Lilypie Kids Birthday tickers
اولین های برنا – چهار ماه و نیم اول
14 فوریه 2018 @ 9:04 ب.ظ توسط مامانش

اولین باری که سرش رو  نگه داشت، فقط ۱۱ روزش بود. در واقع اولین باری بود که فهمیدیم! سرش رو از رو شونه بلند کرده بود و داشت این ور و اون ور و نگاه می کرد. با اینکه یکم سرش لق می خورد، ولی باز هم خیلی خوب نگه می داشت و کلی ذوق کرده بودیم. خسته که شد، فیلم رو قطع کردیم و دیدیم ۱ دقیقه فیلم گرفتیم! باورمون نمی شد!

بچه ها از چند روزگی لبخند می زنن. ولی اولین لبخندی که حس کردیم معنی داره، حوالی ۲۲ روزگی بود. وقتی که به صورتمون نگاه می کرد و لبخند می زد.

کشف دست: دو ماه و ۱۱ روزش بود که انگشتش شستش رو می مکید. همون روزهای اولی که دنبا اومده بود، وقتی گرسنه بود، اگه اتفاقی انگشتش جلو دهنش بود، سریع شروع می کرد مکیدن و آروم می شد. اما ۱۱ دسامبر برای اولین بار به صورت ارادی دستش رو به سمت دهنش برد و شروع کرد مکیدن. همون روز وقتی تو صندلیش نشسته بود و طبق معمول تند و تند دست و پا می زد، اتفاقی دستش خورد به عروسکی که جلوش آویزون بود. بعد ادامه داد و در همون جهت هی دستش رو تکون داد که بزنه به عروسکه.

استفاده از دست ها: ۱۵ دسامبر برای اولین بار دیدیم می تونه اسباب بازیهاش رو توی دستش نگه داره و تا یه مدت هم ولش نکنه.

اولین نشونه های خارش لثه: ۵ ژانویه، انگشت و دستش رو به شدت بین لثه هاش فشار می داد. وقتی دندونی رو به لثه هاش می کشیدیم دوست داشت و آروم می شد. دندونی رو که به دستش دادیم، خودش تلاش می کرد تو دهنش ببره.

تلاش برای گرفتن وسایل: اواسط ژانویه، حوالی سه ماه و نیمگی، وقتی چیزی رو جلوش می گرفتیم سعی می کرد اونو بگیره. دست هاش رو از طرف می آورد، اگه تو فاصله مناسب بود می گرفت، وگرنه دستهاش به هم می خورد! بعضی وقتها دوباره تلاش می کرد و بعضی وقتها فقط به اون خیره می شد.

چرخش ۹۰ درجه به پهلو: ۲۲ ژانویه بود که برای اولین بار وقتی یه اسباب بازی رو جلوش گرفتم و یه طرفش رو گرفت، اسباب بازی رو تکون دادم به سمت چپ و ولش نکرد. خیلی راحت باهاش ۹۰ درجه چرخید و بعد خسته شد، ول کرد و برگشت سرجاش. از اون روز تمرین ها رو بیشتر کردیم تا وقتی که برای اولین بار ۶ فوریه، فقط عروسک رو می ذاشتیم سمت راستش، و اون برای گرفتنش ۹۰ درجه می چرخید. البته همه اینها خیلی به مرور بود. و اینکه یه روز این کار رو می کرد، دوباره چند روز نمی کرد. ولی خوب این تاریخ ها اولین هاییه که نشون می داد این قابلیت رو داره :دی

اولین خنده صدادار: از ۲۲ روزگی که لبخند زدنش رو تشخیص دادیم تا ۱۱ فوریه (چهارماه و ۱۱ روزگی)، خنده هاش معنی دارتر و بزرگ تر شد. با دیدن چهره ها، به خصوص اگه باهاش صحبت می کردن می خندید. اگه باهاش بازی می کردی خنده های بزرگ تحویلت می داد، اما همه اش بی صدا بود. تا اینکه ۱۱ فوریه برای اولین بار در جواب بازی هایی که یاسمین باهاش می کرد، اولین خنده های صدا دارش رو تحویل داد.

