Lilypie Kids Birthday tickers
هفته ۱۹ ام
12 مارس 2012 @ 3:51 ب.ظ توسط مامانش

هفته ۱۹ ام
هفته ۱۹ ام

دیروز هفته ۱۹ ام هم تموم شد و امروز شروع هفته بیستمه ….. بخش های مختلف مغز یاسمین برای درک حواس بویایی، شنوایی، بینایی و لامسه تشکیل شدن … صدای محیط بیرون رو می شنوه و حتی خیلی ها می گن یادش می مونه صداهایی رو که زیاد میشنوه ….

الان احتمالاْ حدود ۲۴۰ گرم وزن داره و قدش حدود ۱۵ سانتی متره …. اون اواپل اندازه دست هاش بلند تر از پاهاش بود و اندازه سرش از همه بزرگ تر . اما الان دیگه پاهاش بیشتر رشد کردن و  هم پاها و هم دست هاش اندازه اشون نسبت به هم و نسبت به بقیه بدن متناسبه… کلیه اش همچنان کار می کنه (یاسمین مایعی که الان توشه رو می بلعه و بعد کلیه اش همون رو دفع می کنه و دوباره از اول :دی)…. روی سرش کم کم مو در می آره :دی

کم کم خوابیدن به پشت داره برام سخت میشه به خصوص اگه سفت باشه زیرم … شلوارای قبلیم به خاطر فاق کوتاهی داشتن تا الان راحت می پوشیدم… هنوز هم برام راحتن مگر اینکه مجبور باشم یکم خم شم … اون موقع است که باید دکمه اش و حتی زیپش یکم باز شه که راحت باشم …. فکر کنم کم کم باید برم سراغ شلوار مخصوص بارداری ….

اشتهام نسبت به قبل داره بیشتر میشه …. قبلاْ تو شرکت ماهی رو بدون برنج می خوردم… از یه ماه پیش حس می کردم بدون برنج نمیشه و برنج سفارش می دادم، اما یک سوم برنجی که می آوردن رو بیشتر نمی خوردم … اما دیروز خودم تعجب کردم وقتی راحت دو سوم برنجو خوردم و هنوز هم جا داشتم :دی

پ.ن. امروز بالاخره بعد از مدت ها یک کم وقت شد بشینم و بنویسم و کامنت های دوستا رو سر فرصت بخونم و جواب بدم …


۶ نظر
تغییرات · رشد
ویروس گربه!
12 مارس 2012 @ 12:17 ب.ظ توسط مامانش

حدود دو هفته پیش وقت دکتر داشتم. این بار هم یه سورپرایز جدید داشت دکتر برام با اسم یه ویروس که تا حالا نشنیده بودم: ویروس توکسوپلاسموز یا گربه! بهم گفت آزمایشت نشون داده ایمنی ات در برابر این ویروس کمه و باید آزمایش بدی که داری این ویروس رو یا نه! منم که اونجا جا خورده بودم، اصن یادم رفت بپرسم حالا چی هست و خطراتش چیه و اینا … در واقع زبونم بسته شد:دی …. اومدم خونه و شروع کردم به سرچ:دی

گویا یه ویروس یا انگلیه که تو بدن گربه ها هست … اما غیر از انتقال از طریق تماس با گربه یا حتی پرنده ها، ممکنه از طریق خوردن گوشت خام یا نیم پز، یا حتی خوردن تخم مرغ خام و یا سبزیجات آلوده و همینطور خون آلوده منتقل شه … معمولاْ برای کسایی که ایمنی خوبی دارن حتی عارضه و نشونه خاصی نداره و نمی فهمن که این ویروس دارن و ناقلش هستن… اما برای کسایی که ایمنی بدنشون کمه به خصوص کسایی که شیمی درمانی میشن یا ایدز دارن ممکنه باعث تخریب مغز، حملات صرعی، مشکلات ریوی و حتی مرگ بشه.. همینطور اگه این ویروس به جنین منتقل بشه اگه باعث سقط نشه می تونه باعث کوری، فلج مغزی و عقب افتادگی ذهنی بشه! واسه همین به خصوص در دوران بارداری یکی از آزمایش های مهمیه که باید انجام شه و اگه قبلش انجام بشه که چه بهتر… جالب بود که یه تحقیق توی جامعه ایران نشون داده بود که درصد مبتلاها به این ویروس اصلاْ هم کم نیست ….

