Lilypie Kids Birthday tickers
به یاد “کودکان آبی شهر سربی”
15 می 2016 @ 8:44 ب.ظ توسط مامانش

این مطلب رو ۲۷ دی ۹۲ نوشتم اما منتشر نکردم. اون موقع یه کمپین راه افتاده بود شامل یه سری خونواده ها و مادرها در اعتراض به آلودگی هوا، به امید اینکه توجهی جلب کنه شاید باعث برداشته شدن یک قدم کوچک برای بهبود این اوضاع بشه. یکی از حرکت ها این بود که دردنوشته مادرها و نگرانیهاشون توی یه نشریه روزانه چاپ بشه. این رو من اون موقع با این هدف نوشتم، ولی اینقدر برای خودم غصه داشت که اینجا منتشرش نکردم. امروز اتفاقی چشمم بهش خورد و موقع خوندنش اشکم دوباره در اومد.


ده سال پیش که نتایج کنکور خبر از آمدن من به تهران می داد، تهران آلوده بود، اما نه به این آلودگی. همان موقع پزشکان اطرافم به من هشدار دادند که باید بیشتر از قبل مراقب خودت باشی و به خودت برسی که آلودگی هوا تاثیر کمتری بر سلامتت داشته باشد. آن موقع هنوز آب تهران به این آلودگی نبود! حداقل ما خبر نداشتیم! آمدن من به تهران همانا و تشکیل خانواده و ماندگار شدن همانا. اما از بخت بد، تشکیل خانواده ما همزمان بود با افزایش چشمگیر آلودگی! هر روز صبح که با پدرت به محل کار می رفتیم، وارد اتوبان یادگار که می شدیم،‌جز دود و حجم خاکستری هوا چیزی نمی دیدیم و معدود بودند روزهایی که با این دیدن این منظره، صبحمان خراب نشود! یکی دو سال بعد اخبار افزایش بیماری و سرطان بود که هر روز به گوشمان می رسید، به خصوص در کودکان! در همین بحبوحه بود که تو آمدی، سرزده، و خوشی آمدن تو و جو خوشحالی که خانواده را در برگرفت، مدتی غافلمان کرد از نگرانی هایی که قبل از آمدن تو با شنیدن آن اخبار در دلمان می افتاد. اما این ناغافلی خیلی طول نکشید! همان دفعات اول مراجعه به دکتر، منع شدم از تردد در شهر، به خاطر آلودگی روزافزون آن روزها! می گفتند نفس های کوتاه بکشید در آلودگی! من اما در راه سعی می کردم اصلا نفس نکشم که این آلودگی به تو نرسد، ولی مگر شدنی بود؟ چه روزهای غم انگیزی بود، اما باز خوب بود که در کنترل خودم بودی! خودم می توانستم در مکان های آلوده تر نفسم را قطع کنم یا کمتر نفس بکشم. اما بالاخره آمدی بیرون! حالا چه می کردم؟ ۷ ماه در خانه حبس بودیم، چون ماه های اول بودنت مصادف بود با آلوده ترین ماه های سال. چند باری هم که مجبور بودیم از خانه بیرون برویم، روزهای شکنجه من بود. به تو نگاه می کردم که معصومانه خواب بودی و نفس می کشیدی! نفسی پر از سرب و آلودگی! چگونه می توانستم مانع نفس کشیدنت بشوم یا بگویم کودک چهارماهه من، کوتاه نفس بکش که این نفسها منشا زندگی برایت نیست! در حالیکه گلوی خودم از آلودگی می سوخت، فقط بغض بود و فکر اینکه تو اینجا چه می کنی؟! آخ که باز هم آن روزها خوب بودند، روزهایی که چهاردیواری خانه هنوز برایت کوچک نبود و خسته ات نمی کرد و کلی ماجراجویی در همان محیط داشتی! روزهایی که لذت دویدن در فضای باز پارک ها و تاب بازی و سرسره سواری را درک نکرده بودی! می توانستیم در خانه حبست کنیم و در عین حال شاد باشی! اما حالا… روزهای باران خورده و خوب بهاری امسال فرصتی برای آشنایی تو و محیط بیرون بود. درخت دیدی و پارک و خیابان. اما بدبختانه این روزها هم زود گذشتند. حالا باز تو در خانه حبسی! سهمت از پارک و تاب و سرسره، دیدن فیلمهای معدود بازی خودت در موبایل من است،‌ و ذوق کردن و جیغ کشیدنت از دیدن خودت که از سرسره پایین می آیی! کاش می شد از خانه بیرون نرویم تا یاد بیرون رفتن نیفتی! کاش می شد «ددر» را از مجموعه لغات حذف کرد. خوب حق هم داری که پشت سر هر کسی که بیرون می رود فریاد بزنی و گریه کنی که «ددر!»، و چقدر دلم می گیرد و هر بار بغض می کنم وقتی برای خوش کردن دلت مجبوریم به جای بیرون بردنت، سوار آسانسورت کنیم و بالا و پایین ببریمت یا چند دقیقه ای در پارکینگ خانه همراهی کنیم دویدن هایت را، تا یادت برود که دلت فضای باز می خواهد و درخت و پارک و تاب و سرسره. تو در خانه حبسی، برای اینکه سهم کمتری از هوای آلوده داشته باشی و من باز هم نگران از اینکه برای درمان یک مشکل، هزاران مشکل دیگر تقدیمت می کنم. حبسی و افتاب نمی بینی، با کمبود ویتامین د. چه کنیم؟ ویتامین د. که می گویند کمبودش منشا هزار درد است، از جمله ام.اس.! حبسی و جای دویدن و فعالیت نداری، با مشکلات ناشی از کم تحرکیت چه کنم؟ با مشکلات روحی ناشی از محبوس بودنت چه کنم؟ چه کنم؟