خوابیدن روی شکم: برنا یک ماه و نیمه بود که شروع کردیم روزی یکی دو بار روی شکم خوابوندیمش. اصلا دوست نداشت! اوایل بعد از چند ثانیه غرغرهاش شروع می شد! حتی تا سه ماهگی تلاش هم نمی کرد که سرش رو بالا بیاره، چه برسه به شونه ها! توی سه ماهگی سرش رو یکم بالا می آورد، ولی بیشتر از تلاش برای سر، تلاش می کرد پاهاش رو جمع کنه!باز هم زمان خیلی کوتاهی در حد یکی رو دقیقه این وضعیت رو تحمل می کرد. اواسط چهارماهگی این زمان به حدود ۵ دقیقه رسیده. سرش رو خوب بالا نگه می داره ولی هنوز شونه ها رو بلند نمی کنه. در عوض پاهاش رو حمع می کنه، باسنش رو یکم بلند می کنه و اگه دستت رو بذاری پشت پاش، هل می ده و یکم به جلو لیز می خوره.

 

 

 


نظرات
برنا · تغییرات · رشد
یاسمین ۵ سال و نیمه ما
14 فوریه 2018 @ 8:52 ب.ظ توسط مامانش

یاسمین ۵ سال و نیمه ما خیلی تغییر کرده، به خصوص تو یه سال اخیر. خیلی بزرگتر شده، هم ظاهری و هم رفتاری.

مدرسه رو به شدت دوست داره. پارسال تو دوست پیدا کردن خیلی مشکل داشت. هر روزی که می اومد خونه از دوستهاش شکایت می کرد. چند ماه اول دوست نداشت بره مدرسه و می گفت کسی باهام دوست نمی شه. فکر می کرد فقط باید با یک نفر دوست باشه و بازی کنه. تا اینکه آخر سال یه دوست پیدا کرد و دیگه خوشحال بود و دوست داشت بره مدرسه. اونقدری که روز آخر مدرسه ها از تموم شدن مدرسه ناراحت بود! اما امسال با کلی از بچه ها رفیق شده. چند روز پیش داشت دوستهاش رو می شمرد؛ بر عکس سال قبل که اصلا سراغ پسرها نمی رفت، امسال سه تا دوست پسر داره و ۷-۸ تا دوست دختر. با بچه های بزرگتر هم تو سرویس سریع دوست می شه و بازی می کنه.

اعتماد به نفسش حسابی بالا رفته. خودش می گه هنوز هم یه سری چیزها رو به انگلیسی درست نمی فهمه، ولی وقتی متوجه نمی شه، می پرسه. تو مدرسه دوست داره صحبت کنه. هر روز می شینن دور هم و در مورد یه موضوع هر کسی بخواد می تونه صحبت کنه. یاسمین همیشه تو این صحبت ها شرکت می کنه و دوست داره در مورد اتفاقاتی که براش افتاده بگه و نظر بده در مورد چیزهای مختلف.

جالبه تو مدرسه خیلی رفتارهاشون تحت نظره. آخر سال پیش و اوائل امسال تو گزارشی که می دن، یه سری خصوصیاتش رو گفته بودن که دقیقا ما هم تشخیص داده بودیم. یکیش قدرت رهبری بالا بود! خیلی دوست داره رهبر باشه تو یه گروه و دوست داره به بقیه بگه که چیکار کنن. همین ویژگیش پارسال باعث می شد نتونه با بقیه دوست بشه چون دائم انتظار داشت همه کاری که اون می گه رو انجام بدن. دوستی هم که پیدا کرد ویژگی برعکس اون رو داشت! خیلی راحت به حرف های یاسمین گوش می داد و همیشه هر کاری که یاسمین می گفت رو انجام می داد! ولی امسال فکر می کنم این مورد یکم تعدیل شده و به خاطر همین می تونه راحت تر با بقیه کنار بیاد. ولی همچنان تو گزارش نوشته بودن که قدرت رهبری خوبی داره. در عین حال خیلی به فکر بقیه هست و کمک می کنه تو همه چیز به بچه ها. از بستن زیپ و بند کفش، تا درست کردن وسایلی که خراب می شه و خبر دادن به معلم ها در مورد مشکلی که واسه بچه ها پیش اومده!

