Lilypie Kids Birthday tickers
کار مادرانه
3 آوریل 2013 @ 5:33 ب.ظ توسط مامانش

اولین روز کاری: شروع کار هم خوشحالی داشت هم استرس.. خوشحالی از اینکه بالاخره به محیط کار بر می گردی و هر روز یه سری آدم متفاوت می بینی و چند ساعتی فارغی از دلمشغولیها و کارهای مربوط به خونه.. و استرس اینکه یاسمین چطوری قراره کنار بیاد با این قضیه و آیا بیتابی می کنه و یا سختش می شه یا نه و غیر از اون مدیریت کار و یاسمین داری و کارهای خونه و بقیه چیزها در کنار هم…

روز اول ساعت ۶.۵ از خواب بیدار شدم و یکم شیر دوشیدم و صبحانه خوردم و غذای یاسمین رو درست کردم و به یاسمین شیر دادم و در حالیکه یاسمین هنوز خواب بود، مامان بزرگ اومد پیشش خواب و پست مراقبتی رو تحویل گرفت و من و حمید و بابابزرگ رفتیم سرکار …. ساعت حدود ۱۱ بود که مامان بزرگ زنگ زد که یاسمین ساعت ۱۰.۵ بیدار شده و الان داره بازی می کنه و من هم باهاش از پشت تلفن حرف زدم و خلاصه با خیال راحت برگشتم سر کار…. قرار شد پاره وقت برم سر کار و هر روز از ۸.۵ تا ۲.۵، و با در نظر گرفتن نیم ساعت حق شیر روزانه (به دلیل کار پارت تایم)، ساعت ۲ بتونم بیام بیرون.  خلاصه ساعت ۲ با انرژی و خوشحال از اینکه بعد از گذشت یک روز کاری بدون اینکه مشکلی واسه یاسمین پیش بیاد دارم پیشش بر می گردم، راه افتادم به سمت خونه … اونقدر خوشحال بودم که راننده تاکسی برگشت گفت خانوم شما چه کاره این؟ خیلی چشماتون پرانرژیه!

خونه که رسیدم اول رفتم خونه خودمون و لباس عوض کردم و بعد رفتم پیش یاسمین ….. در که باز شد، اول خندید، بعد گریه کرد و بی قراری و وقتی بغلش کردم خودش رو چسبوند بهم و دیگه حاضر نبود بیاد پایین … هی سر و صورتش رو می مالید به صورتم … یکم که گذشت و شیر خورد، حاضر شد بشینه اما باز حاضر نبود بغل بقیه بره … با هم برگشتیم خونه و یکی دو ساعتی خوابیدیم و بعد رفتیم سراغ بقیه کارهای خونه تا حمید بیاد ….

کار و مادری: هر روز روند بالا داره تکرار میشه …. بعضی روزها پیش می آد که یاسمین خوابش کامل نمیشه و بهونه من رو می گیره، اما خوب تا حالا پیش نیومده که مجبور شم از سرکار برگردم …. عکس العملش موقع برگشتنم به خونه کم و بیش همونه و حاضر نیست پیش دیگران باشه …. اوائل وقتی می رفتیم خونه خودمون، می خوابید .. اما بعد از یه مدت عادتش عوض شده و دوست داره اول بازی کنیم با هم بعد بخوابه و من که بیشتر وقتها خسته ام می شینم به تماشای بازی کردنش تا خسته بشه … خستگی داره صبح زود پا شدن و شب دیر خوابیدن… اما لذت داره برگشتن به خونه با حس مفید بودن و انتظار برای دیدن یاسمین … لذت داره دیدن بازی های یاسمین با وجود خستگی … و لذت داره خستگی در کردن کنار هم …. روزهایی هم هست که کارهای بیرون نمی ذاره این روند طبق برنامه اجرا شه و بدون خواب بعدازظهر، ادامه روز با خستگی بیشتری همراهه….. اما در کل راضی ام از این بازگشت و به نظرم الان زمان هایی که با روحیه و انرژی بیشتر کنار یاسمینم بیشر از قبل شده.


یک نظر
احساسات · تجربیات · کار
خواب
7 دسامبر 2012 @ 11:57 ب.ظ توسط باباش

دیشب خواب دیدم دارم یاسمین رو ماچ می‌کنم، ماچ آب‌دار. بعد صورتم رو می‌گرفتم جلوی یاسمین و اون هم هی محکم منو ماچ می‌کرد. چه هیجان و لذتی داشت


۲ نظر
احساسات
دو روی سکه
6 دسامبر 2012 @ 3:47 ب.ظ توسط مامانش

روی اول: همه چی خوبه، حتی وقتی خسته ای و داری از شدت خواب از حال می ری…. می خنده، ذوق می کنی …. بیشتر باهاش بازی می کنی تا بیشتر بخنده و تو اوج خستگی بیشتر ذوق کنی … کلی کار هست، اما دلت نمی آد هیچ کاری کنی … دوست داری پیشش باشی همش، براش کتاب بخونی، باهاش بازی کنی…. حتی موقعی که کار می کنی، باهاش حرف بزنی … همه کارهاتو می ذاری برای موقعی که خوابه … می خوابه … نگاهش می کنی و پر از آرامش می شی .. به کارهات می رسی و برات مهم نیست اگه همه اش به موقع انجام نشه …. بیدار می شه .. بغلش می کنی  و باز پر از آرامش می شی و حس می کنی دلت براش تنگ شده! … بقیه فامیل پیششن و دارن می خندوننش و باهاش بازی می کنن و ازش تعریف می کنن … فقط آروم نگاه می کنی و ذوق می کنی و هی شاد و شادتر می شی از وجودش …

