راه جدید ارتباط با بچه ها28 اکتبر 2015 @ 7:38 ق.ظ توسط باباش
میگن خوبه که پدر و مادر، جلوی بچه ها همدیگه رو بغل کنند و ببوسند. البته من و آزاده قبل از اینکه این قضیه رو بشنویم هم جلوی یاسمین همدیگه رو بغل میکردیم و میبوسیدیم و هنوز هم همین کار رو میکنیم. همینطور خود یاسمین رو بارها و بارها در طول روز بغل میکنیم و میبوسیم و بهش میگیم که خیلی دوستش داریم.
همین قضیه باعث شده که یکی از روشهای اصلی ابراز دوستی و محبت یاسمین، بغل کردن باشه.
صبح ها که یاسمین رو میرسونم مهدکودک، قبل از اینکه ازش جدا بشم میشینم و محکم بغلش میکنم و بوسش میکنم و برای هم بوس میفرستیم و میره توی مهدکودکش. بارها شده که وقتی دلش نمیخواد ازم جدا بشه، میاد و محکم بغلم میکنه، ولی در نهایت جدا میشه و میره، حتی با بغض و گاهی هم گریه.
تقریبا هر روز عصر که میرم مهدکودک دنبالش، مربیهاش میگن که مداوم بچه ها رو بغل میکنه. خصوصا وقتی که دارن خداحافظی میکنن که برن خونه هاشون، صداشون میکنه، ازشون خداحافظی میکنه و بغلشون میکنه. امروز هم مربیش میگفت که بیشتر بچه ها رو موقع خداحافظی بغل کرده.
فکر کنم این رفتارش روی بچه های دیگه هم تاثیر گذاشته. امروز عصر که رفتم مهدکودک دنبالش، یکی از پسرهای کلاسشون به اسم «لاکْلِن» (Lachlan) داشت با مامانش میرفت خونه شون. یهو درست قبل از اینکه بره به سمت در، اومد سمت یاسمین و دستاش رو باز کرد و یاسمین هم دستاش رو باز کرد و محکم همدیگه رو بغل کردن. خیلی حس خوبی داشتم وقتی دیدم که با اینکه هنوز خوب نمیتونه ارتباط گفتاری با بچه ها داشته باشه، حداقل با رفتارش تونسته با بچه ها ارتباط برقرار کنه.
نظرات
احساسات ·
حرکات شیرین ·
زندگی جدید ·
مهدکودک
دختر مهربون4 جولای 2014 @ 11:32 ق.ظ توسط مامانش
برق رفته بود. رفتیم خونه بابا ابی و مامان نیر. یاسمین خوشحال با نور چراغ قوه گوشی خاله آذر سرگرم بود و هی می انداخت این ور و اون ور و راه می رفت و کیف می کرد. حالم خوب نبود. از دسشویی اومدم بیرون و نشستم رو سنگ ورودی دسشویی. بابا ابی که دید اونجا نشستم و سرمو گرفتم پرسید چی شده، حالت خوب نیست؟ گفتم نه، حالت تهوع دارم. یاسمین یا شنیدن این حرف، یه نگاهی به من کرد. رفت گوشی خاله آذر رو که مدتی بود ول کنش نبود، تحویل بابا ابی داد و اومد نگام کرد. یکم کنارم نشست. بعد یه ظرف که رو میز بغل بود برداشت و مثلا بهم قرص داد، بعد دوباره کنارم نشست! بعدم هر چند دقیقه یک بار می پرسید: حالت خوب نیست؟/بهتری؟
ولم می کردن اشکم در اومده بود!
یک نظر
احساسات ·
غیرمنتظره ها ·
کودکانهها
تو کی اینقدر بزرگ شدی؟24 آوریل 2014 @ 3:03 ب.ظ توسط باباش
مشغول کار بودم، تلفنم زنگ خورد:
– الو، سلام، چطوری؟ خوبی؟ بیا خونه مون، زودِ زود!