سال دیگر را چه کنیم و سال های بعد را، که دیگر با آسانسورسواری دلت خوش نمی شود، که باید بروی مهدکودک و مدرسه. اصلا مگر می شود همیشه در خانه حبست کرد؟ کاش حبس فایده داشت! چه کنیم؟ دستگاه تصفیه هوا بگذاریم در خانه؟ بالاخره که تا یکی دو سال دیگر مجبوری از خانه بیرون بروی و ساعت های زیادی خارج از خانه باشی. از این شهر برویم؟ برویم به شهر پدری خودم، مشهد؟ وضعیت آنجا هم که مشابه اینجاست، و هر سال حداقل چند روز تعطیلی دارند! شهرهای دیگر؟ همه جا آسمان همین رنگ است. رنگ خاکستری مرگ!


نوشته بودم: “سالهای دیگه رو چه کنیم؟” چه کردیم؟

یک سال بعد، پاییز و زمستون ۹۳: طبق آمار اوضاع آلودگی هوا به خاطر بنزین های جدید به مراتب بهتر از سال قبله، ولی یاسمین شش ماه کامل مریض بود. شش ماه از این دکتر به اون دکتر می رفتیم. حداقل ماهی دوبار. یکی می گفت حساسیت شدیده که با آلودگی بدتر میشه. یکی می گفت آسم داره. شش ماه براش اسپری می زدیم. شش ماه داروی ضدحساسیت خورد. حساسیت باعث عفونت می شد. از ریه هاش عکس گرفتیم. چندین بار آنتی بیوتیک قوی خورد. از ترس بدتر شدن حساسیت هر نوع شکلات و بستنی براش منع شده بود. خودش با حسرت نگاه می کرد، اما می گفت من مریضم، نمی تونم بخورم. اون اواخر مریضی به بازیهاش هم وارد شده بود. می رفت توی اتاق، می گفت می رم دیدن دوستم که مریضه. خودش می گفت پس کی میریم دکتر؟ آخرین بار دکتر بهمون گفت تا این بچه تهران زندگی کنه اوضاع همینه.

بهار ۹۴: هوا بهتر شد، اوضاع یاسمین هم بهتر شد. گهگاهی پارک می رفت؛ ولی خودش عادت کرده بود قبل رفتن نگاه کنه به آسمون. اگه آبی بود، اون روز پارک می رفتیم؛ اگر خاکستری بود، خونه.