روی دوم: از صبح که بیدار شدی، یک لیست بلندبالا از کارهایی که باید انجام بدی تو ذهنته …. یکم باهاش بازی می کنی، اما خیلی وقت نداری …. می خوای غذا درست کنی …. بی حوصله است و طاقت تنها موندن نداره … بغلش می کنی و تا جایی که خطری نداره، سعی می کنی غذا رو در حالیکه بغلته درست کنین … می ذاریش زمین که لباس ها رو بندازی تو ماشین … غر می زنه …. اما وقت کمه که بری سراغش و فقط باهاش بازی کنی … دور و بر خونه شلوغه و زمین آشپزخونه کثیف کثیفه… از فکر این همه کار بی حوصله تر می شی …. غر می زنه … بلندش می کنی و باهاش ظرفها رو می ذاری تو ماشین … نگاه می کنه اما بی حوصلگیه باعث میشه طبق معمول براش توضیح ندی کارهایی که می کنی رو .. دیگه از کت و کول افتادی … شیر می خوره .. امیدواری بخوابه که هم سرحال شه و غر نزنه و هم تو به کارت برسی…. می خوابه اما تا می ذاریش روی مبل و می آی سراغ لپ تاپت، بیدار میشه … با خودت می گی بذار یکم به حال خودش باشه و تنهایی کشف و شهود کنه … می چرخی تو سایت ها و شروع می کنی به خوندن مطالب … یکم غر می زنه ..بر می گردی نگاهش می کنی … می خنده و یه جوری نگاهت می کنه که انگار می خواد بری پیشش… به روی خودت نمی آری و به کارت ادامه می دی … دوباره از اول… صداش می آد …. نگاهش می کنی  باهاش حرف می زنی …. هیجان زده می شه و دست و پا می زنه …. نمی تونی درست مطلب رو بخونی چون هی می خوای باهاش حرف بزنی که حس نکنه تنهاست … اعصابت خوردتر میشه … باز نگاهش می کنی و با دیدن عکس العملش به خودت فحش می دی … کلافه می شی…دیگه نه از انجام کارهات لذت می بری، نه از حرف زدن و بازی باهاش و هی کلافه تر میشی … خونه همچنان به هم ریخته است و اونم حوصله نداره تنها بمونه …. بهش شیر می دی … اینقدر کلافه ای که از ظاهرت معلومه و  موقع شیر دادن، وقتی با بازیگوشی وسط شیر به طرفت بر می گرده بهش نگاه می کنی اما نمی خندی … اونم بدون خنده با یه حالت عجیبی نگاه می کنه …. دلت براش می سوزه و بیشتر کلافه می شی …

پ.ن.۱: ۹۹ درصد ماجرا روی اول قضیه است … فرض کنین یک روز توی چهار ماه روی دومه

پ.ن.۲: بچه ها حالت مادر و پدرشون رو از روی حالت چهره اشون می فهمن …. یه مطلب در این مورد رو چند روز بعد از اتفاق بالا خوندم …. خوشحالی، عصبانیت و فضای شاد یا بد خونه رو کامل متوجه می شن…

 پ.ن.۳: خوشبختانه در روی دوم، بابا به موقع به داد هر دوتون می رسه و در کمتر از چند ساعت خوب خوب می شی


۴ نظر
احساسات · تجربیات
پشه
23 نوامبر 2012 @ 6:31 ب.ظ توسط باباش

کولر خونه‌ی قبلی‌مون ضعیف بود و توی تابستون، پذیرایی خونه معمولاً گرم بود. واسه‌ی همین هم خونه پر بود از پشه. خیلی مواظب بودیم که پشه یاسمین رو نزنه. یه بار حواسمون نبود، یه پشه نشسته بود روی صورت یاسمین و داشت می‌گزیدش. معمولاً پشه‌ها رو با یه ضربه‌ی نرم می‌کُشم یا گیج‌شون می‌کنم و لای دستمال کاغذی له‌شون می‌کنم. اما در مورد اون پشه‌ی کذایی، طوری خون جلوی چشم‌ام رو گرفته بود که دل‌ام می‌خواست زنده بگیرم‌اش، دونه دونه بال‌هاشو بکَنم و زجرکُش‌اش کنم. البته این فرصت دست نداد و فکر کنم آخرش اون پشه رو به طرز فجیعی روی دیوار کُشتم.

جای گَزیدگی تا چند روز روی صورت یاسمین مونده بود و من هر وقت می‎دیدم، دل‌ام می‌خواست هر چی پشه می‌بینم رو تیکه تیکه کنم.


۴ نظر
اتفاقات · احساسات
نبودن ها و ندیدن ها
20 نوامبر 2012 @ 2:13 ق.ظ توسط باباش

خدمت نکبت سربازی، باعث شده که روزانه حداکثر ۳ تا ۴ ساعت از «با آزاده و یاسمین بودن» لذت ببرم و این، کلی غصه به دلم میاره. قبلاً توی شب‌های نگهبانی، حدود دو روز دوری از خونه و ندیدن آزاده غصه دارم میکرد، حالا یکی دیگه هم اضافه شده و دردم رو بیشتر کرده.