هر بار که صداش رو از پشت تلفن میشنوم، پیش خودم فکر میکنم که این بچه کیه پشت خط؟ یاسمین که نیست! یاسمین خیلی کوچیکه، اینجوری نمیتونه حرف بزنه.
هنوز باورم نمیشه که دخترمون داره بزرگ و بزرگتر میشه. روز به روز بهتر حرف میزنه و دل همه رو میبره با حرفهاش. با عشق نگاهش میکنیم و لذت میبریم.
دنیامون کنار یاسمین، خیلی عجیب و شیرینتر شده. من که هنوز رشدش رو نمیتونم باور کنم
۳ نظر
احساسات ·
رشد ·
شیرین زبانی ها
اولین قدمها با پاهای کوچک21 آگوست 2013 @ 12:12 ب.ظ توسط مامانش
دوشنبه ۲۸ مرداد ۹۲:
خسته و کلافه و بی اعصاب از کاری که بیخودی کلی طول کشیده بود، می رم خونه. توی راه به این فکر می کنم که الان که یک ساعت دیرتر دارم می رسم، یاسمین در چه حاله. مثل بعضی وقتهایی که حوالی ساعت رسیدن من به خونه خسته و بیحوصله است و منتظر من، در حالیکه با هر صدای آسانسور، به در نگاه می کنه، خوابش برده یا از شدت خستگی کلافه و جیغ جیغو شده. بعد کلی حرص می خورم که چرا باید یه ساعت سر هیچی کارم طول بکشه. با این فکرا می رسم خونه و در کمترین زمان ممکن لباس عوض می کنم و می رم بالا. در رو که باز می کنم، یاسمین واستاده کنار مبل، دستش رو به مبل گرفته و با اسباب بازیهای روی مبل بازی می کنه. می رم با خاله حمید روبوسی کنم، یهو می بینم خودش، به تنهایی، چهار پنج قدم برمی داره میاد سمتم و خوشحال می چسبه به پام. تمام خستگی، تمام اعصاب خوردیها و کلافگیها رو یادم می ره.
البته این اولین قدمهای مستقل یاسمین نبود. ۲۲ مرداد برای اولین برای، با دو سه قدم، خودشو از پیش حمید رسوند به من. اما دیگه تکرار نشد. تو این ۶ روز فقط فاصله بین مبل و میز رو با یه قدم می رفت (برخلاف قبل که وقتی دستش رو از روی میز برمیداشت خودش رو خم می کرد، تا اول مبل رو بگیره و بعد پاهاش رو حرکت بده به سمت مبل). اما یهو ۲۸ام راه افتاد.
دو تا تاریخ مهم دیگه رو هم تا یادم نرفته بنویسم، صرفا جهت ثبت، تا بعد مفصل در مورد راه رفتنش و نحوه پیشرفتش و هیجان خودش و خودمون، یه مطلب مجزا بنویسم:
۷ مرداد: نیش زدن دندون بالا سمت راست
۱۱ مرداد: نیش زدن دندون بالا سمت چپ
پ.ن.: راه رفتن یاسمین هیجان انگیزترین، شیرین ترین و بزرگترین تغییرش برای من بود. فکر نمی کنم در آینده هم چیزی از این بزرگتر و هیجان انگیزتر برام باشه.
۳ نظر
احساسات ·
تازه های یاسمین ·
تغییرات ·
خاطرات
دختر یکسالهی ما27 جولای 2013 @ 11:22 ق.ظ توسط باباش
یک سال پیش، این موقع (یعنی همین ساعت: الان ساعت ۱۶ هست) دختر ما بهدنیا اومده بود و ما هیجانزده بودیم. کلّی از دوستان و فامیلها اومده بودن بیمارستان و کل طبقه رو گذاشته بودیم روی سرمون.