خلاصه اینکه من رفتم واسه آزمایش ویروس گربه و خوشبختانه نتیجه این یکی هم منفی بود


۳ نظر
خبر
تغییرات – عوارض
6 مارس 2012 @ 9:52 ب.ظ توسط مامانش

۴ ماه گذشته خیلی اتفاق ها افتاده. اما گذشته از تغییراتی که یاسمین تو این مدت و هفته به هفته داشته، یه سری تغییرات و عوارض چه روحی چه جسمی رو هم من تجربه کردم.

اولین نشونه ها گرما بود … گرمای غیرعادی که یهو از درونم حس می کردم … شاید یک هفته ای گاه و بیگاه این حس رو داشتم و بعد از بین رفت…

چند هفته  خشکی پوست بود و ضعف … من که ۳-۴ ساعت مداوم می تونستم سر پا واستم یا این ور و اون ور برم ، دیگه با کمتر از یک ساعت سر پا واستادن کم می آوردم و شدیداْ احساس خستگی می کردم ….. اما بعد از دو سه هفته اوضاع بهتر شد ….

 بعد از اون طبق روالی که همه می گفتن حدود دو ماهگی معمولاْ حالت تهوع و ویار بود شروع میشه، منتظر این حالت ها بودم اما خوشبختانه به جاش فقط کم اشتهایی رو تجربه کردم .. طوری که در اوج گرسنگی با مقدار کم غذا سیر می شدم …. اما معمولاْ بین وعده ها دوباره گرسنه می شدم و اون موقع نوبت تنقلاتی بود که همه توصیه می کردن برای چند ماهه اول….

با اولین آزمایش غربالگری، دکترم با اینکه قندم توی بازه نرمال بود، وقتی شنید میان وعده ها کشمش می خورم و با غذا دلستر، کلی دعوام کرد که چرا به بچه قند می دی و اصلاْ از اینا نخور و فقط وعده های غذاییت رو زیاد بخور و ختماْ تو این فاصله وزن اضافه کردی و از این حرفا … خوشبختانه وزن اضافه نکرده بودم … اما به شدت ترسیدم و شدیداْ شیرینی جات و حتی خرما رو به توصیه اش کنار گذاشتم ….. اما چیزی نگذشته بود که با شروع دوران آموزشی سربازی حمید …. انواع اقسام سرماخوردگی های شدید رو تجربه کردیم  و اون موقع دیگه وقتی میل به خیلی خوردنیجات طبق دستور سخت گیرانه دکتر کم شد، کم کم سخت گیری های خودمم کمتر شد…

سرماخوردگی ها تو سه دوره اتفاق افتاد! هر کدوم به فاصله یه هفته از بعدی! و تو اون یک هفته سرفه های شدیدش باقی می موند …. در کل یک ماه و نیم مریض بودم! اولین دوره با سه روز استراحت خوب شد … اما دومین بار وقتی تو روز تعطیل حس سرماخوردگی کردم و رفتم یه درمونگاه، به تجویز پزشک عمومی -به خصوص به خاطر اینکه بارها از اطرافیان شنیده بودم که نمیشه تو این مدت آنتی بیوتیک مصرف کرد- اعتماد نکردم و گفتم نه آمپول می خوام و نه کپسول …. سعی کردم با استراحت مجدد خوب شم اما نشد… هفته بعد دوباره رفتم دکتر و این بار بعد از مشورت با دکتر خودم آموکسی سیلین خوردم … چند روزی خوب بودم … البته سرفه های شدید همچنان ادامه داشت … سرفه هایی که نصفه شب خودمو حمید رو بیدار می کرد و اینقدر بد بود که بعضی وقت ها حس می کردم زخم شده گلوم … نه داروهای گیاهی و نه دستگاه بخور هیچ کدوم خوبش نمی کرد، گرچه شدتشو کم می کرد … اما تقریباْ یک ماهی این سرفه ها ادامه داشت….تا اینکه برای بار سوم رفتم دکتر و این بار پنی سیلین بالاخره درمان اصلی بود که دکتر خودم هم دوباره تاییدش کرد و من پشیمون بودم از اینکه چرا به حرف همون دکتر عمومی اول کمتر از حرف و شنیده های اطرافیان اعتماد کردم … در واقع اینقدر اینو شنیده بودم که برام بدیهی بود و اینقدر این روزا تجویز اشتباه از دکترها میبینی که به راحتی اعتمادتو از دست می دی ….