از وقتی که یاسمین هشیارتر شده و به اتفاقات اطرافش عکس‌العمل نشون میده و وقتی باهاش حرف میزنیم، میخنده و دست و پا میزنه و ابراز احساسات میکنه، میخواستم از حسّ‌‎ام موقعی که یاسمین رو بغل میکنم یا دست و پا و صورتش رو لمس میکنم و باهاش حرف میزنم، بنویسم ولی وقت نمی‌شد. اما وقتی امروز،بعد از نگهبانی و دو روز دور بودن از خونه، برگشتم خونه و یاسمین رو بغل کردم و حس کردم که کل بدنم داره از شدت هیجان و شادی، لمس میشه و آرامش، تمام وجودم رو پر میکنه، دیگه نشد که ننویسم.

حالا میفهمم که واقعاً یکی از بزرگترین لذت‌های زندگی، بچه‌دار شدن و سر و کله زدن با بچه است. عشق پدر و مادر به بچه‌هاشون رو حالا درک میکنم


۶ نظر
احساسات
اولین تلاش ها برای نشستن
18 نوامبر 2012 @ 11:10 ق.ظ توسط مامانش

۲۲ آبان بود…

وقتی یاسمین در حالی که طبق معمول روی پام به حالت لم داده نشسته بود و بدن من تکیه گاه سرش و کمرش بود، با کلی تلاش سرش رو آورد جلو، بعد کلی زور زد تا کمرش رو هم جدا کرد و در حالیکه هی لق لق می خورد، سعی کرد به حالت نشسته (به صورت مستقل) در بیاد … بعد خسته شد و برگشت سر جاش و چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که دوباره این کار رو تکرار کرد … این حرکت چندین بار تو اون روز تکرار شد و هر بار مدت زمان نشستنتش بیشتر از قبل شد … خودش هم هر بار کلی ذوق می کرد… اون قدر تلاش کرد و خسته شد که بعدش سریع خوابش برد و خواب اون روزش تقریبا دو برابر روزهای قبل بود… و ما که ذوق می کردیم و تشویقش می کردیم و هیجان زده بودیم از این تغییر جدید و از این تلاش برای کامل شدن….

حس شوقش به شیرینی حس اولین حرکتش توی شکمم بود ….


یک نظر
احساسات · تغییرات · خبر · رشد
دنیای این روزای ما
6 نوامبر 2012 @ 5:09 ب.ظ توسط مامانش

یاسمین تقریبا سه ماه و نیمه است. ۶٫۸ کیلو وزن و ۶۱ سانتیمترقد داره. دکترش میگه از رشدش راضیه. آخرین بار توی مطب دکتر، پسری رو دیدم که دقیقا روز تولدش با یاسمین یکی بود اما خیلی بد شیر می خورد. هر بار شیر خوردنش ۵ دقیقه بیشتر طول نمی کشید و هر نیم ساعت شیر می خورد! اونجا بود که کلی افتخار کردم به یاسمین و ممنون شدم ازش :دی

چرخش: این روزها یاسمین داره کم کم قابلیت چرخش پیدا می کنه. بعضی وقتها تیو خواب ۴۵ درجه تو جاش می چرخه. فعلا پایین تنه اش رو خوب می تونه از زمین بلند کنه و به یه سمت بچرخونه، اما شونه هاش رو هنوز نمی تونه بلند کنه. باید کم کم منتظر باشم خودش بدون کمک از حال طاق باز به روی پهلوش بچرخه.

از جغد تا مرغ: اینقدر بعد از دنیا اومدن یاسمین به بیداری های شبونه و خوابهای صبح عادت کردم که طبیعتا یاسمین هم عادت کرد! اما بعد از یه مدت دیدم که اینجوری فایده نداره و به هیچ کارم نمی رسم. برای همین سعی کردم کم کم ساعت بیداری جفتمون رو تغییر بدم. اول از خودم شروع کردم و از دیروز یاسمین رو هم ۹.۵ صبح بیدار کردم. تا قبل از این، ساعت بیداریش حول و حوش ۱۱ بود و اگر حتی ما هم خواب بودیم، اون برای خودش بیدار می شد و دست و پا می زد. اما دیروز هنوز تو خواب بود که بلندش کردم. طفلکی اول تو بغلم هم خواب بود، اما وقتی حمید رو دید چشاش باز شد و خندید. صورتش رو که شستم دیگه بیدار شد و بعد از یه ساعتی باز یه چرت زد. شب هم زودتر خوابید. امروز خودش قبل از ۹ بیدار شد! …. امیدوارم ساعت خوابش درست بشه به زودی.

ترس: تا همین چند وقت پیش یاسمین از شنیدن صداهای بلند وسایل برقی نمی ترسید. به راحتی غذاساز رو روشن می کردیم و اون واسه خودش زندگیش رو می کرد. اما انگار از وقتی هوشیارتر شده، کم کم حس ترس هم توش زنده شده. به خصوص وقتی صداهای بلندی می شنوه که منشاش رو نمی بینه. دیروز خواستم غذا درست کنم. یاسمین توی پذیرایی دراز کشیده بود و من حین کار باهاش حرف می زدم که حس نکنه تنهاست.بعضی وقتها برمی گشت و نگاه می کرد و می خندید. اما گوشت کوب برقی رو که روشن کردم، یهو جیغش رفت هوا!‌ از اون گریه هایی که وسطش نفسش بند می آد. سریع خودم رو رسوندم و بغلش کردم. آروم که شد، بردمش توش آشپزخونه و این بار در حالیکه می دید گوشت کوب رو روشن کردم تا بدونه صدا از چی بوده. یک کم آروم نگاه کرد و بعد لب ورچید. قبل از اینکه گریه کنه دوباره خاموشش کردم. بردمش رو تختش خوابوندمش، در اتاقش رو بستم. مشغول نگاه کردن آویز بالای سرش شد. اومدم دوباره کار با گوشت کوب رو ادامه دادم. خواستم وسط کار بهش سر بزنم و مطمئن شم آرومه. رفتم در اتاق رو باز کردم و با صدای بلند سلام کردم. یهو ترسید اما این بار شاید چون دید منم دیگه گریه نکرد. از دفعه های بعد، اول که می رسیدم، اول در می زدم آروم و بعد با صدای آروم صحبت می کردم که نترسه.