صبحش حدود ساعت ۶ بیدار شدیم. بدو بدو آماده شدیم و راه افتادیم به سمت بیمارستان. آزاده رو که بستری کردن، من بدو بدو کارای پذیرش بیمارستان رو انجام میدادم. موقع انجام کارای پذیرش، من هی سوتی میدادم و فرمها رو قر و قاطی پر میکردم. تجربه نداشتم خب! همهچیز آماده بود که یاسمین بهصورت واقعی به ما بپیونده. حدود نیم ساعت پشت در بخش زایمان راه میرفتم و منتظر بودم. یاسمین رو بالاخره آوردن، گریه میکرد. چشماشو بهزور باز کرد و با شنیدن صدای من، یه لحظه آروم شد. من گریه کردم. یاسمین رو که بردن، استرس آزاده رو داشتم که در چه حاله. خودم رو دزدکی رسوندم به اتاق ریکاوری و آزاده رو دیدم که درد داشت و تا منو دید، بغضش ترکید. منم بغض کرده بودم. چند بار دیگه هی دزدکی رفتم و به آزاده سر زدم و هی به داد و بیداد پرستارایی که اونجاها میچرخیدن، وقعی ننهادم! تا اینکه بالاخره آزاده رو هم آوردن توی اتاق و از اینکه کنارشم، خیالم راحت شد.
روز عجیبی بود، از اون روزا که لحظهلحظهش برای همیشه توی ذهنم میمونه.
یه سالی که گذشت، کلی روزای سخت توش بود. گرچه بیشتر سختیهاش مال آزاده بود. اما فکر کنم شیرینیهای این روزاش، سختیهاش رو کمرنگ کرده باشه. حداقل برای من که اینطوره. حالا دخترمون از خنده غش میکنه؛ سعی میکنه خودش راه بره؛ میچرخه و از روی مبل و ارتفاعات دیگه، خیلی آروم میآد پایین؛ کلمات بانمکی رو برای خودش میگه؛ کلاً همهی کاراش شیرین شده و داره روز به روز هم شیرینتر میشه.
تولدت مبارک یاسمین عزیزم :-*
۵ نظر
احساسات ·
تولد
خاطرات شیرین17 جولای 2013 @ 12:37 ق.ظ توسط مامانش
پارسال مثل امروز، آخرین روز کاری من بود. می رفتم در حالیکه فکر می کردم هنوز ۲۰ روزی فرصت دارم، برای آماده شدن نهایی خودم، برای انجام کارهای نهایی خونه، برای استراحت قبل از زایمان. هنوز کلی برنامه داشتم.
رفتم اما هنوز ۱۰ روز نشده، یاسمین توی بغلم بود. اون ده روز با اون تعداد زیاد رفت و آمد برای بیمارستان، مثل باد گذشت. با کلی دودلی و هیجان تصمیم گرفتیم زودتر از اونچه که باید بیاریمش (هنوز خیلی وقتها شک می کنم که تصمیم صد در صد درستی بود). دو روز بعد از تصمیم و مونده به زایمان رو بدون استراحت، کل کارهای لازم رو انجام دادیم. یادمه شب قبل از اومدنش، به جای استراحت تا ۲ بیدار بودم و ساعت ۵ هم دوباره بیدار شدم. آخرین ساعت های وجود یاسمین در من.
امروز اما حس می کنم یاسمین یک عمر با ما بوده. یادم نمیاد روزهای بدون یاسمین رو. اصلا منٍ اون روزها رو هم به زور یادم می آد. اگرچه بعضی وقتها دلم برای اون روزها تنگ میشه و بیخیالی، بی دغدگی و آزادی اون روزها رو می خواد.