تابستون ۹۴: مهاجرت کردیم. اومدیم جایی که آسمونش همیشه آبی هست. یاسمین باز عادت داشت قبل رفتن به پارک آسمون رو نگاه کنه. بهش می گفتیم نگران نباش، اینجا همیشه آسمون آبیه. اوایل باورش نمیشد و باز هم نگاه می کرد و از دیدن آبی آسمون خوشحال می شد. الان دیگه این عادت از سرش افتاده.

پاییز و زمستون ۹۴: ۷ ماه پاییز و زمستون سرد اینجا رو که حتی تا -۴۵ درجه هم رسید تجربه کردیم. اینجا توی مهد تا وقتی دما زیر -۳۰ نباشه، حداقل دو ساعت در روز بچه ها توی حیاط بازی می کنن. بیشتر روزها بیرون بودن. دو سه بار تو دمای -۱۵ تا -۲۰ به اندازه یه نصفه روز بیرون رفتیم برای تفریحات زمستونی. یاسمین کل این مدت دو بار بیشتر دکتر نرفت که فقط یک بارش رو آنتی بیوتیک ضعیف خورد.

بهار ۹۵: هوا دوباره خوب شده. بدون لباس گرم و سبک می ریم پارک که یاسمین بازی کنه. خودمون راحت نفس می کشیم. خیالمون از نفسهای یاسمین راحته. مدت ها توی چمن ها می دوه. به آسمون آبی نگاه می کنیم و خوشحالیم. فقط همین یک دلیل هم می تونه با اطمینان مجابمون کنه که تصمیم درست گرفتیم برای اومدن، که دیگه برنگردیم به اون آسمون خاکستری نفرت انگیز شهر سربی. با این وجود چیزی که همیشه دلمون رو می سوزونه فکر کردن به بچه هاییه که هنوز اون هوا رو نفس می کشن.


۵ نظر
تجربیات · دردنوشته · زندگی جدید · نگرانیها
کلاغ
20 آوریل 2015 @ 10:03 ق.ظ توسط مامانش

اینقدر که تو این ۶ ماه گذشته درگیر مریضی و اصلاح رفتارهای یاسمین بودیم، از آموزش خیلی چیزا بهش غافل شدیم.

رفتیم بوستان گفتگو، اردک ها رو دیده از نزدیک، باهاشون صحبت کرده. بهش گفتم ببین هر کدوم یه رنگن. ببین پاهاش چه شکلیه. اینا اردکن. رفتیم یه ساعتی بازی کردیم. بعد از یک سطح بالاتر که دریاچه رو اردک ها رو دید، گفت کلاغ ها رو ببین!

تو پارک دم خونه، گنجشک ها رو نشون می ده می گه کلاغ ها رو ببین!

فکر کنم بچمون فقط سگ و گربه رو درست تشخیص میده :/

 


۳ نظر
عذاب وجدان · نگرانیها
دو سالگی
27 جولای 2014 @ 10:39 ق.ظ توسط مامانش

تا چند دقیقه دیگه دو ساله میشی … دو سال تمام … اما انگشتات هنوز لطافت روزهای اول رو داره و هر بار که روی دست من کشیده میشه هنوز همون حس عجیب روزهای اول رو داره….

دو ساله میشی … تکرار روزهای اول ، ترس ها و سختی های مرحله به مرحله رشدت، از نگه داشتن گردن تا چهاردست و پا رفتن و راه رفتن و دویدن و … همه پشت سر گذاشته شده … برای خودت بازی می سازی و بازی می کنی … بزرگ شدی و خیلی چیزها رو روال افتاده و ساده شده … اما حس می کنم وارد دوران سخت تری شدیم … اخلاق و رفتار، مسئولیت پذیری و خیلی چیزهای کوچیک و بزرگ دیگه، چیزهایی هستن که باید یاد بگیری و نمی دونم چه جوری … نگرانی های این مرحله خیلی بیشتره…

ساعت ۱۰:۴۰ شد. دو سالگیت مبارک یاسمین ما :*


۲ نظر
خبر · رشد · نگرانیها
ایمن سازی خانه
22 جولای 2013 @ 11:55 ب.ظ توسط مامانش

آخر هفته گذشته سعی کردیم خونه رو بیشتر از قبل برای یاسمین ایمن کنیم. اما روند کلی ایمن سازی روندی طولانی بود که به مرور تکمیل شد:

از وقتی یاسمین شروع بعه چرخیدن کرد، تخت ما و مبلها براش خطرناک شد و کلا هر جای بلندی که می تونست با غلتیدن، از روش بیفته. خوب اون موقع کافی بود که روی همچین جاهایی نذاریمش یا اگه می ذاریمش دورش بالش بچینیم که به اونا گیر کنه.