زودرنج: یاسمین همیشه دور و برش پر بوده مورد توجه بوده و حداقل یک نفر داشته باهاش حرف می زده و بازی می کرده. حدود یک ماه پیش بود و از معدود شبهایی بود که سه تایی خونه خودمون بودیم. اول با حمید یکم باهاش بازی کردیم و بعد شروع کردیم تلویزیون دیدن. یاسمین هم روبه رومون بود و داشت نگاهمون می کرد. بعد از یه مدت برگشتیم نگاهش کردیم دیدم لب ورچیده، حمید خواست بغلش کنه که شروع کرد به جیغ زدن! ناراحت شده بود که چرا بهش توجه نکرده بودیم! از اون موقع تا حالا هم چندین باز پیش اومده که وقتی  می بینه کسی پیششه و توجهش بهش نیست، غر می زنه.

وقت هایی برای خودم، وقت هایی برای خودش: از وقتی یاسمین دنیا اومده، حس می کنم باید تمام تلاشم رو بکنم واسه کمک هر چه بیشتر به یادگیریش و فکر می کردم هر چه بیشتر باهاش وقت بگذرونم، حرف بزنم یا براش کتاب یا شعر بخونم، به این یادگیری کمک می کنه. واسه همین هر وقت بیدار بودم، کل کارهای خودم رو تعطیل می کردم و می رفتم پیشش. حتی وقتی خودم وقت نداشتم، سریع می بردمش پیش مامان بزرگ یا عمه فرناز. اگه روزی اونا نبودن دیگه کارهای خودم انجام نمی شد. و اینقدر با گذشت زمان این حس حالت افراطی ای پیدا کرد که اگه یه مدت کوتاه می دیدم تنهاست، عذاب وجدان می گرفتم که بیچاره با خودش تنهاست! اما چند وقت پیش سعی کردم این حالت و از بین ببرم. به خصوص بعد صحبت با چند نفر از دوستان که به شدت بهم تذکر دادن که اینجوری بعدا برای خودش هم حتی سخت می شه. خلاصه، سعی کردم به خصوص موقع هایی که سرحال تره و به خاطر تنهایی غر نمی زنه، هر چند وقت یک بار به حال خودش بذارمش و به کارهای خودم برسم و فقط از دور مواظبش باشم. دیروز در حین این کار، دیدم دستهاش رو گرفته جلو صورتش رو داره نگاهشون می کنه و باهاشون بازی می کنه! طفلکی تازه وقت پیدا کرده بود واسه این نوع کشف و شهودها! خلاصه که پدران و مادران آینده، بچه ها هم مثل ما وقت لازم دارن برای خودشون و واسه یه سری یادگیری ها، به کمک نیاز ندارن. پس با پر کردن وقتشون ین نوع یادگیری ها رو به تعویق نندازین.

من می تونم: دارم کم کم سعی می کنم بتونم کنار یاسمین کل کارهای خودم رو انجام بدم، بدون نیاز به کمک. چند روز اخیر که هر روز به یه دلیل مامان بزرگش نبوده و این کار رو اجباری انجام دادم، اعتماد به نفسم تو این زمینه بالا رفته! این اجبار باعث شد یاد بگیرم که چه جوری هم به کارهای خودم برسم و هم به یاسمین و این خودش حس خوبیه. وقتی کم کم روال زندگی با وجود این موجود شیرین جدید دستت می آد و می بینی داری از پسش بر می آی.


یک نظر
احساسات · تغییرات · خبر
اولین غول رو رد کردیم
27 سپتامبر 2012 @ 7:04 ب.ظ توسط مامانش

دیروز یاسمین دو ماهه شد .. دو ماهی که ماه اولش خیییییلی طولانی و ماه دومش خیلی سریع گذشت … اما در کل انگار سالهاست که داریم باهم زندگی می کنیم … وقتی عکس های قبل از زایمان رو می بینم، باورم نمیشه که همچین روزهایی وجود داشته …. از طرفی وقتی چند وقت پیش که واسه معاینه بعد از زایمان رفتم پیش دکترم که برگشته بود از فرنگ، مادرای باردار منتظر رو می دیدم و یاد اون روزها و هیجانش و انتظارش و علامت سوال بودن آینده در کنار یاسمین می افتادم، بهشون حسودیم می شد و دلم برای اون روزها تنگ می شد …. اگرچه شیرینی این روزها رو حاضر نیستم از دست بدم…

