Lilypie Kids Birthday tickers
مامان بیا
15 فوریه 2018 @ 8:53 ب.ظ توسط مامانش

حمید داره با برنا بازی می کنه. من تازه یاسمین رو خوابوندم و میام پایین پیششون. برنا که تا قبلش ساکته یهو با دیدن من شروع می کنه تند و تند دست و پا زدن! نزدیکش می شم، لبخند می زنه و آروم نگاهم می کنه. برای کاری دور می شم، شروع می کنه گریه کردن! بر می گردم. شروع می کنه دوباره دست و پا زدن! باورم نمی شه! برای اینکه مطمئن شم، دوباره دور می شم. دوباره گریه می کنه! این بار بغلش می کنم و قربونش می رم که می فهمه! خوشحال و امیدوار میشه از اومدنم، و با گریه بهم می گه نرو!


۵ نظر
برنا · غیرمنتظره ها
اولین حمام مستقل
24 آوریل 2017 @ 8:18 ب.ظ توسط مامانش

مدتی بود که یاسمین خودش توی حموم کارهاش رو انجام می داد. من باهاش می رفتم که گرمای آب رو تنظیم کنم و بعضی وقتها بهش یادآوری کنم که کجای موهاش رو نشسته یا بیش از حد شامپو نریزه.

چند روز پیش، از مدرسه که اومد باهم رفتیم پارک. قرار بود عصرش با حمید بره حموم. ولی کار حمید خیلی طول کشید و خبر داد که دیر می رسه. خونه که رسیدیم وقت زیادی نداشتیم تا موقع شام. هم سریع باید شروع می کردم به غذا درست کردن، هم می دونستم اگه الان یاسمین حموم نره و بازی رو شروع کنه، بعدا سخت بیخیال بازی میشه و حموم بردنش مصیبتی میشه. تیری تو تاریکی انداختم و بهش پیشنهاد دادم تنهایی بره حموم و من بین غذا درست کردن فقط بهش سر می زنم. جواب داد! خوشحال شد و کمتر از چند دقیقه تو حموم بود! خوشبختانه شیر آب سرد و گرم جدا نیست و خیالم راحت بود تنظیم آب براش خیلی سخت نیست و بعد از یکی دو بار تنهایی انجام دادن، خوب یادش گرفت. اینجوری بود که یاسمین برای بار اول مستقلا رفت حموم. حتی دیروز خودش دوباره پیشنهاد داد که تنهایی بره.

در آستانه چهار سال و نه ماهگی، هنوز هم اولینی هست!


یک نظر
تازه های یاسمین · غیرمنتظره ها
هنوز هم اولینی هست
24 ژوئن 2016 @ 10:51 ب.ظ توسط مامانش

چند روز پیش هوا خیلی گرم بود. باد می اومد و شرجی بود. تو خونه با پنجره باز دراز کشیده بودیم رو تخت و حس می کردیم کنار دریا خوابیدیم. همون خنکی باد کنار دریا تو اون هوای شرجی. نزدیک صبح اونقدر سرد بود که حتی نمی تونستم ملافه رو بزنم کنار. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که یاسمین دیشب بدون ملافه خوابید. داشتم به خودم فشار می آوردم که پاشم برم پتو بکشم روش، که یادم اومد پنجره اتاقش کامل باز نبود، پس اتاقش به سردی اتاق ما نیست. با این حال تو شرایطی که بیشتر از نصف مغزم خواب بود، داشتم تقلا می کردم که پاشم، ولی خوابم برد. صبح اولین باری که چشامو باز کردم و دیگه حس کردم سرحالم، یهو یاد تقلاهای دیشب افتادم و فهمیدم آخرش پانشدم. عذاب وجدان گرفته بودم که حتما سرما خورده، پس چرا من پا نشدم؟ سریع رفتم تو اتاقش دیدم پتوش رو کامل کشیده روش و راحت خوابه. بدنش گرم گرم بود. اولین باری بود که نصفه شب،‌ از سرما بیدار شد ولی غر نزد، منو صدا نکرد. فهمید که سردشه و پتو رو پیدا کرد و کشید روش. واقعا داره بزرگ میشه و با سال قبلش قابل مقایسه نیست.

حدود یک ماه مونده به چهارسالگی یاسمین. تو این سن بیشتر تغییر مدل رفتارش، عکس العمل هاش، فکر کردنش و جواب دادنش برامون جالبه. فکر می کردم دیگه اولین ها تموم شدن (اولین خنده، اولین نشستن، اولین راه رفتن، اولین کلمه، جمله و …)، ولی اون روز صبح دیدم هنوز هم اولین ها هستن.