بعدتر که یاد گرفت دستش رو به جایی بگیره و بلند شه، جاهای بیشتری براش خطرناک شدن، از جمله لبه تیز میزها و همینطور انواع تکیه گاه های متزلزل! خوشبختانه خونه خودمون خیلی از این موارد نداره. ولی خطرناک تر از اینکه موقع بلند شدن سرش به کجا بخوره، این بود که اگه در حالت ایستاده بیفته، سرش به کجا می خوره (به خصوص اوایلش که محکم نمی ایستاد). در این مورد سعی می کردیم همیشه پهلوش باشیم و مواظب باشیم نیفته. راه دوم این بود که پشت سرش رو پر کنیم از بالش و چیزهای نرم.

بعد از اون یاد گرفت زانوشو رو بندازه بالای بلندیها و از اونا بالا بره. حالا دیگه کلا باید دنبالش می بودیم. چون به خصوص موقع پایین اومدن، هیچ ایده ای نداشت که چجوری باید بیاد پایین و با کله می اومد. چیز خوبی که تو این مورد بابابزرگ مامان بزرگش سعی کردن یادش بدن و الان تقریبا خوب انجام می ده، اینه که بچرخه و در حالیکه پاش به سمت پایینه، خودش رو سر بده تا ابنکه پاش به زمین برسه. البته اوایل قسمت اول رو یاد گرفت، اما الان دو سه هفته ای هست که کل فرایند رو خودش انجام میده.

وقتی که چهار دست و پا راه رفت کلا کل خونه ما خطرناک شد، چون کل خونه سرامیکه. توی این مرحله هم باید همش کنارش می بودیم تا اینکه بتونه مسلط شه به قضیه و خیالمون راحت شه. تو این مرحله چهاردست و پا یه مسیر رو هی می رفت و هی بر می گشت و خیلی با دوروبر کاری نداشت.

مرحله بعد از تسلط توی چهار دست و پا راه رفتن، کنجکاوی در مورد فضای اطرافه. یاسمین چهار دست و پا می ره سراغ چیزای مختلف، در کشوها و کابینت رو باز می کنه،  پایه میز رو می گیره و تکون می ده، از زیر میزها می خواد رد شه و این ور و اون ور بره، سراغ گاز و ماشین لباسشویی می ره و از هر دری که باز باشه می خواد تو یا بیرون بره. تو این مرحله هم باید خیلی مواظب بهداشت بود و فقط به تمیز کردن جاهایی که درحالت عادی دم دسته قناعت نکرد، هم اینکه توی تک تک موارد مراقبت هایی از جنس خاص اون مورد کرد. در مورد کابینت ها، ما ظروف شکستنی و مواد شیمیایی شوینده روجدا کردیم  و به درشون بست زدیم که یاسمین نتونه بازشون کنه. توی یک کابینت رو پر کردیم از ظرفهای خودش و بقیه ظرفهایی که نمی شکنن و توجهش رو هم جلب می کنن و در اون رو باز گذاشتیم. اتفاقا نتیجه خوبی هم داد و یاسمین دیگه اون کابینت رو می شناسه و می ره سراغ اون و هر بار نیم ساعتی مشغولشه و من به کارهام می رسم و بهش تو همون حالت حسابی غذا می دم. میزهای سبکی که ممکنه با تکون دادنش روش بیفته رو هم جمع کردیم. گاز رو فعلا چاره ای نداریم جز اینکه حواسمون باشه وقتی که چیزی روشه و روشنه، سراغش نره. ماشین لباسشویی هم که خوشبختانه قفل کودک داره. در خونه هم که اصولا همیشه بسته است. اما آخرین چیزی که توجهش رو حسابی جلب کرده پریزهای برقن که متاسفانه برای اینکه جلوی دید نباشن، پایین قرار رفتن و در دسترس بچه ها. پریزهای خالی و بی استفاده رو با محافظ پوشوندیم. اما اونهایی که استفاده دارن رو نمی دونم چه کنیم. مخفی کردن هم در مورد خیلی هاشون جواب نمی ده. تو این سایت های خارجی محافظ هایی دیده بودم که برای سه راهی ها که  دورش قرار می گیره و فقط سیم ها از بیرون می مونن. ولی فکر نمی کنم اینجا جایی داشته باشنش. فعلا فقط هی مواظبیم که نره سمتشون. اما می ترسیم که روزی که شیطنت و فعالیتش بیشتر از این بشه و از یک لحظه غفلت استفاده کنه و بره سراغشون. اگه جایی سراغ دارین که از این محافظ ها داشته باشه یا راهی به ذهنتون میرسه به منم بگین خلاصه.