درکش از خودش و احساساتش بالاست. البته این هم چیزیه که تو مدرسه باهاشون کار کردن. در مقابل خیلی دختر منطقی هست و وقتی باهاش منطقی صحبت می کنی معمولا درک می کنه.

ترس رو بیشتر درک کرده. این مورد فکر کنم به خاطر ارتباط با بچه ها و احیانا چیزهایی که به همدیگه می گن یکم توش تشدید شده. مثلا برخلاف قبل می گه من اگه زیرزمین تاریک باشه می ترسم برم توش! یا از رعد و برق و صدای خوردن تگرگ به شیشه می ترسه و می گه نصف شب سرم رو می کنم زیرپتو که نشنوم! خواب های ترسناک می بینه. یه بار می گف خواب دیدم یه خرس اومده منو بخوره. باباحمید نجاتش داده بود!

و اما مشکلات! به شدت لجبازه! دائم حرف خودش رو تکرار می کنه، حتی بعضی وقتها حرفش رو عوض می کنه که بگه من درست گفته بودم! خیلی وقتها حس می کنه همه چی رو می دونه و نباید بهش بگیم باید چیکار کنه! به شدت کنده تو کارهاش! جون آدم رو به لب می رسونه تا غذا بخوره، لباس بپوشه، یا هر کاری که خیلی براش ذوق نداره رو انجام بده! دائم باید بهش بگیم بدو، یا بهانه ای براش بتراشیم که به اون بهانه کارش رو سریع تر انجام بده! کارهاش رو نصفه نیمه می ذاره. یهو وسط یه کار یادش میاد که می خواسته یه کار دیگه بکنه، سریع کار اول رو می کنه و می گه فردا انجامش می دم. فردا هم می گه اول یه کار دیگه و…. هیمنجوری ادامه پیدا می کنه تا بعد از یه هفته می بینی ده تا کار رو همینجوری نصفه نیمه ول کرده و هیچ کدوم به آخر نرسیدن! تو ارتباط با آدمهایی که نمی شناسه یا کم می شناسه، با اینکه بهتر شده ولی هنوز مشکل داره! سلام کردن بهشون براش عذابه انگار! صحبت کردن باهاشون هم حداقل تو نیم ساعت اول به شدت براش سخته!

تو این یه سال و نیم اخیر اینقدر درگیری های مختلف بوده که خیلی وقت نکردم به دایره المعارفم (بیبی سنتر) مراجعه کنم! حس می کنم کنترل یه سری چیزها از دستم در رفته! دارم با روش هایی که به نظر خودم منطقی می رسه سعی می کنم این مشکلاتش رو هم به مرور حل کنم. امیدوارم وقت بیشتری پیدا کنم که راه حل های بهتر و اساسی تر پیدا کنم.


یک نظر
تازه های یاسمین · رشد
مواجهه با تکنولوژی
27 می 2016 @ 6:13 ق.ظ توسط باباش

این روزا که همه جا پره از ابزارها و تجهیزات الکترونیک و تکنولوژیک، ما تمام تلاشمون رو میکنیم که یاسمین کمترین زمان ممکن رو با این ابزارها بگذرونه. مثلا خیلی خیلی کم در هفته تلویزیون میبینه یا از موبایل و تبلت برای سرگرم شدن خیلی خیلی کم استفاده میکنه (برای چت تصویری با خونواده هامون اجازه داره که از موبایل یا تبلت یا ایکس باکس استفاده کنه).