اما تو این مدت، فکر واکسن هایی که یاسمین قراره بزنه همیشه برام ترسناک بوده .. اینکه چقدر قراره درد بکشه هر بار و چقدر بی تابی کنه و ما چجوری تحمل کنیم … من که همیشه توی تزریقاتی ها وقتی گریه یه بچه ای که آمپول می خورد رو می شنیدم اشکم در می اومد، نمی تونستم تصور کنم که چه جوری قراره گریه و درد بچه خودمون رو تحمل کنم …. واسه همین از یک ماه پیش، از رسیدن لحظه واکسن زدن می ترسیدم و از حدود دو هفته پیش شمارش معکوس وحشت شروع شده بود… دیروز بالاخره اون لحظه رسید … برعکس خیلی جاها که مامان رو بیرون می کنن و همراه دیگه رو نگه می دارن برای کمک به نگه داشتن بچه، خانومه هیچی نگفت که برو بیرون و من که با مامان حمید رفته بودم، خودم یاسمین رو گذاشتم رو میز و پاهاش رو گرفتم و مامان حمید دور ایستاد … قلبم داشت می اومد تو دهنم … ولی انگار وقتی مجبوری که خودت باشی و خودت واسه اینکه بچه ات کمتر درد بکشه پاش رو محکم نگه داری، محکم می شی .. با اینکه می دیدم چجوری گریه می کنه اما نه خبری از بغض بود… نه ترس… و نه اون جوری که فکر می کردم بود …. یاسمین خیییلی گریه کرد اما وقتی آمپول دوم هم تموم شد و بلندش کردم و چسبوندم به خودم یکم آروم تر شد … تا توی ماشین آروم آروم گریه کرد، ولی وقتی ماشین راه افتاد خوابش برد … تازه اون موقع بود که انگار داشتن قلبم رو فشار می دادن … رسیدیم خونه و قطره استامینوفن رو دادیم … تا چهار ساعت خوب بود و خوب خوابید و حتی بازی می کرد اما هنوز موقع دادن دوباره استامینوفنش نشده بود که جیغش رفت هوا و حالا مگه می شد آرومش کرد؟ با فرناز و مامان حمید هی تلاش می کردیم، هی آروم می شد ولی دوباره از اول … اینقدر گریه اش شدید بود که نفسش هی می رفت! و هی ما از تکنیک(!) فوت کردن تو صورتش استفاده می کردیم که مجبور شه نفس بگیره … اما بعضی وقتا انگاز آب دهنش می خواست بپره تو گلوش و بدتر سکته می کردیم تا دوباره شروع کنه نفس کشیدن … خلاصه اونجا بود که دیگه من کم آوردم و کلا نقش آروم کردن رو مامان بزرگش انجام می داد … تحمل اون گریه ها واقعا سخت بود و انگار که هر دقیقه اش یک ساعت می گذشت تا دوباره آروم شدنش … یک ساعتی طول کشید تا دوباره آروم شد … اما همچنان غر زدن ها گریه های آروم ادامه داشت تا ۵ ساعت دوم .. و دوباره شروع بی قراری ها …. اما این بار خوشبختانه زودتر از قبل آروم گرفت و بعد از اون دیگه هر بار آروم تر شد تا اینکه از ساعت ۳ نصفه شب تقریبا آروم بود تا ساعت ۱۱ خوابید و فقط برای شیر خوردن بیدار شد … و بعدش می تونست دیگه پاش رو راحت تکون بده … الان که ۷ ساعتی از اون موقع گذشته .. بعضی وقت ها پاش اذیت میشه و یکم غر می زنه ولی در کل حالش خوبه و خلاصه اینکه غول مرحله اول بازی واکسیناسیون رو رد کردیم!

اما شرح مختصر این دو ماهی که گذشت:

روز اول که رسیدیم خونه همچنان استرس شیر خوردن یاسمین بود .. اینکه بدون کمک پرستارها چجوری قراره شیر بخوره .. خوشبختانه روشی که آخرین نفر یادمون داد، جواب داد … اما چند روز اول به راحتی ۴ نفر مشغول شیر دادن به یاسمین بودیم … به خصوص تو مرحله شیر دوشیدنش … اوضاعی بود … با وجود خستگی شیر دوشیدن های نصفه شب، اما خوش می گذشت و کلی به وضعمون می خندیدیم….

این خوشی، روز چهارم که روز معاینه یاسمین بود، تو بیمارستان با خبر زردی داشتن یاسمین به غصه تدیل شد … انگار کل انرژیمون رو اون روز گرفتن … تصمیم گرفتیم دستگاه فوتوتراپی رو اجاره کنیم و توی خونه نگه داریم یاسمین رو … بعدازظهرش دستگاه رو آوردن و تکنسینی که آورده بود برامون توضیح داد که چه باید بکنیم …. کلا بچه باید زیر اون دستگاه فقط پوشک داشته باشه و یه چشم بند، چون اشعه اش برای چشم و اندام تناسلی ضرر داره .. چشم بند به هیچ وجه نباید کنار بره … اشعه و گرماش بچه رو خیلی داغ می کنه و باید وقتی بیرون میاد مواظب بود که سرما نخوره … نباید بدن بچه رو چرب کرد و از این حرفا … این دستگاه هم زردی رو خوب نمی کنه، فقط دفع بیلیروبین خون که همون زردیه  رو سریع می کنه … البته باید بچه خوب شیر بخوره .. برای همین باید هر دو ساعت که  زیر دستگاه می مونه، یک ساعت بیرون بیاد شیر بخوره تا بیلیروبین از طریق ادرارش دفع بشه … توی توضیحاش گفت که خیلی از بچه ها تحمل چشم بند ندارن و واسش راهکار ارائه داد… اما موقعی که چشم بند رو واسه یاسمین گذاشتن، اینقدر مظلوم و آروم موند و صداش در نیومد که متعجب موندیم … اما وقتی گذاشتنش زیر دستگاه دیدنش با اون وضع زیر دستگاه حال آدم رو بد می کرد … طوری که من دیگه تا موقع رفتن تکنسینه از ترس اینکه اشکم در نیاد حرف نزدم و تا زفت زدم زیر گریه …. واقعاْ تحمل اونجوری دیدنش رو نداشتم … خلاصه دو روز زیر دستگاه بود و ما چشم ازش برنداشتیم از ترس اینکه چشم بندش بره کنار …. جالب بود که زردی باعث بیحالیش شده بود و باز کمتر هی شیر می خورد و به همین خاطر مجبور شدیم شیرخشک بهش بدیم که باعث زیاد شدن ادرارش بشه …. تا اینکه روز هفتم دوباره بردیمش آزمایش و دیدیم زردیش اومده پایین و خیالمون یک کم راحت شد … ولی تا آخر یک ماهگی که دوبار دیگه بردیمش آزمایش از طریق پوست و دیدیم کاملا زردیش پایین نیومده همچنان نگران بودیم ….