۲ نظر
تجربیات · نگرانیها
ویتامین D
25 می 2013 @ 6:39 ب.ظ توسط مامانش

همیشه برای بچه های این دوره که تو آپارتمان بزرگ می شن غصه می خوردم. به خاطر اینکه رنگ آفتابو نمی بینن. بهار و تابستون های کودکی و نوجوونی ما تو حیاط می گذشت. تو آفتاب و هوای باز، بدون محدودیت های پوششی تنمون می تونست آفتاب رو تجربه کنه. توی همه فصل ها، خواب ظهر مساوی بود با دراز کردن پاها تو آفتاب، جلوی پنجره های بزرگ.

این اواخر خیلی در مورد ویتامین D و خطرات کمبودش می شنیدم. از تاثیرش تو جذب نشدن کلسیم تا کشفش به عنوان یکی از عوامل احتمالی ام اس. یکی از دوستانمون که مهاجرت کرده به استرالیا هم می گفت که تو آزمایشی که اخیرا اونجا داده متوجه شده که وضعیت ویتامین دی بدنش بحرانیه و دارو می خوره. می گفت دکتره گفته بیشتر دخترای ایرانی که اینجا آزمایش می دن همین مشکل رو دارن. خلاصه همه اینها ترس و استرسم رو در مورد یاسمین که تازه داره بدنش شکل می گیره بیشتر کرد.

یاسمین که دنیا اومد، تا از شر زردی خلاص شد و یکم جون گرفت و مشغولیت های اسباب کشی تموم شد، سرما و آلودگی هوا شروع شد. یه روزایی که آلودگی کمتر بود، وسوسه می شدم سر ظهر که هوا گرمتره یاسمین رو بیرون ببرم، اما از ترس بیرون رفتن تو خلوتی سر ظهر، به خصوص با خبرهای ناامنی های این دوروبر بیخیال می شدم. اینجوری بود که تا ۶ ماهگی یاسمین، خونه نشین بودیم. خوشبختانه خونه جدید آفتابگیره. من که هی غصه می خوردم و نگرانش بودم، سعی می کردم ظهرها  توی آفتاب بخوابونمش و یه بخشی از بدنش رو بدون لباس بذارم تا آفتاب بخوره. البته می گن آفتاب از پشت پنجره، به خصوص این پنجره های رنگی، خیلی تو تامین ویتامین D تاثیری نداره، ولی توی اون شرایط کار دیگه ای از دستم برنمی اومد و مجبور بودم دلم رو به همین خوش کنم.

بعد از تعطیلات عید، هوا تمیزتر و گرم تر شد و روزها هم بلندتر. فرصت رو غنیمت شمردم برای پیاده روی های بعدازظهر تو آفتاب. الان حدود دو ماهی هست که هفته ای حداقل سه یا چهار روز، بعد از برگشتن از شرکت یاسمین رو سوار کالسکه می کنم و حدود نیم ساعت تا سه ربع می ریم تو آفتاب قدم می زنیم. معمولا بسته به حال و سرحالی یاسمین، بین ۳.۵ تا ۵.۵ می ریم بیرون. در مورد ساعت مناسب هم این لینک رو پیدا کردیم که به صورت هفتگی، شدت تابش اشعه ماوراء بنفش رو در ساعت های مختلف روزهای اون هفته نشون می ده.