هفته ی پیش توی ماشین، دستم خورد به دکمه ی گوشی و نرم افزار Siri شروع کرد به صحبت کردن. جهت اطلاع کسانی که نمیدونن Siri چیه: Siri نرم افزاریه که روی دستگاههای ساخت شرکت اپل وجود داره و صدای انسان رو تشخیص میده و به عنوان دستیار هوشمند انسان، قدرت بررسی و جوابگویی به بعضی از خواسته های انسان رو داره. مثلا میتونید بهش بگید که فلان نرم افزار رو براتون باز کنه یا با فلان شخص تماس بگیره.

به محض اینکه Siri شروع کرد به صحبت کردن، یاسمین توجهش جلب شد. بعد طبق معمول همیشه، شروع کرد پشت هم سوال کردن که چی میگه و چیکار میکنه. خلاصه وقتی اومدیم خونه، گوشیم رو گرفت و شروع کرد با Siri سر و کله زدن.

دیروز عصر که رسیدیم خونه، یهو صدای Siri رو از توی اتاق شنیدیم و فهمیدیم که یاسمین دوباره رفته سراغ گوشی من. بعد از چند دقیقه صدای داد و فریاد یاسمین بلند شده بود: What are you saying؟ به شدت عصبانی بود و داد و بیداد میکرد. هی میگفت:‌ What is your name؟  Where are you؟ و بعد که جواب دلخواهش رو نمی شنید، باز شروع میکرد به داد و بیداد. آخر سر صداش کردیم اومد پیشمون و ازش پرسیدیم که چرا اینقدر عصبانی هستی؟‌ گفت:‌ هر چی ازش سوال میکنم، هی برام هوا رو نشون میده و درست جواب نمیده. ازش پرسیدم:‌ دخترم! فکر کردی Siri آدمه؟‌ گفت آره. اینجا بود که فهمیدیم چی شده. خلاصه براش توضیح دادیم که Siri آدم نیست که شما هر چی بگی بفهمه. یه چیزیه رو گوشی که میتونی بهش یه سری حرفا رو بگی. اگه نفهمه میره سرچ میکنه و برات میاره.

برخورد ذهن ساده ی بچه ها با تکنولوژی برامون خیلی جالب بود.


یک نظر
تجربیات · کنجکاویها
تفکر
15 مارس 2016 @ 5:39 ق.ظ توسط باباش

دونستن اینکه موقعی که بچه ها دارن کاری انجام میدن یا به نظر میرسه که دارن فکر میکنن، واقعا دارن به چی فکر میکنن، همیشه برام جالب بوده.

مهدکودک یاسمین، برای هر روز این هفته یه اسمی انتخاب کرده و بچه ها قراره هر روز، آداب اون روز رو انجام بدن!

یه روز Princess Day که همونطور که از اسمش برمیاد، روزیه که بچه ها با لباس پرنس و پرنسس میتونن برن مهدکودک. یه روز دیگه Crazy Hair Day که قراره بچه ها با مدلهای موی عجیب و غریب برن مهد. یه روز Jersey Day که بچه ها با لباس تیم ورزشی مورد علاقه شون یا کلا با لباس ورزشی میرن مهد. یه روز ‌هم که جشن Saint Patrick’s Day که یه جشن ایرلندیه و به مناسبت مرگ یکی از رهبران مسیحی ایرلندی به نام سن پاتریک، لباسهای سبز با علامت خاصی میپوشن (ما هم تعجب کردیم که اینجا برای مرگ جشن میگیرن به جای عربده کشی!). یه روز هم Pajama Day که بچه ها با لباسهای تو خونه و راحتی میتونن برن مهدکودک.