۳ نظر
غیرمنتظره ها
آخه بچه اینقدر با شعور و منطقی؟
13 می 2016 @ 11:26 ب.ظ توسط مامانش

۱. شب بود. یاسمین یه استیکر به دستش چسبوند و می خواست بخوابه. نگران بود که استیکر ممکنه تو خواب کنده بشه. بهش گفتم استیکر روی پوست خیلی نمی مونه و با چند تکون جدا میشه. الان نزن. بذار صبح بزن که دیرتر کنده بشه. گفت نه. دوستهام می زنن، تو مهد می خوابن باهاش، کنده نمیشه. فهمیدم تتو داشتن دوستهاش. بهش گفتم اون تتو هست که کنده نمیشه. استیکر کنده میشه. باید برات تتو بخریم، اون موقع راحت می زنی. ناراحت بود و غر می زد که همین الان میخوام. بعد از یکی دو بار که براش توضیح دادم و بهش قول دادم که سرچ کنم، یه گریه از ته دل کرد واسه چند دقیقه. بعد آروم شد. استیکر رو از دستش جدا کرد و آروم خوابید. وقتی هم باهاش صحبت کردم که حتما براش می گیریم، با خنده خوابش برد.

۲. سه هفته پیش که هوا بهتر شد تصمیم گرفتیم برای یاسمین دوچرخه بخریم. یه مقدار سرچ کردم و یه دوچرخه مناسب پیدا کردم. جمعه بود و خوشحال با یاسمین رفتیم سمت فروشگاه که دوچرخه رو بخریم. توی راه کلی خیالپردازی کردیم که آخر هفته رو کلی دوچرخه سواری می کنه و خوش می گذرونه. به فروشگاه که رسیدیم، دیدیم اون مدل رو نداره و فقط آنلاین میشه خریدش که اونم چند روزی طول می کشید تا به دستمون برسه. توی مدتی که ما دنبال دوچرخه می گشتیم یاسمین روی دوچرخه های نمونه می نشست و خوشحال بود. وقتی فهمید، اول پیشنهاد داد که دوچرخه های دیگه رو بخریم. یکم با حمید دوچرخه هایی که سایز یاسمین بود رو نگاه کردیم و سعی کردیم توی اون مدت کوتاه سرچ کنیم ببینیم خوب هستن یا نه، ولی فایده نداشت. براش توضیح دادیم که اون چیزایی که ما دنبالش هستیم رو اینها ندارن. ناراحت شد. و هی اصرار می کرد که یکی از همین ها رو بخریم. بهش گفتیم که ما هم ناراحتیم، ما هم خوشحال بودیم که می خوایم بریم دوچرخه سواری کنی. مدلهای مختلف رو نشون می داد و می گفت: من فردا می خوام برم دوچرخه سواری. بعد از یه مدت تقریبا کوتاه، یهو شروع کرد از ته دل گریه کردن. بغلش کردیم. آروم که شد، پرسیدیم بریم؟ گفت آره. فردا اسکوتر بازی می کنم.

۳. چند وقت پیش برای یاسمین توضیح دادیم که اگه داری با کسی صحبت می کنی لازم نیست هر اتفاقی که توی خونه افتاده رو تعریف کنی. اگه می خوای چیزی بگی و تعریف کنی، از خودت بگو. ما هم همیشه این کار رو می کنیم. از خودمون می گیم. بهش گفتیم دیدی اگه می خوایم چیزی راجع به خودت تعریف کنیم بهت می گیم خودت بگو. به خاطر اینه که هر کی خوبه در مورد خودش بگه. فردا صبحش داشت با مامان مریم و بابا ممد صحبت می کرد. گفت: دیشب شیرینی نخوردم که دلم مثل بابام درد نگیره. ازش پرسیدن: ااا بابات دلش درد می کرد؟ یکم مکث کرد: گفت آره. بعد یهو شروع کرد سینا رو صدا زد. (به صورت کاملا واضحی برای ما) بحث رو عوض کرد. این در حالی بود که روز قبلش کلا معده حمید به هم ریخته بود و به بالا آوردن ختم شده بود. چیزی که کلا تو ذهن بچه ها خوب می مونه و یاسمین معمولا تو اولین اتفاق روز که بخواد تعریف کنه از اینجور چیزا غافل نمیشه. ولی این بار فرق داشت. انگار قبل از اینکه بیشتر وارد جزئیات قضیه بشه، یاد حرف ما افتاد و جلوی خودش رو گرفت.