توی این گردش های روزانه به یاسمین که حسابی خوش می گذره و از دیدن دنیای جدید بیرون از خونه کیف می کنه. به خصوص روزهایی که سرحاله، با دقت دوروبرشو نگاه می کنه: به کف پیاده رو، ماشین ها، مغازه ها. بعضی وقتها که دیگه خیلی شارژه واسه خودش صدا در می آره و حتی می رقصه. به آدمهایی که از روبرو می آن می خنده و به طرفشون دست دراز می کنه. همین باعث میشه بیشتر کسایی که می بیننش بهش لبخند تحویل بدن و قربون صدقه اش برن و بعضیا حتی واستن باهاش حرف بزنن. خلاصه دخترمون فعلا به شدت اجتماعیه و دوست داره با همه ارتباط برقرار کنه. واسه خود من هم حسابی خوبه. هم قدم می زنم و روحیه ام عوض میشه، هم یکم از نگرانی هام کم میشه. یه سری روزها هم که حمید زودتر میرسه خونه یا روزهای تعطیل گردش سه تایی می ریم و دیگه بهترین روزاست.

البته خوب سختی های خاص خودش رو هم داره. بوده روزهایی که یاسمین آخر راه رو خسته شده و مجبور شدم مسیر مونده تا خونه رو، با یه دست در حالیکه حسابی وول می خورده، تو بغلم نگهش دارم و با دست دیگه کالسکه رونی کنم. یا یک دفعه کتاب بردم برای اینکه اگه یک وقت حوصله اش سر رفت به عنوان آخرین گزینه تحویلش بدم. اتفاقا جواب هم داد و یه مدت حواسش پرت شد. ولی یکم که گذشت، بر می گشت و کتاب رو می داد به من که براش بخونم. قبول هم نداشت که از حفظ بخونم و خودش ورق بزنه. باید متوقف می شدیم. براش کتاب رو می خوندم و بهش می دادم و تو فاصله ای که دوباره بخواد کتاب رو به سمتم دراز کنه (که کمتر از یک دقیقه بود)، کالسکه رو جلو ببرم و دوباره از اول 🙂

فعلا تا وضعیت هوا به خاطر ریزگردها خراب نشده باید از فرصت استفاده کرد.


۳ نظر
تجربیات · نگرانیها
اولین غول رو رد کردیم
27 سپتامبر 2012 @ 7:04 ب.ظ توسط مامانش

دیروز یاسمین دو ماهه شد .. دو ماهی که ماه اولش خیییییلی طولانی و ماه دومش خیلی سریع گذشت … اما در کل انگار سالهاست که داریم باهم زندگی می کنیم … وقتی عکس های قبل از زایمان رو می بینم، باورم نمیشه که همچین روزهایی وجود داشته …. از طرفی وقتی چند وقت پیش که واسه معاینه بعد از زایمان رفتم پیش دکترم که برگشته بود از فرنگ، مادرای باردار منتظر رو می دیدم و یاد اون روزها و هیجانش و انتظارش و علامت سوال بودن آینده در کنار یاسمین می افتادم، بهشون حسودیم می شد و دلم برای اون روزها تنگ می شد …. اگرچه شیرینی این روزها رو حاضر نیستم از دست بدم…