برای روز پرنسس، قرار شد یه لباس برای یاسمین بخریم. مثل همه ی دختر بچه های دیگه، یاسمین هم دنبال لباس آنا و السا، شخصیت های کارتون Frozen بود. رفتیم فروشگاه Party City برای خرید لباس. لباس آنا و السا رو گرفتیم جلوش و گفتیم که انتخاب کن. یه مقدار فکر کرد و نگاه کرد و لباس آنا رو انتخاب کرد. داشتیم میرفتیم سمت صندوق که حساب کنیم که من ازش پرسیدم: «حتما دوستش داری این لباس آنا رو؟‌» یه کمی فکر کرد و گفت: «دوستش دارم. ولی لباس السا رو بیشتر دوست دارم. اما چون مامان نمیتونه موهام رو شبیه موهای السا درست کنه (و میتونه شبیه آنا درست کنه)، لباس آنا رو انتخاب کردم!» اینجا بود که ما فهمیدیم یاسمین اون موقعی که از دید ما داشته فکر میکرده یا شایدم همینجوری وقت تلف میکرده، دقیقا داشته به صورت منطقی برای خودش استدلال میکرده و در نهایت طبق نتیجه ی استدلالش لباس رو انتخاب کرده! خلاصه که با دهن باز و متعجب از این اتفاق، بهش گفتیم که اگه میخواد لباس السا رو انتخاب کنه و لازم نیست حتما موهاش شبیه موهای السا بشه، به جاش تاج میذاریم سرش و اونم قبول کرد و خوشحال و خندان رفت لباس السا رو برداشت.

خلاصه که فهمیدیم تفکر بچه ها رو نباید اصلا دست کم گرفت.


۵ نظر
رشد · غیرمنتظره ها
کشف جنس مخالف
1 اکتبر 2015 @ 11:46 ب.ظ توسط مامانش

  • یاسمین می ره مهدکودک. تو مهدکودک دو تا توالت فرنگی کنار هم هست و بچه ها در رو خیلی وقتها درست نمی بندن. تنهایی هم می رن دستشویی. خودشون لباسشون رو در می آرن، بعد از تموم شدن کار با دستمال تمیز میکنن و می پوشن لباس رو میان بیرون.
  • از بیشتر یه سال پیش شروع کردیم در مورد اعضای خصوصی با یاسمین حرف زدن. کتاب گرفتیم رو براش خوندیم که اعضای خصوصیت رو نباید کسی ببینه. اونم حواسش هست و فهمیده و تقریبا رعایت می کنه. اینقدر روی خصوصی تاکید شد که دیگه الان به اندام جنسیش میگه خصوصی!

دیشب موقع تعریف خاطرات مهدکودک:

یاسمین: مامان امروز دیدم خصوصی یه بچه ای فرق داشت!

من: اااا کی بود؟

یاسمین: مایولز

من: پسره؟

یاسمین: آره

من: چه فرقی داشت؟

یاسمین: دراز بود!

من: خوب آره پسرا خصوصیشون یه شکل دیگه است.

یاسمین: نه، مال آرتین فرق نداشت.

من: مگه دیده بودی خصوصی آرتین رو؟

یاسمین:نه!

من: خوب آرتین رو ندیدی، اونم فرق داره. ولی می دونی که اعضای خصوصیت رو نباید بقیه ببینن. شما هم نباید اعضای خصوصی بقیه رو ببینی.

یاسمین: می دونم. حواسم نبود یهو دیدم.

من: اشکال نداره اگه حواست نبود، ولی دیگه حواست باشه.

یاسمین: آخه می ریم دسشویی یه وقتا بچه ها اونجان من حواسم نیست. یه وقتا حواسم هست، ولی سرم خودش می چرخه، من نمی چرخونم!

:))))


۲ نظر
رشد · زندگی جدید · مهدکودک · کنجکاویها
دو سالگی
27 جولای 2014 @ 10:39 ق.ظ توسط مامانش

تا چند دقیقه دیگه دو ساله میشی … دو سال تمام … اما انگشتات هنوز لطافت روزهای اول رو داره و هر بار که روی دست من کشیده میشه هنوز همون حس عجیب روزهای اول رو داره….