 


۵ نظر
غیرمنتظره ها
خواب انگلیسی
19 آوریل 2016 @ 8:14 ب.ظ توسط مامانش

یاسمین خیلی وقتها تو خواب بلند بلند حرف می زنه. دیشب تازه داشت چشمهامون گرم خواب می شد که یهو صداش رو شنیدیم که گفت: because you are my.. و بعد صداش آروم و قطع شد.

خواب از سرمون پرید!

۶ ماه و ۲۲ روز از شروع مهدکودک گذشته.


یک نظر
غیرمنتظره ها · یادگیری زبان دوم
تفکر
15 مارس 2016 @ 5:39 ق.ظ توسط باباش

دونستن اینکه موقعی که بچه ها دارن کاری انجام میدن یا به نظر میرسه که دارن فکر میکنن، واقعا دارن به چی فکر میکنن، همیشه برام جالب بوده.

مهدکودک یاسمین، برای هر روز این هفته یه اسمی انتخاب کرده و بچه ها قراره هر روز، آداب اون روز رو انجام بدن!

یه روز Princess Day که همونطور که از اسمش برمیاد، روزیه که بچه ها با لباس پرنس و پرنسس میتونن برن مهدکودک. یه روز دیگه Crazy Hair Day که قراره بچه ها با مدلهای موی عجیب و غریب برن مهد. یه روز Jersey Day که بچه ها با لباس تیم ورزشی مورد علاقه شون یا کلا با لباس ورزشی میرن مهد. یه روز ‌هم که جشن Saint Patrick’s Day که یه جشن ایرلندیه و به مناسبت مرگ یکی از رهبران مسیحی ایرلندی به نام سن پاتریک، لباسهای سبز با علامت خاصی میپوشن (ما هم تعجب کردیم که اینجا برای مرگ جشن میگیرن به جای عربده کشی!). یه روز هم Pajama Day که بچه ها با لباسهای تو خونه و راحتی میتونن برن مهدکودک.

برای روز پرنسس، قرار شد یه لباس برای یاسمین بخریم. مثل همه ی دختر بچه های دیگه، یاسمین هم دنبال لباس آنا و السا، شخصیت های کارتون Frozen بود. رفتیم فروشگاه Party City برای خرید لباس. لباس آنا و السا رو گرفتیم جلوش و گفتیم که انتخاب کن. یه مقدار فکر کرد و نگاه کرد و لباس آنا رو انتخاب کرد. داشتیم میرفتیم سمت صندوق که حساب کنیم که من ازش پرسیدم: «حتما دوستش داری این لباس آنا رو؟‌» یه کمی فکر کرد و گفت: «دوستش دارم. ولی لباس السا رو بیشتر دوست دارم. اما چون مامان نمیتونه موهام رو شبیه موهای السا درست کنه (و میتونه شبیه آنا درست کنه)، لباس آنا رو انتخاب کردم!» اینجا بود که ما فهمیدیم یاسمین اون موقعی که از دید ما داشته فکر میکرده یا شایدم همینجوری وقت تلف میکرده، دقیقا داشته به صورت منطقی برای خودش استدلال میکرده و در نهایت طبق نتیجه ی استدلالش لباس رو انتخاب کرده! خلاصه که با دهن باز و متعجب از این اتفاق، بهش گفتیم که اگه میخواد لباس السا رو انتخاب کنه و لازم نیست حتما موهاش شبیه موهای السا بشه، به جاش تاج میذاریم سرش و اونم قبول کرد و خوشحال و خندان رفت لباس السا رو برداشت.

خلاصه که فهمیدیم تفکر بچه ها رو نباید اصلا دست کم گرفت.


۵ نظر
رشد · غیرمنتظره ها
حقمو بده!
11 نوامبر 2015 @ 7:43 ق.ظ توسط باباش

هفته ی پیش یکی از شلوارهای یاسمین توی مهدکودک گم شد. یه روز عصر که رفتم دنبالش، مربیش گفت که امروز موقع توی حیاط بردن بچه ها برای بازی عصرگاهی، شلوار قرمز یاسمین رو پیدا نکرده اند. اتفاقا یاسمین هم خیلی خیلی اون شلوار رو دوست داشت. مربیش میگفت که اون روز هی میگفته Red Pants، Red Pants.

همون شب توی خونه، آزاده گفت که یاسمین یه روز تعریف میکرده که یکی از بچه های کلاسشون، «بیانکا»، یه شلوار قرمز دقیقا مثل یاسمین داره. از اونجا که جالباسی بیانکا درست کنار جالباسی یاسمینه، حدس زدیم که شاید مامان بیانکا اشتباهی شلوار یاسمین رو با خودش برده باشه. این مکالمه ی من و آزاده رو یاسمین هم میشنید.

