، قراره چیکار کنه و… بعد هم مسئول خبر دادن به خونواده هامون و حوشحال کردن اونها شد.

۱۶ ام مارچ با حمید و یاسمین برای اولین ملاقات با عضو جدید خونواده رفتیم. چهره یاسمین موقع دیدنش دیدنی و فراموش نشدنی بود. تکنسین رادیولوژی با جزئیات برامون توضیح می داد که چی می بینه و بیشتز هم یاسمین رو مخاطب قرار می داد و یاسمین کلی ذوق می کرد.

از اون به بعد تا مدتی موضوع نقاشی های یاسمین خونواده چهارنفرمون بود. توی اولین نقاشی که ازمون کشید، طبق معمول همه خوشحال بودیم. خودش با لباس رنگی رنگی و بچه بعدی رو توی بغل من کشید.

 

اما آسودگی خیالی که بعد از ویزیت دکتر متخصص و سونوگرافی اول پیدا کردیم مدت زیادی طول نکشید….


نظرات
برنا · خاطرات