دو ساله میشی … تکرار روزهای اول ، ترس ها و سختی های مرحله به مرحله رشدت، از نگه داشتن گردن تا چهاردست و پا رفتن و راه رفتن و دویدن و … همه پشت سر گذاشته شده … برای خودت بازی می سازی و بازی می کنی … بزرگ شدی و خیلی چیزها رو روال افتاده و ساده شده … اما حس می کنم وارد دوران سخت تری شدیم … اخلاق و رفتار، مسئولیت پذیری و خیلی چیزهای کوچیک و بزرگ دیگه، چیزهایی هستن که باید یاد بگیری و نمی دونم چه جوری … نگرانی های این مرحله خیلی بیشتره…

ساعت ۱۰:۴۰ شد. دو سالگیت مبارک یاسمین ما :*


۲ نظر
خبر · رشد · نگرانیها
خداحافظی با پوشک
19 جولای 2014 @ 5:00 ب.ظ توسط مامانش

۲۷ اردیبهشت ۹۳، هنوز یک هفته مونده بود به بیست و دو ماهگی یاسمین، که پروژه گرفتن یاسمین از پوشک در کمال تعجب با موفقیت انجام شد! پروژه ای که به عنوان یکی از غول ها و سخت ترین مراحل رشد دو سه سال اول زندگی بچه، از نزدیک شدن بهش می ترسیدم!
حوالی یک سال و نیمه شدن یاسمین، برای کمک به دسشویی رفتنش و برای راحتی خودش و خودمون، براش یه رویه توالت فرنگی گرفتیم که بتونه از توالت فرنگی راحت استفاده کنه و روش بشینه.
تو اون مدت یکم در مورد روال گرفتن از پوشک و زمان مناسب خوندم. همه جا گفته بودن هر چه دیرتر بگیرین، زمان لازم برای گرفتنش کوتاهتر میشه، و دو تا دو سال و نیم رو توصیه کرده بودن. البته نشونه هایی برای آماده شدن بچه برای این کار رو هم گفته بودن، مثل اینکه بچه بفهمه جیش/پی پی داره یا کرده، شبها معمولا پوشکش خشک بمونه، اظهار ناراحتی کنه از کثیفی پوشکش و …
یاسمین همون موقع هم معمولا شبها پوشکش خشک می موند و کمی بعد از بیدار شدن از خواب پوشکش کثیف می شد. معمولا موقع پی پی کردن هم می رفت یه گوشه، و کارش که تموم میشد بهمون اعلام می کرد. همزمان برای اینکه بفهمه دسشویی رفتن چیه، من خیلی وقتها از که از توالت فرنگی استفاده می کردم، در دسشویی رو باز می کردم و اون هم می پرسید چیکار میکنی؟منم براش توضیح می دادم و میگفتم تو هم بزرگتر شدی باید همینکار رو بکنی. یکی دو بار سعی کردیم بنشونیمش روی توالت فرنگی، ولی هیچ اتفاقی نیفتاد و ما هم اشتباه کردیم با شلنگ روش آب ریختیم. همین باعث شد در مورد کاربرد دسشویی به اشتباه بیفته و فکر کنه اونجا میره واسه آب بازی!
دیگه بیخیال شدیم تااا حوالی ۲۵ اردیبهشت ۹۳ که پوستش حساسیت داد به پوشک و هرچی وازلین زدیم خوب نشد. مامان حمید یکی دو روز باز گذاشتش تا حساسیته بهتر شه. تو همون مدت به فکرمون رسید که ببینیم می تونیم این پروژه سخت رو شروع کنیم یا نه.
۲۷ ام از سر کار رسیدم، دیدم از صبح پوشک نشده. یه بار البته رو زمین جیش کرده بود. بردم نشوندمش رو توالت فرنگی و براش توضیح دادم که حالا که پوشک نداری می تونی اینجا جیش کنی. ولی مثل دفعه های قبل بی فایده بود و اومدیم بیرون. نیم ساعت بعد رفتیم خونه خودمون و اونجا قبل از اینکه ببرمش روی تختش، بردمش دسشویی و این بار خیلی اتفاقی جیش کرد! خودش کلی ذوق زده شد و هی می گفت ریخت این تو! بعد از تموم شدن کار، بلندش کردم که سیفون رو خودش بزنه و بهش گفتم با جیش ها بای بای کن. اونم با خوشحالی هی گفت جیشا بای بای! اینقدر از این کار خوشش اومده بود که واسه همه تعریف میکرد که گفته جیشا بای بای! و به ذوق همین دفعات بعد می رفت توی دسشویی. اولین تجربه جیش کردن یاسمین همانا و خداحافظی با پوشک همانا!