بعد از دوران یک ماه نیمه سرماخوردگی، سه ماهه اول تموم شد…. خوشبختانه طبق روال درست تا اون موقع وزن اضافه نکرده بودم…

حالا شروع وسواس و نگرانی های شدید بود! شاید دلیلش سرماخوردگی بود و اینکه یه مدت طولانی تو پس زمینه فکریم این بود که نکنه تاثیر بدی روی یاسمین داشته باشه… اما طوری شده بود که یه روز که پسته شور خورده بودم هی نگران بودم و از حمید می پرسیدم اشکالی نداره نه؟ یا وقتی رفتم حموم و آب یهو سرد شد هی به حمید می گفتم نکنه سرما خورده باشه؟ حمید هم که هی می گفت نه نگران نباش اما فایده نداشت … اینقدر وسواسی شده بودم که حتی یه شب خواب داغونی دیدم… خواب دیدم داریم می ریم مسافرت و توی اتوبوس با بچه ها نشستیم … من شکممو نگاه می کنم می بینم دستاشو داره فشار میده به پوست شکمم و کاملا دستاش و حتی صورتش قابل تشخیص بود برام… انگار با فشار می خواست پوست رو پاره کنه و بیاد بیرون! تا اینکه با کمک سالی خودمون شکمم رو باز کردیم و آوردیمش بیرون! جالب بود که با بند ناف هنوز وصل بود! اما بعد از اینکه یک مدت مشغول حرف زدن شدیم، فهمیدیم پیچ هایی که بند ناف رو از یه طرف به اون و از یه طرف به من وصل می کنن، افتادن و اون از من جدا شده! حالا سالی می گشت پیچ ها رو پیدا کنه که ببریم بیمارستان دوابره وصلش کنن، اما پیدا نمی شد! دیگه هی اونجا غصه می خوردم و داشت باورم می شد که مرده! وحشتناک بود! از صبح روز بعدش سعی کردم دیگه بیخیالی طی کنم!

توی این یک ماهه اخیر حس می کنم ستون فقراتم تغیر شکل می ده! کفش پاشنه دار حتی تو مدت کم کمرم رو اذیت می کنه … زیاد نشستن یا زیاد واستادن هم قبل از خستگی، کمردرد میاره برام!

این هفته اخیر خشکی پوستم دوباره داره بیشتر می شه و لپام سرخه الکی! طوری که امروز موسی فکر کرد پوستم سوخته!

اما از سه هفته پیش، هم افزایش وزنم شروع شده که تقریباْ هفته ای نیم کیلو دارم زیاد می شم و هم شکمم داره به طرز حیرت آوری میاد جلو! تا قبل اون یکم جلو تر از حالت عادی بود… اما خیلی رشدش کند بود و خیلی دیده نمی شد…. اما این سه هفته طوری بود که خودم هم تعجب می کنم! حتی توی شرکت یه موقع ها نشستم و چشمم می افته و می بینم نسبت به دو روز قبلش هم حتی بزرگ تر شده! کم کم قوس کمرم هم داره از بین میره…. مانتوی قبلیم رو مجبور شدم بذارم کنار و امروز برای اولین بار با کلی احساس عذاب، مانتوی گشادی بپوشم که تا آخره این دوارن رو ساپورت می کنه! با وجود تغییر اندازه شکمم تا حالا، هنوزم نمی تونم ماهای آخر رو تصور کنم!

و اما قشنگ ترین تغییری که منتظرشیم اما نمی دونم چرا نمی رسه موقعش، حس تکون خوردنشه! می گن بین هفته ۱۶ام تا ۲۲ام باید حس بشه! یاسمین الان ۱۸ هفته و سه روزشه اما هنوز خبری از تکون هاش نیست!


۵ نظر
تغییرات · رشد
آنچه گذشت…
26 فوریه 2012 @ 10:23 ب.ظ توسط مامانش

امروز ۱۷مین هفته شکل گیری و رشد یاسمین هم تموم شد. میشه دقیقاً ۱۱۹ روز، یعنی چهار ماه. حدود سه ماه از روزی که نتیجه آزمایش رو گرفتیم میگذره. از همون روزای اول تصمیم داشتم که هر چی اتفاق می افته و شرایط مختلف رو بنویسم اما نشد تا امروز. و اما آنچه گذشت….