اما ماه اول ماه سختی بود که بدون وجود مامان گذشتنش ممکن نبود … شبهای اول که مامان حمید هم می اومد و با مامان نوبتی یاسمین رو نگه می داشتن … من که تو خونه هیچ کار نمی کردم جز شیر دادن، اینقدر بدنم ضعیف شده بود که علاوه بر اینکه کل شب رو به لطف شیرخشک و شیرهای دوشیده شده ای که مامانها -یاسمین شبهای اول بین مامانها و بقیه شبها کنار مامانم می خوابید و ما یه ماه اول طعم بچه داری شبانه رو نچشیدیم….- میدادن، تا صبح خواب بودم، کل ضبح تا ظهر هم بین شیر دادنها می خوابیدم … ولی باز هم خسته بودم …. طفلکی مامان هم مهمونداری می کرد، هم کارهای خونه رو می کرد و هم شب تا صبح یاسمین رو نگه می داشت…. روزهای اول حتی بغلش هم نمی کردم .. فقط واسه شیر دادن می گرفتمش و بعد تحویلش می دادم … اینقدر می ترسیدم! …. حتی موقع بالا آوردنش یه متر می پریدم عقب! … اما کم کم راه افتادم … از تعویض پوشک تا حتی تنهایی حموم بردنش رو تا آخر ماه اول یاد گرفتم تا اینکه مامان رفت ….

ماه دوم زودتر گذشت …. مامان حمید باز خیلی شبها یاسمین رو نگه می داشت … البته تقریبا از اوائل ماه اول که زردی یاسمین کم شد، شیر خشکش رو کم و بعد حذف کردیم و من با اینکه شبها پیش یاسمین نمی خوابیدم، اما به محض شنیدن صدای گریه اش می رفتم تا بهش شیر بدم … اما تقریبا از اواسط ماه دوم دیگه کامل پیش خودمون خوابید!

خیلی وقتها صبح ها که بیدار می شم یادم نمی آد یاسمین چند بار شیر خورده، چقدر خورده و چجوری نگهش داشتم که آروغ زده.. اصلا زده یا نزده! …. اینقدر که شب خسته بودم .. و بعد عذاب وجدان می گیرم و دلم براش می سوزه …

و اینکه در کل خوشحالم… روزهای خوبیه و هر روز از دیدن رشدش لذت می برم ….


۲ نظر
احساسات · تجربیات · نگرانیها
بیمارستان
17 سپتامبر 2012 @ 4:33 ق.ظ توسط مامانش

درد: همین که یاسمین رو بردن، حالت تهوع ام شروع شد… به متخصص بیهوشی گفتم …. گفت تو اتاق ریکاوری دارو میزنن بهت، خوب میشی… تو اتاق ریکاوری همه بیهوش بودن جز من … اونجا دیگه بالش زیر سرم رو برداشته بودن و دوباره صاف خوابیدن اذیتم می کرد… پام رو هم که نمی تونستم بیارم بالا …کمردردم همینطور بیشتر و غیرقابل تحمل میشد… حمید هم که بعد از دیدن یاسمین اتاق ریکاوری رو پیدا کرده بود، اومده بود سرک می کشید و من چون دم در بودم می تونستیم ببینیم همدیگه رو … تا حمید رو دیدم و پرسید چطوری، مثل این بچه ها که تا مامانشون رو میبینن موقع درد گریه اشون می گیره،بغض کردم… حمید که رفت به یکی از پرسنل اونجا گفتم که نمیشه بالش بذارین زیر سرم؟ گفت نه، سرت بالا باشه ماده بیحسی باعث سردرد میشه … دیدم بازم خیلی سخته، گفتم دردم خیلی زیاده توروخدا یه کاری کنین … با دکترم صحبت کرد و داروی مسکن زد تو سرمم …امابه محض زدن، حالت تهوعم شدید شد و من که کلاً از بالا آوردن می ترسم، حالا به خاطر بخیه ها بیشتر ترسیده بودم و اونجا رو تقریباً گذاشتم رو سرم :دی آقاهه می گفت چرا ترسیدی؟ چیزی نیست و سریع یه داروی دیگه زدن و یکم بعد بهتر شدم … بعدش یه سری پرستار اومدن شکمم رو فشار دادن تا خونهای جمع شده توی رحم تخلیه شه و رحم جمع شه … اما بیحسی کمک کرد که دردی نکشم… کمی که گذشت اومدن چک کنن ببینن اگه حس داره به پاهام بر میگرده، منتقلم کنن به بخش .. بهم گفت پاتو تکون بده … من که خودم فکر میکردم اصلاً نمی تونم و در واقع هنوز پام رو حس نمی کردم و فکر کردم کلاً توانایی تکون دادن ندارم، اما مثل اینکه تکون خورد! یکم بعد بهم گفت پاتو خم کن و این بار هم به نظر خودم فقط کمرم تکون خورد اما گفتن خوبه! خلاصه منتقل شدم به بخش … هنوز روتخت اتاقم قرار نگرفته بودم که دوباره پرستارها اومدن و شکمم و فشار دادن… اینبار که حس کم کم داشت برمی گشت به پاهام، درد فشار دادن رو حس کردم و درد بدی بود … منم که کلاً از دردهای و ترس توی اتاق ریکاوری از بالا آوردن خسته شده بودم و بغض داشتم، بغضم بیشتر شد و نمیتونستم نفس بکشم … پرستارا می گفتن چی شده اگه میخوای گریه کنی گریه کن! که زدم زیر گریه!  .. پرسیدن از هیجان گریه میکنی یا درد؟ گفتم درد بابا! کلی دلداری دادن و رفتن … تا عصرش چندین باز دیگه اومدن فشار دادن.. دیگه از وارد شدن پرستارها هم می ترسیدم… تا اینکه بالاخره شب فشار دادن ها و درد وحشتناکش تموم شد…