تا دو روز ظهرها موقع خواب زیرش زیرانداز انداختم و چهار شب هم پوشکش کردم. اولین روز تو خواب و بیداری ظهر حس کرده بود جیش داره و یهو با گریه بیدار شد که جیش دارم، دیدم یه ذره زیرش خیس شده. صبح روز سوم هم ساعت ۷ صبح با این که پوشک داشت، بیدار شد و اول گفت غذا! بعد که بلندش کردم بهش غذا بدم گفت پیپی دارم! (درد شکم رو اول با گرسنگی اشتباه گرفت ولی وقتی از جاش بلند شد فهمید چه خبره). جالب بود که وقتی از دسشویی بیرون اومد هم نذاشت پوشکش کنیم و دوباره خوابید. وقتی دیدیم خوب از پس کنترل قضیه بر اومده، دیگه پوشک شب و زیرانداز ظهر رو هم کنار گذاشتیم.
الان دو ماه می گذره از اتمام این پروژه. البته بعدش هم بالا و پایین ها و دردسرهای خودش رو داشته. روزهای اول که کلی استرس داشتیم، به خصوص وقتی بیرون می رفتیم. تو خونه هم که هر نیم ساعت ازش می پرسیدیم. جالبه تا وقتی بچه ها پوشک دارن، هی می نالیم که سخته عوض کردنشون، به خصوص بیرون. ولی وقتی از پوشک گرفته میشن تازه سختی جدید شروع میشه. هر جایی میری باید اول دنبال دسشویی باشی، واسه مواقع اضطرار. بعد موقعش که شد دردسر بردن و شستن بچه تو دسشویی های عمومی، واقعا سخت تر از تعویض پوشکه. اینکه قبل از بیرون رفتن راضی اش کنی که تو خونه دسشویی بره، واسه جلوگیری از دردسرهای بعدی. خلاصه جیش کردن بچه هم سختی های خودشو داره! حالا می گیم کی بشه خودش دیگه بتونه تنهایی بره دسشویی :دی
یکی دیگه از سختی های دسشویی رفتن بچه هم که کمی تا قسمتی تونستیم زود بهش غلبه کنیم، این بود که تا جایی که بتونه، واقعا تا جایی که بتونه، جیشش رو نگه می داره و دلش نمیخواد بره دسشویی و دوس داره به جای اینکار بازی کنه! دو سه هفته پیش این قضیه شروع شد. می گفت جیش دارم ولی وقتی می گفتم بریم نمی اومد. دوباره نیم ساعت بعد می گفت دارم ولی باز هم نمی رفت. به خودش می پیچید ولی حاضر نبود بره! زور و اجبار هم تو این زمینه فایده نداشت! دلش نمی خواست! راهی که پیدا کردم این بود که بهش می گفتم بریم اونجا، بشین، اصلا جیش نکن، من می خوام اونجا برات کتاب بخونم. می اومد و مشغول کتاب خوندن که میشد جیشش رو هم می کرد. دفعات بعد هم با علاقه و به عشق کتاب خوندن می رفت دسشویی. بگذریم از اینکه هر بار دسشویی رفتنش بین یک ربع تا نیم ساعت وقتمون رو میگیره، اما دورهمی کتابی هم میخونیم و خیلی وقتا دل و قلوه ای هم میدیم و عمل مبارک هم صورت می پذیره.
این بود داستان طولانی خداحافظی یاسمین با پوشک که الحق خوب و زود و راحت از پسش اومد و ما رو بسی شاد نمود. حالا آخرین غول مونده: غول خداحافظی با شیر مامان! ببینیم اون رو چجوری رد می کنیم!