اما تو این مدت، فکر واکسن هایی که یاسمین قراره بزنه همیشه برام ترسناک بوده .. اینکه چقدر قراره درد بکشه هر بار و چقدر بی تابی کنه و ما چجوری تحمل کنیم … من که همیشه توی تزریقاتی ها وقتی گریه یه بچه ای که آمپول می خورد رو می شنیدم اشکم در می اومد، نمی تونستم تصور کنم که چه جوری قراره گریه و درد بچه خودمون رو تحمل کنم …. واسه همین از یک ماه پیش، از رسیدن لحظه واکسن زدن می ترسیدم و از حدود دو هفته پیش شمارش معکوس وحشت شروع شده بود… دیروز بالاخره اون لحظه رسید … برعکس خیلی جاها که مامان رو بیرون می کنن و همراه دیگه رو نگه می دارن برای کمک به نگه داشتن بچه، خانومه هیچی نگفت که برو بیرون و من که با مامان حمید رفته بودم، خودم یاسمین رو گذاشتم رو میز و پاهاش رو گرفتم و مامان حمید دور ایستاد … قلبم داشت می اومد تو دهنم … ولی انگار وقتی مجبوری که خودت باشی و خودت واسه اینکه بچه ات کمتر درد بکشه پاش رو محکم نگه داری، محکم می شی .. با اینکه می دیدم چجوری گریه می کنه اما نه خبری از بغض بود… نه ترس… و نه اون جوری که فکر می کردم بود …. یاسمین خیییلی گریه کرد اما وقتی آمپول دوم هم تموم شد و بلندش کردم و چسبوندم به خودم یکم آروم تر شد … تا توی ماشین آروم آروم گریه کرد، ولی وقتی ماشین راه افتاد خوابش برد … تازه اون موقع بود که انگار داشتن قلبم رو فشار می دادن … رسیدیم خونه و قطره استامینوفن رو دادیم … تا چهار ساعت خوب بود و خوب خوابید و حتی بازی می کرد اما هنوز موقع دادن دوباره استامینوفنش نشده بود که جیغش رفت هوا و حالا مگه می شد آرومش کرد؟ با فرناز و مامان حمید هی تلاش می کردیم، هی آروم می شد ولی دوباره از اول … اینقدر گریه اش شدید بود که نفسش هی می رفت! و هی ما از تکنیک(!) فوت کردن تو صورتش استفاده می کردیم که مجبور شه نفس بگیره … اما بعضی وقتا انگاز آب دهنش می خواست بپره تو گلوش و بدتر سکته می کردیم تا دوباره شروع کنه نفس کشیدن … خلاصه اونجا بود که دیگه من کم آوردم و کلا نقش آروم کردن رو مامان بزرگش انجام می داد … تحمل اون گریه ها واقعا سخت بود و انگار که هر دقیقه اش یک ساعت می گذشت تا دوباره آروم شدنش … یک ساعتی طول کشید تا دوباره آروم شد … اما همچنان غر زدن ها گریه های آروم ادامه داشت تا ۵ ساعت دوم .. و دوباره شروع بی قراری ها …. اما این بار خوشبختانه زودتر از قبل آروم گرفت و بعد از اون دیگه هر بار آروم تر شد تا اینکه از ساعت ۳ نصفه شب تقریبا آروم بود تا ساعت ۱۱ خوابید و فقط برای شیر خوردن بیدار شد … و بعدش می تونست دیگه پاش رو راحت تکون بده … الان که ۷ ساعتی از اون موقع گذشته .. بعضی وقت ها پاش اذیت میشه و یکم غر می زنه ولی در کل حالش خوبه و خلاصه اینکه غول مرحله اول بازی واکسیناسیون رو رد کردیم!

اما شرح مختصر این دو ماهی که گذشت:

روز اول که رسیدیم خونه همچنان استرس شیر خوردن یاسمین بود .. اینکه بدون کمک پرستارها چجوری قراره شیر بخوره .. خوشبختانه روشی که آخرین نفر یادمون داد، جواب داد … اما چند روز اول به راحتی ۴ نفر مشغول شیر دادن به یاسمین بودیم … به خصوص تو مرحله شیر دوشیدنش … اوضاعی بود … با وجود خستگی شیر دوشیدن های نصفه شب، اما خوش می گذشت و کلی به وضعمون می خندیدیم….