تو این مدت، هر چیزی که من رو به یاد اون نه ماه می اندازه حس عجیبی بهم می ده. با دیدن شماره تلفن آژانس نزدیک بیمارستان جم توی کیفم، با رد شدن ازاتوبان مدرس به سمت بیمارستان جم، با دیدن خروجی همت به سمت توانیر، با دیدن مغازه های سیسمونی که اون روزها توش می گشتیم و حتی لوازمی که خرید کردیم توی اون مغازه ها…. همه و همه انگار منو می بره به هیجان اون روزها. دلم می خواد دوباره اون برگه هه تو دستم باشه و تو اون گرما و با اون خستگی، در حالیکه منتظرم نوبتم شه، هی خیابون جم رو بالا و پایین برم، وسطاش بشینم، ملت به من خسته لبخند بزنن و رد شن، بشینم و فکر کنم به یاسمینی که قراره بیاد. دلم می خواد هی از مدرس سرسبز با اون درختای خوشگلش برم به سمت بیمارستان و دلم غنج بره که یاسمین اولین باری که خیابونای تهران رو می بینه، این خوشگلی ها رو می بینه. دلم می خواد هی با خطی های ونک برم سر توانیر پیاده شم و برم پیش دکتر که ببینم قد و وزنش چقدر بیشتر شده و چقدر رشد کرده و دقیقا کی دنیا می آد و آیا دکتر اون موقع ایران هست یا نه. اصلا دارم چرت می گم. حسی که با دیدن این چیزا بهم دست می ده اینا نیست. یه جوریه. اصلا قابل وصف نیست.
پ.ن.: فکر نکنین این روزا رو دوست ندارم. خیلی هم خوبن و خوشحالم. اما اون بازه زمانی یه جور خاصیه. فرق داره. برزخ شیرینه. ماه عسله. نمی دونم. دوست دارم یادآوری اون روزا رو خلاصه.
۶ نظر
احساسات ·
خاطرات
اولین بوس1 جولای 2013 @ 2:26 ب.ظ توسط باباش
پریشب، آزاده داشت به یاسمین شیر میداد و من هم که وقتی خونه باشم، طبق معمول باید کنار یاسمین دراز بکشم تا خوابش ببره. یاسمین هم طبق معمول هی برمیگشت به من نگاه میکرد و لبخند میزد و یه کم بیحرکت میموند و دوباره میچرخید سمت آزاده و شیر میخورد. یه بار که برگشته بود و با لبخند به من نگاه مهربونانه میکرد، یهو بلند شد و دهنش رو چسبوند روی صورت من و سه بار منو بوس کرد. چیزی نمونده بود از حال برم. حس میکردم الانه که قلبم منفجر بشه.
۶ نظر
اتفاقات ·
احساسات ·
حرکات شیرین ·
غیرمنتظره ها ·
پدرانه ها
یاسمین بابا1 ژوئن 2013 @ 1:40 ق.ظ توسط باباش
شبها که آزاده روی تخت خودمون دراز میکشه و به یاسمین شیر میده که بخوابه، به محض شنیدن صدایی از من، حتی صدای پای من، یاسمین هیجانزده میشه و از سر و کول آزاده بالا میره که مثلاً داره از دست من فرار میکنه و بازی میکنه. صدای غشغش خندهش وقتی میرم سمتش و صورتم رو میچسبونم به تنش، در کنار خندههای شادانهی آزاده، وجودم رو پر از شادی میکنه.
وقتایی هم که دیگه بازی تمومه و میخواد جدی جدی بخوابه، من هم باید برم کنارش دراز بکشم و دستش رو بگیرم یا هی دستش رو به سمت عقب پرتاب کنه که به من بخوره و مطمئن بشه کنارش هستم. تازه یه وقتایی وسط شیر خوردن، برمیگرده و نگاهم میکنه و لبخند میزنه و دلبری میکنه. بعضی از مواقع هم وقتی دیگه سیر از شیر میشه، میچرخه به سمت من و صورتش رو میآره نزدیک بالش زیر سر من و من، صورتم رو میچسبونم به سر و صورتش و میخوابه.
اینکه حس کنی دخترت (و کلاً بچهت)، بهت داره وابسته میشه و به وجودت و بودنت کنارش نیاز داره و این نیاز انگار داره روز به روز بیشتر میشه، واقعاً یکی از بهترین حسهای زندگیه.