شیر خوردن:هنوز چیزی از ورودم به اتاق و رفتن پرستارها نگذشته بود که پرستار اتاق نوزادان با تخت یاسمین وارد شد و همه کلی ذوق کردیم … آورده بودنش که شیر بخوره … یکم تمیزترش کرده بودن و لباس تنش کرده بودن، اما هنوز نشسته بودنش … گویا خوبه اون موادی که از داخل رحم اومده باهاش، چند ساعتی روی بدنش بمونه … همیشه برام سوال بود که چطور میشه بلافاصله بعد از دنیا اومدن شیر تولید شه و همچنان باورم نمی شد وقتی با کمی فشار پرستار به سینه شیر زد بیرون… چون هنوز نمی تونستم بشینم، بهم دراز کشیده شیر دادن رو یاد دادن… اما چه کارسختی بود … یاسمین که هنوز جون نداشت و باید بهش کمک می کردیم … پرستار و حمید مشغول کمک شدن واسه شیر دادن و من نگاه میکردم …تازه میتونستم درست و حسابی ببینمش…. اینقدر کوچولو بود که میترسیدم از جابجا کردنش … بالاخره به هر زوری بود یک کم شیر خورد و رفت روی تختش تا عیادت کننده ها بیان و ببینش … هر چند ساعت یک بار پرستارها می اومدن از اتاق نوزاد تا ببینن خوب و به موقع شیر خورده یا نه، و از اونجایی که خیلی سخت بود و معمولاً موفق نشده بودیم و نا امید بودیم، اونها می اومدن به کمک و یه باردیگه سعی می کردیم باهم شیر بدیم … خلاصه اینکه تو دو روز بیمارستان پدرمون دراومد تا یاسمین شیربخوره… همش وسط شیر خوردن خسته می شد و می خوابید و ما غصه می خوردیم که سیر نشد… از طرفی اگه خوب شیر نمیخورد و خوب دفع نمی کرد، زردی می گرفت و ما نگران این قضیه هم بودیم … هر پرستاری که می اومد چند تا روش جدید رو امتحان می کرد و یاسمین یک کم اوضاع شیر خوردنش بهتر می شد، اما نه اون طور که باید … و بدتر اینکه وقتی پرستارها می رفتن و ما همون کار ها رو می کردیم اون نتیجه ای که باید رو نمی گرفتیم و کلافه می شدیم … تا اینکه روز آخر بالاخره یکی ازبهیارهای اتاق نوزادان اومد و وقتی دید هیچ روشی جواب نداده، گفت مشکل پر بودن و درنتیجه سفت شدن سینه است که باعث میشه بچه راحت نتونه سینه رو تو دهنش نگه داره … باید اول یک مقدار شیر رو دوشید تا نرم شه، و شروع کرد با دست دوشیدن و من حدود نیم ساعت زجر کشیدم تقریباً … خیلی دردناک بود …اگه فشار دادن شکم یک دقیقه درد و داشت و جیغ آدم رو در می آورد، این یکی زجر مداوم بود :دی ولی خوب حداقل جواب داد و خوشحال بودیم … و اون مقداری رو هم که دوشیده بودیم بعد ازشیر خوردن بهش با قاشق دادیم و خلاصه مطمئن شدیم که شیر کافی بهش رسیده …