هیجان اولیه: نتیجه آزمایش رو گرفتیم، اما هنوز نتونسته بودیم هیجان قضیه رو هضم کنیم، که به خاطر مسافرت پیش روی مامان و بابای حمید و اطلاعاتی که باید قبلش ازشون می گرفتیم، باید در کمتر از نیم ساعت بعد از فهمیدن خودمون به اون ها هم خبر می دادیم … و قلب من که از لحظه ورود به خونشون تا لحظه ای که مامان حمید هی ازم می پرسید راست میگی همینجور می زد … اینقد هیجانه تازه بود که به جای جواب دادن فقط اشکام اومد و بعد نوبتی اشک مامان و بابا و خاله و مادربزرگ هم سرازیر شد … شب عجیبی بود و خوشحالی خونواده و بالا پایین پریدناشون و توهماتی که در مورد نوه‌ی نیومده میزدن، وصف نشدنی و به یادموندنی …حیف که اینقدر تو اون حال و هوا بودیم که به فکرمون نرسید فیلمی از اون شرایط بگیریم 😀

آزمایش های اولیه: بعد از پشت سر گذاشتن هیجانات اولیه، نوبت دکتر و آزمایشهای مختلفی بود واسه تخمین سن و بررسی وضعیت بدن من … تخمین سن با سونوگرافی انجام میشد و حمید هم تونست بیاد … تو اون سونوگرافی سنش رو ۶ هفته تشخیص دادن … خیلی کوچیک بود و فقط در حد یه حجم کوچیک منحنی وار دیده می شود … قلبش اما ۱۶۰ بار در دقیقه میزد و سالم بود …  بعد از گرفتن نتیجه آزمایش هم خیالمون از وضعیت بدنی من هم راحت شد …

جمع آوری اطلاعات: قبل از این از طریق وبلاگ بچه جات با یه سری سایت هایی که اطلاعات خوبی در مورد رشد هفته به هفته جنین، تغییرات بدن مادر و کل اطلاعاتی که پدر و مادر باید توی این دوران به دست بیارن، آشنا شده بودم … یکی از بهترین هاش بیبی سنتر بود، که چه از طریق سایتش، چه نرم افزار رایگانی که واسه موبایل داره و چه میلینگ لیستش، میشه اطلاعات خوبی ازش به دست آورد… خلاصه که سعی کردیم از همه امکاناتش استفاده کنیم و هفته به هفته و روز به روز تا الان باهاش پیش رفتیم … از روزی که یاسمین قد عدس بود اما مغز و قلبی داشت که دو برابر قلب ما ضربان داشت تا امروز که اندازه یه شلغمه، اندام های اصلیش کامل شدن، استخوناش دارن محکم میشن، صداهای اطراف رو میشنوه و حتی ناخن پا داره …

تغذیه: از همون روز اول هر کس از قضیه خبردار می شد، بعد از کلی ابراز شوق و تبریک و … کلی توصیه می کرد در مورد تغذیه و چیزهایی که باید خورد و خواص هر کدوم .. از «به» که بچه رو خوشگل می کنه بگیر تا «کنجد» و «کندر» که هوش بچه رو زیاد می کنه … منم که دکترم کلی دعوام کرده بود که تنقلات نخور و فقط وعده های غذایی رو کامل بخور، بین این همه توصیه واقعاً مونده بودم چی رو اجرایی کنم … اوائل سعی می کردم همه این چیزایی که می گن خوبه رو بخورم هر روز، ولی واقعاً وقت و حجم معده کم می آوردم! بعد کم کم رفتم به این سمت که یه سری چیزای اصلی رو بخورم اونم کم که هم وزن اضافه نکنم هم معده بیچاره اذیت نشه … صبحانه و ناهار و شام رو کامل میخوردم … بین وعده کمی مغز بادوم و پسته و گردو …. صبح و عصر شیر .. عصرها هم از هر نوع میوه ای که دم دست بود یکی … اما باز هم چون خیلی از این خوردنیها مثل شیر و میوه همه باید بین ساعت ۷-۹ شب که خونه بودم خورده می شد، باز معده بیچاره تعجب می کرد و اذیت می شد…. تا همین هفته پیش که مغزها رو با میوه جایگزین کردم توی شرکت … شیر رو هم جایگزین چای توی شرکت … و الان خیلی اوضاع معده بهتره  😀 یک ماهی هم هست که حمید هر روز به محض رسیدن به خونه یک لیوان آب پرتقال بزرگ درست می کنه که یاسمین و مامانش تقویت شن، اخیراً این مورد رو به صبحونه هم اضافه کرده 😀