۷ نظر
احساسات ·
پدرانه ها
برای اولین بار25 آوریل 2013 @ 7:26 ب.ظ توسط باباش
یاسمین خوابش میاومد، دائم چشماشو میمالید. آزاده رفت کنارش دراز کشید که بهش شیر بده تا بخوابه. من هم توی اتاق کارمون، پای لپ تاپ بودم. یاسمین همینطور که چشماشو میمالید، با ناخنش گوشهی چشمش، روی دماغش رو کَند و یه مقدار خون اومد. شروع کرد به گریه کردن. وقتی دیدم آروم نمیشه و هر چی شیر میخوره، بازم وسطش گریه میکنه، پا شدم رفتم پیشش دراز کشیدم. یه کم آرومتر شد. وقتی حس کردم که دیگه بهتره و آروم شده، پا شدم برگشتم پای لپ تاپ. یهو دیدم شروع کرد به گریه کردن. آزاده گفت که یاسمین برگشته و نگاه کرده، دیده من نیستم، شروع کرده به گریه. سریع رفتم پیشش، دوباره آروم شد. همزمان که شیر میخورد، دست راستش رو هم انداخته بود روی صورت من. انگار میخواست مطمئن بشه که من هم هستم. اولین بار بود که حس کردم برای آروم شدنش، علاوه بر وجود آزاده، انگار به وجود من هم احتیاج داره و شاید وجودم بهش احساس امنیت میده. حس فوقالعادهای بود
۲ نظر
احساسات ·
تجربیات ·
کودکانهها
حرکات شیرین15 آوریل 2013 @ 5:24 ب.ظ توسط مامانش
۱- از وقتی موقع بغل کردنش -وقتی بیحاله- خودش سرشو روی شونه ام می ذاره، واسه اینکه خوابش ببره یا آروم شه آروم می زنم پشتش. حالا یاسمین یادگرفته تو اون حالت اون هم می زنه پشت من تا من آروم شم 🙂
۲- تا کلمه خداحافظ رو می شنوه سریع دست تکون می ده، البته فعلا بیشتر شبیه بادزدنه.
۳- کاربرد کنترل تلویزیون رو می دونه و وقتی بعد از کلی تلاش از چنگمون درش می آره، به سمت تلویزیون می گیره و دکمه هاش رو می زنه و معمولا حداقل در حد تعویض کانال موفق عمل می کنه.
۴- با تموم شدن آهنگ اعتراض می کنه که ادامه بدین. حتی دیده شده به سمت تلویزیون خاموش اشاره می کنه و در حالیکه صداهایی به نشونه اعتراض در می آره، می رقصه.
۵- وقتی یه بار تابش می دیم رو دست، به نشونه اینکه «دوباره تکرار کنید لطفا»، خودشو تقریبا پرتاب می کنه پایین.
۶- از دور که دست دراز می کنی به سمتش، خودشو به شدت می کشه به طرفت و دستشو به سمتت دراز می کنه و تا وقتی دستتو بزنی به دستش ادامه می ده.
۷- اگه گشنه اش باشه واقعا، موقع غذا خوردن طوری با هر قاشقی که می خوره «هام» می گه و بعدش سرش رو به نشونه«به به» تکون می ده که آدم دوست داره همینطور هی بهش غذا بده.
۸- با شنیدن صدای دست زدن توی فیلم دست می زنه و با هر نوع آهنگی (حتی غمگین) می رقصه.
۹- خودش با خودش لی لی حوضک بازی می کنه.
۱۰- از همه شیرین تر عکس العملش موقع رسیدنم به خونه است که حتی وقتی منو نمی بینه (حتی با سرک کشیدن) و فقط صدامو می شنوه با هیجان صدا در می آره . اینجاست که خستگی و کسالت خواب کم شب و کار روز از تنم در می ره:)
۲ نظر
احساسات ·
رشد