گاز ۶۰۰ هزار تومنی: بعد از اون دردهای اولیه، من که ازساعت ۹ شب قبل غذا و ازساعت ۱۲ حتی آب نخورده بودم،لحظه شماری می کردم که ساعت ۱۰ شب که تا بتونم آب بخورم… گشنه نبودم اما به شدت گلوم خشک بود و هرچند وقت یک بار حمید می اومد لبهام رو بادستمال مرطوب، خیس می کرد … بالاخره از ساعت  ۱۰ تونستم آب کمپوت بخورم! و چه خوشحال بودم! .. همون موقع اجازه دادن پشت تخت رو بالا بیاریم و یکم اوضاع کمرم هم بهتر شد … صبحانه فردا چای و عسل بود! من همچنان ماده غذایی جامد نمی تونستم بخورم … یکی دو ساعت بعد گفتن می تونی کمپوت بخوری… اما تا زمانیکه شکمم کار نمی کرد یا گازی دفع نمی کرد، حق نداشتم چیز دیگه ای بخورم و مرخص هم نمی شدم … هر چی به عصر نزدیک تر می شدیم، کم کم ضعفم بیشتر می شد.. ازطرفی هرچی تلاش می کردیم که به یاسمین شیر بدیم، نمی شد و می خوابید و از ترس اینکه زردی نگیره، زمان بیشتری می ذاشتیم تا شیر بخوره، اما نمی شد … ازطرف دیگه پرستارها می گفتن پاشو راه برو تا گاز دفع شه…تا پا می شدم که راه برم، یاسمین بیدار می شد و می گفتن بیا شیر بده حالا که بیداره… تا شروع می کردم شیر دادن، می خوابید … هر بار بلند شدن و نشستن هم که مصیبت بود … خلاصه حسابی کلافه شده بودم و ضعف هم اواضاعم رو بدتر کرده بود ..اما نه خبری از دفع گازبود و نه بهبود شیر خوردن یاسمین! … بالاخره پرستار شیفت عصر دلش برام سوخت و یک کاسه سوپ بهم دادن خوردم … خلاصه  پرستارها هی اومدن و رفتن و سراغ دفع گاز رو گرفتن و هی گفتن فلان کار رو بکن دفع شه تا مرخص شی، اما خبری نشد .. ساعت ۱۰ گفتن حالا که دفع نشد امشب رو باید بمونی و حمید رفت خونه… اما ساعت ۱۰:۴۰ بالاخره گاز مبارک خارج شد و به دلیل اینکه شب دوم ۶۰۰ تومن هزینه رو دستمون گذاشت گاز ۶۰۰ هزار تومنی نام گرفت…

ترخیص: بعد از دو روز و دو شب موندن تو بیمارستان، با پرسنل فوق العاده مهربون و خوش اخلاقش، و بعد از دومین بار حموم کردن یاسمین، ترخیص شدم… واینکه، بالاخره با یاسمین برگشتیم خونه …. و من هنوز باورم نمی شد که با بچه خودمون داریم وارد خونه می شیم و یه زندگی جدید داره شروع میشه …


۴ نظر
اتفاقات · احساسات · تجربیات
وقتایی که آرزو می کنی زودتر این ۴۰ هفته تموم شه
19 جولای 2012 @ 5:52 ب.ظ توسط مامانش

  1. وقتی اینقدر شکمت بزرگ شده که جوراب پوشیدن هم سخته … باید یکی جورابت رو پات کنه 
  2. وقتی حتی شلوار پوشیدن همه سختته 
  3. وقتی تو حموم راحت نمی تونی پاهات رو بشوری 
  4. وقتی دیگه نمی تونی ناخن های پات رو کوتاه کنی 
  5. وقتی تو این گرمای زیاد، جریان خون فزاینده بدنت باعث گرم شدن کف دست و پات میشه و یه وقتی که دست خودت به بازوی اون یکی دستت می خوره انگار که پارچه تازه اتو شده روش گذاشتی و بدتر گرمت میشه! (قابل توجه این که من همیشه چه تابستون و چه زمستون کف دست و پام یخ بود و حالا به این وضع دچار شدم … اگه اواخر این دوره به زمستون می خورد خوب بود حداقل :دی )
  6. وقتی دیگه نمی تونی خم شی واسه برداشتن چیزی 
  7. وقتی شبا حداقل دو سه بار باید از خواب پاشی واسه دسشویی … وسط خواب، داری می ترکی، همه جاتم درد می کنه!
  8. وقتی هنوز دسشویی نرفته با خودن یه لیوان آب، دوباره حس می کنی دسشویی داری!
  9. وقتی به سفارش بقیه واسه پهلو به پهلو شدن وسط خواب، باید پاشی اول بشینی بعد بچرخی به اون پهلو…. و بدتر وقتی یادت می ره و بعد از عذاب وجدان و نگرانی دیگه خوابت نمی بره!
  10. وقتی می دونی پیاده روی خوبه، بعد از ده دقیقه راه رفتن کمر و پشتت و زیر شکمت درد می گیره و باید بشینی، شده وسط خیابون…
  11. وقتی می خوای رو مبل بشنی و غذا بخوری، اما اگه ظرف رو بذاری روی میز جلوت نمی تونی خم شی چون به شکمت فشار میاد، وقتی هم روی پات می ذاری اونقدر جلوتر از خودته که راحت نمی تونی بخوری، رو شکمت هم وانمیسته …
  12. وقتی با این شکم گنده دیگه نمی تونی از دسشویی ایرانی استفاده کنی، اما تو یه محل عمومی مجبوری بری دسشویی و کل وزنت می افته رو پنجه هات
  13. وقتی کلا موقع نشستن و بلند شدنت هم لازم باشه دست یکی رو بگیری
  14. بدتر از همه وقتی نظرات متناقض افراد مختلف رو می شنوی که همه از روی دلسوزی می گن فلان کار رو بکن و حالا باید جواب بدی که چرا این کار رو نمی کنی …. یا اینکه میگن این کار رو نکن بچه اذیته و حالا باید ثابت کنی به خدا این ربطی به بچه نداره … بچه اون تو این چیزا رو نمی فهمه و جاش گرم و نرمه!

پ.ن.: دیشب رفتیم عروسی و اونقدر رقصیدیم که شب رسما بیهوش شدیم … ولی قبل از بیهوشی حدود ۱۰ دقیقه یاسمین بی وقفه سکسکه می کرد… از اینجا هم فهمیدیم سکسکه است که با ریتم یکنواختی هی یه نقطه اون پایین شکم (با توجه به اینکه الان سرش پایینه فهمیدیم سروش اونجاست) هی می پرید بالا!


۵ نظر
احساسات