اولین دیدار رسمی با یاسمین: هفته ۱۱ ام، روز ۶ام واسه غربالگری سیکوئنشال که برای تشخیص احتمال وجود مشکل کروموزومی (سندرم دان) دکترم بهم داده بود رفتم آزمایشگاه … حمید سرباز بود و نگهبان، در نتیجه تنها رفتم … فکر می کردم فقط آزمایش خونه ولی بعد از گرفتن نمونه خون فرستادنم سونوگرافی … اونجا بود که اولین بار یاسمین شکل یافته رو دیدم! تکون می خورد، دست ها و پاهاش رو با یه حرکت کششی تکون می داد… بعضی وقت ها دستاشو می زد به سینه اش … بعضی وقتها که تکون نمی خورد، اما دکتر می خواست تکون بخوره تا بتونه یک طرف دیگه از بدنش رو اندازه بگیره، ضربه میزد به شکمم و بلافاصله تکون می خورد … یه چند باری که حتی با این ضربه ها تکون نخورد، بهم گفت سرفه کنم تا تکون بخوره!! فوق العاده بود! باورم نمی شد این تصویر زنده ای که روبروم می بینم بچه خودمونه و واقعاً توی شکم منه … اونجا برای اولین بار یاسمین هویت پیدا کرد برام … قبلش واقعاً با خودش ارتباط برقرار نمی کردم … بیشتر تو فکر تغییراتی بودم که توی  زندگیمون و تو خودم اتفاق می افته … ولی از اون روز دیگه یاسمین واقعاً وجود داره… هر موقع سرفه می کنم یا تکون ناگهانی می خورم، حس می کنم الان داره تکون می خوره! حس عجیبی بود ….فقط کلی حسرت خوردم که چرا حمید نیست که تو این حسه هم با هم شریک باشیم!

تعیین جنسیت: وقت دکتر داشتم.. هفته ۱۳ ام بود … باز یه سورپرایز دیگه! دکتر گفت اگه میخوای جنسیتشو میتونم بهت بگم … سونوگرافی کرد… دختر بود… باز هم اینقدر هیجانزده شده بودم که اصلاً یادم رفت بپرسم چند درصد قطعیه این تشخیص! فقط از مطب که اومدم بیرون به یه لیست بلند بالا اس ام اس زدم که دختره! جالبه که قبلش واقعاً جنسیت برام مهم نبود! ولی به اندازه خبر وجود خودش هیجان داشت این خبر! انگار یه پله نزدیک تر شدیم… انگار که با کامل شدن تصوراتمون در موردش، بهش نزدیک تر شدیم …. باز هم توی این هیجان حمید نبود! این بار داشت از تلو بر می گشت و من حسرت خوردم باز ….

عکس العمل اطرافیان: مامان و باباها و خواهرها و بقیه فامیل که ذوقشون، خوشحالیشون و ساپورتشون هر کدوم نوع خاص خودشو داشت و قابل پیشبینی بود … اما ذوق و شوق دوست های دور و نزدیک، همکارهای شرکت و به خصوص ساپورت همشون واقعاً غیرمنتظره بود و کلی انرژی بهمون داده و می ده… اینقدر همه بعد از فهمیدن ماجرا هوامو دارن که با خودم می گم کاش زودتر از اینا اعلام عمومی کرده بودیم قضیه رو  😀 یه سری از دوستای خیلی نزدیک هم اینقدر تو این مدت با یاسمین ارتباط برقرار کردن و زندگی کردن که انگار همین بیرون کنارمون بوده …

حالا بعد از گذشت این ۴ ماه دیگه داریم کم کم از لحاظ روحی آماده اضافه شدن یاسمین به خونوادمون می شیم … حس خیلی خوبیه … خیلی منتظریم … اینقدر که بعضی وقتا آرزو می کنیم به جای ۹ ماه، ۴ ماهه می اومد 😀 …


۱۲ نظر
خبر