نظرات
تجربیات · رشد
رنگ ها
26 می 2014 @ 1:05 ق.ظ توسط مامانش

یاسمین این روزها پنج تا رنگ رو میشناسه و درست به کار میبره: قرمز، آبی، صورتی، زرد، سبز. نارنجی رو هم گاهی با قرمز اشتباه میگیره.
قبل از عید مفهوم رنگ رو فهمیده بود، میدونست اشیا جدا از ماهیتشون، هر کدوم یه رنگی دارن. بعضی وقت‌ها گیر می داد، هی چیزهای مختلف نشون میداد و که رنگشون رو بهش بگیم.
اولین رنگی که یاد گرفت قرمز بود: توی تعطیلات عید، رنگ هر چیزی رو ازش می‌پرسیدی، میگفت قرمز! اواخر تعطیلات قرمزها رو درست میگفت و آبی هم اضافه شد.
دو سه هفته پیش زرد و سبز رو هم یاد گرفت، اما معمولا باهم اشتباه می گرفتشون. ولی چند روزی خست که بی اشتباه تشخیصشون می ده.
پ.ن. اینقدر مطلب واسه نوشتن تو ذهنم مونده اما وقت نکردم بنویسم تو این مدت و نگرانم که فراموششون کنم. واسه همین این روزها از فرصت های کوتاه تو تاکسی یا حین خوابوندن یاسمین سعی می کنم استفاده کنم واسه ثبت وقایعی که ممکنه واسه دیگران معمولی و کوچیک باشه، ولی واسه ما عجیب و دوست داشتنی بوده.


یک نظر
تازه های یاسمین · رشد
تو کی اینقدر بزرگ شدی؟
24 آوریل 2014 @ 3:03 ب.ظ توسط باباش

مشغول کار بودم، تلفنم زنگ خورد:

– الو، سلام، چطوری؟ خوبی؟ بیا خونه مون، زودِ زود!

هر بار که صداش رو از پشت تلفن می‌شنوم، پیش خودم فکر می‌کنم که این بچه کیه پشت خط؟ یاسمین که نیست! یاسمین خیلی کوچیکه، اینجوری نمی‌تونه حرف بزنه.

هنوز باورم نمی‌شه که دخترمون داره بزرگ و بزرگ‌تر می‌شه. روز به روز بهتر حرف می‌زنه و دل همه رو می‌بره با حرف‌هاش. با عشق نگاهش می‌کنیم و لذت می‌بریم.

دنیامون کنار یاسمین، خیلی عجیب و شیرین‌تر شده. من که هنوز رشدش رو نمی‌تونم باور کنم


۳ نظر
احساسات · رشد · شیرین زبانی ها
دندان
9 مارس 2014 @ 3:49 ب.ظ توسط مامانش

کی این همه دندون در آوردی دختر؟
درست فردای اون روزی که توی این پست نوشتم که اولین دندون آسیای یاسمین در اومده، فهمیدم که در اشتباه بودم! تا اون لحظه سه تا دندون آسیای بزرگ داشت و من نفهمیده بودم! یه دندون نیشش هم نیش زده بود! یعنی حداقل ۱۱ تا دندون داشت اون روز!
الان دیگه شمار دندون هاش از دستم در رفته، چون دیگه نمی ذاره توی دهنش رو راحت و بی دغدغه نگاه کنیم، در واقع حوصله اش سر می ره!
عقب موندیم، واقعا عقب موندیم از سرعت رشدش!


یک نظر
رشد · غیرمنتظره ها