عصر روز بعد، قضیه ی شلوار مشابه رو به مربیش گفتم و گفت که از مامان بیانکا سوال میکنه. روز بعد هم مربیش گفت که از مامان بیانکا پرسیده بوده و اونم گفته که نه، چیزی یادش نیست.

امروز عصر که رفته بودم دنبال یاسمین، دیدم که شلوار قرمزش توی کمدشه. مربیش رو دیدم و گفت که مامان بیانکا امروز شلوار رو آورد و گفت که رفته بوده لباسهاشون رو بندازه توی ماشین لباسشویی که دو تا شلوار قرمز مثل هم پیدا کرده و فهمیده که یکیش مال یاسمین بوده. یاسمین هم از اینکه شلوارش پیدا شده، کلی خوشال شد.

توی ماشین ازش در مورد اتفاقات امروز مهدکودک سوال کردم. یهو گفت:‌ مامان بیانکا اومد توی حیاط دنبال بیانکا. رفتم بهش گفتم شلوارمو بده! اما گفت نمیدونم!! خنده م گرفته بود. پرسیدم: دقیقا چی گفتی به مامانش که گفت نمیدونم؟ جواب داد:‌ من بهش گفتم Pants، Pants، اونم جواب داد: I know، I know! در حالی که غش کرده بودم از خنده و قربون صدقه ش میرفتم براش توضیح دادم که مامانش نمیگفته نه نه، میگفته میدونم میدونم و داشته بهت میگفته که شلوارت رو پیدا کرده.

شب که رفتیم دانشگاه دنبال آزاده، قضیه رو براش تعریف کردم. آزاده هم کلی خندید و خوشحال شدیم که بچه مون میتونه خودش برای گرفتن حقش اقدام کنه!


۳ نظر
اتفاقات · حرکات شیرین · زندگی جدید · غیرمنتظره ها · مهدکودک
استدلال منطقی
16 سپتامبر 2015 @ 1:55 ق.ظ توسط باباش

یکی از دوستان جدید در بلاد کفر، داشته برای یاسمین صحبت میکرده و میگفته که دخترا عروسک دارن و فقط پسرا تفنگ و هواپیما و اینجور بازیا رو دارن.

بعد یاسمین برگشته بهش گفته: مگه من دختر نیستم؟‌ اونم گفته خب آره! بعد یاسمین گفته: خب من هم هواپیما دارم هم تفنگ!!!

این دوستمون هم دستا رو به عنوان تسلیم برده بالا.


نظرات
شیرین زبانی ها · غیرمنتظره ها
مامان جون
7 دسامبر 2014 @ 7:11 ب.ظ توسط مامانش

تو خونه هیچ وقت مامان جون به کار نمی بریم. نمی دونم تو مهدکودک یاد گرفته، یا از کارتون هایی که می بینه و کتاب هایی که می خونه، یا از خونه مامان نیر و بابا ابی (البته من نشنیدم اونها هم بگن). اما یک هفته ای هست همش صدا می کنه مامان جون! وقتی اینجوری صدام می کنه رسما می خوام بمیرم از خوشی 🙂

این رو باید دسته بندی کرد در خوشی های کوچک شاید احمقانه! فکر نمی کردم روزی دلم با همچین کلمه ای خوش شه


۳ نظر
خوشی های کوچک · شیرین زبانی ها · غیرمنتظره ها
دختر مهربون
4 جولای 2014 @ 11:32 ق.ظ توسط مامانش

برق رفته بود. رفتیم خونه بابا ابی و مامان نیر. یاسمین خوشحال با نور چراغ قوه گوشی خاله آذر سرگرم بود و هی می انداخت این ور و اون ور و راه می رفت و کیف می کرد. حالم خوب نبود. از دسشویی اومدم بیرون و نشستم رو سنگ ورودی دسشویی. بابا ابی که دید اونجا نشستم و سرمو گرفتم پرسید چی شده، حالت خوب نیست؟ گفتم نه، حالت تهوع دارم. یاسمین یا شنیدن این حرف، یه نگاهی به من کرد. رفت گوشی خاله آذر رو که مدتی بود ول کنش نبود، تحویل بابا ابی داد و اومد نگام کرد. یکم کنارم نشست. بعد یه ظرف که رو میز بغل بود برداشت و مثلا بهم قرص داد، بعد دوباره کنارم نشست! بعدم هر چند دقیقه یک بار می پرسید: حالت خوب نیست؟/بهتری؟

ولم می کردن اشکم در اومده بود!


یک نظر
احساسات · غیرمنتظره ها · کودکانه‌ها