این خوشی، روز چهارم که روز معاینه یاسمین بود، تو بیمارستان با خبر زردی داشتن یاسمین به غصه تدیل شد … انگار کل انرژیمون رو اون روز گرفتن … تصمیم گرفتیم دستگاه فوتوتراپی رو اجاره کنیم و توی خونه نگه داریم یاسمین رو … بعدازظهرش دستگاه رو آوردن و تکنسینی که آورده بود برامون توضیح داد که چه باید بکنیم …. کلا بچه باید زیر اون دستگاه فقط پوشک داشته باشه و یه چشم بند، چون اشعه اش برای چشم و اندام تناسلی ضرر داره .. چشم بند به هیچ وجه نباید کنار بره … اشعه و گرماش بچه رو خیلی داغ می کنه و باید وقتی بیرون میاد مواظب بود که سرما نخوره … نباید بدن بچه رو چرب کرد و از این حرفا … این دستگاه هم زردی رو خوب نمی کنه، فقط دفع بیلیروبین خون که همون زردیه  رو سریع می کنه … البته باید بچه خوب شیر بخوره .. برای همین باید هر دو ساعت که  زیر دستگاه می مونه، یک ساعت بیرون بیاد شیر بخوره تا بیلیروبین از طریق ادرارش دفع بشه … توی توضیحاش گفت که خیلی از بچه ها تحمل چشم بند ندارن و واسش راهکار ارائه داد… اما موقعی که چشم بند رو واسه یاسمین گذاشتن، اینقدر مظلوم و آروم موند و صداش در نیومد که متعجب موندیم … اما وقتی گذاشتنش زیر دستگاه دیدنش با اون وضع زیر دستگاه حال آدم رو بد می کرد … طوری که من دیگه تا موقع رفتن تکنسینه از ترس اینکه اشکم در نیاد حرف نزدم و تا زفت زدم زیر گریه …. واقعاْ تحمل اونجوری دیدنش رو نداشتم … خلاصه دو روز زیر دستگاه بود و ما چشم ازش برنداشتیم از ترس اینکه چشم بندش بره کنار …. جالب بود که زردی باعث بیحالیش شده بود و باز کمتر هی شیر می خورد و به همین خاطر مجبور شدیم شیرخشک بهش بدیم که باعث زیاد شدن ادرارش بشه …. تا اینکه روز هفتم دوباره بردیمش آزمایش و دیدیم زردیش اومده پایین و خیالمون یک کم راحت شد … ولی تا آخر یک ماهگی که دوبار دیگه بردیمش آزمایش از طریق پوست و دیدیم کاملا زردیش پایین نیومده همچنان نگران بودیم ….

اما ماه اول ماه سختی بود که بدون وجود مامان گذشتنش ممکن نبود … شبهای اول که مامان حمید هم می اومد و با مامان نوبتی یاسمین رو نگه می داشتن … من که تو خونه هیچ کار نمی کردم جز شیر دادن، اینقدر بدنم ضعیف شده بود که علاوه بر اینکه کل شب رو به لطف شیرخشک و شیرهای دوشیده شده ای که مامانها -یاسمین شبهای اول بین مامانها و بقیه شبها کنار مامانم می خوابید و ما یه ماه اول طعم بچه داری شبانه رو نچشیدیم….- میدادن، تا صبح خواب بودم، کل ضبح تا ظهر هم بین شیر دادنها می خوابیدم … ولی باز هم خسته بودم …. طفلکی مامان هم مهمونداری می کرد، هم کارهای خونه رو می کرد و هم شب تا صبح یاسمین رو نگه می داشت…. روزهای اول حتی بغلش هم نمی کردم .. فقط واسه شیر دادن می گرفتمش و بعد تحویلش می دادم … اینقدر می ترسیدم! …. حتی موقع بالا آوردنش یه متر می پریدم عقب! … اما کم کم راه افتادم … از تعویض پوشک تا حتی تنهایی حموم بردنش رو تا آخر ماه اول یاد گرفتم تا اینکه مامان رفت ….

ماه دوم زودتر گذشت …. مامان حمید باز خیلی شبها یاسمین رو نگه می داشت … البته تقریبا از اوائل ماه اول که زردی یاسمین کم شد، شیر خشکش رو کم و بعد حذف کردیم و من با اینکه شبها پیش یاسمین نمی خوابیدم، اما به محض شنیدن صدای گریه اش می رفتم تا بهش شیر بدم … اما تقریبا از اواسط ماه دوم دیگه کامل پیش خودمون خوابید!

خیلی وقتها صبح ها که بیدار می شم یادم نمی آد یاسمین چند بار شیر خورده، چقدر خورده و چجوری نگهش داشتم که آروغ زده.. اصلا زده یا نزده! …. اینقدر که شب خسته بودم .. و بعد عذاب وجدان می گیرم و دلم براش می سوزه …

و اینکه در کل خوشحالم… روزهای خوبیه و هر روز از دیدن رشدش لذت می برم ….


۲ نظر
احساسات · تجربیات · نگرانیها