Lilypie Kids Birthday tickers
شادی‌های پدرانه
11 می 2012 @ 6:59 ب.ظ توسط باباش

بعد از اینکه حدود یک ماه و نیم پیش، یاسمین رو تهدید کردم که اگه تکون نخوره، دیگه بهش فحش می‌دم، دخترم نشون داد که خیلی با شرم و حیا و حرف گوش کنه و از حدود یکی دو هفته بعدش، شروع کرد به تکون تکون خوردن. اون اوایل اینقدر ضرباتش آروم بود که کلّی طول می‌کشید تا ضربه‌ی محکمی بزنه که یه ناظر بیرونی بتونه حس‌اش کنه. امّا الان حدود دو سه هفته است که دائم وول می‌خوره و با هر ضربه، دلِ باباش رو می‌بره. این روزها هم طبق گفته‌ی آزاده، به نقل از «بیبی سنتر»، شُش‌اش داره تکمیل می‌شه و دائم در حال سکسکه کردن و تکون خوردنه. با هر تکونی که می‌خوره، با تمام وجود شاد می‌شم و انگار یه چیزی توی بدنم ترشح میشه که بدنم رو شُل می‌کنه. یه جور شُل بودن همراه با مستی و ملنگی.

دائم به لحظه‌هایی فکر می‌کنم که بغلش کردم یا دارم باهاش بازی می‌کنم و از سر و کولم بالا می‌ره.

وقتی می‌گم «دخترم» یا از پدر شدن حرف می‌زنم، از فرط ناباوری، هم خنده‌م می‌گیره و هم کلّی لذّت می‌برم.


۱۰ نظر
احساسات
شروع سه ماهه سوم – شروع سختی ها
10 می 2012 @ 10:45 ق.ظ توسط مامانش

شش ماه تموم شده و الان توی ماه هفتمم…. یاسمین بزرگ شده … بیبی سنتر میگه حدود ۹۰۰ گرمه و قدشم به ۳۶-۳۷ سانت میرسه …. شکمم از دو سه هفته پیش هم بزرگ تر شده … سه چهار روز اخیر ضربه هاش رو کمتر حس می کردم …. نمی دونم .. شاید جاش بزرگ شده دیگه کمتر حس میشه …. مدل تکون خوردناش فرق کرده اصلاْ… قبلاً ضربه می زد .. الان یه چرخش های عجیب غریب هم اضافه شده …. حس می کنم اون تو داره قلقلکم میده …

همه میگن سه ماه اول از جهت اینکه خیلی ها حالت تهوع و ویار دارن سخته (که من نداشتم)…. سه ماهه دوم که این حالت ها از بین میره و هنوز خیلی وزن اضافه نکردی، سه ماهه خوب ماجراست … سه ماهه سوم اما با توجه به سنگینی سه ماهه آخر سخته و تازه باید منتظر علائم هم باشی …. الان سه ماهه سخت ماجرا پیش رومه … تا اینجا حدود ۷ کیلو وزن اضافه کردم … فعلاً از ورم دست و پا و صورت خبری نیست … امیدوارم همینجوری ادامه پیدا کنه … دو هفته ای هست که وقتی زیاد می شینم عضله های کمرم درد می گیره …. باید تو فاصله های کوتاه پاشم و یه کم راه برم … من که عادت نداشتم پشت میز کامپیوتر تکیه بدم زیاد به پشتی صندلی، حالا دارم خودمو عادت می دم بلکه دیرتر خسته شه پشتم …. یه وقتا که طبق عادت قبلی همونطور نشسته میزو می گیرم و خودمو میکشم جلو که به میز نزدیک شم، از اینکه هنوز با این همه فاصله دیگه جایی نمونده و شکمم میخوره به میز خنده ام می گیره … هنوز به اندازه قبل می تونم کار کنم و ساعت کاریمو کم نکردم فعلاً….

بعد از ظهرهایی که بابا سروان به موقع بیاد خونه باهم میریم پیاده روی…. یه پارک پیدا کردیم نزدیک خونه که راهش هم سربالایی و سرپایینی نداره و راحت میشه رفت و اومد …. حدود ۴۰ دقیقه پیاده روی می کنیم …. میوه می بریم و وسط پیاده روی، ۱۰ دقیقه ای می شینیم به میوه خوردن … هم پیاده روی کردیم… هم میوه مونو خوردیم … هم حالِ هوای خوب و بهاری رو بردیم … هم گپی زدیم در مورد اتفاقات دوروبر… واقعاً تو روحیه تاثیر داره .. بیخود نیست ملت اینقدر می رن پارک … ما تفریحمون فقط فیلم دیدن بود بعد از رسیدن به خونه :دی شما هم امتحان کنین …

با بزرگ شدن شکمم و مشخص شدن قضیه در نگاه اول، نگاه آدمای دوروبر هم تغییر کرده…. تو پارک و خیابون و همه جا معمولاً خانومایی که خودشون تو سنی هستن که احتمالاً بچه ای دارن با یه لبخند خوب و مهربون نگاه می کنن…. آدمای دوروبر اگه خوردنی ای دم دستشون باشه میان تعارف می کنن و امکان نداره بذارن رد کنی … حتی همسایه بغلی که اون اوائلی که اومدیم خونمون، یه کم کانتکت داشتیم باهم و تقریباً سرسنگین بودیم، دیشب ساعت ۱ که رسیدیم دم خونه و داشتیم می رفتیم تو، با یه ظرف قورمه سبزی و یه دیس برنج اومد دم در…. گفت امروز درست کردم گفتم بوش میاد شاید دلت بخواد … تو شرکت هم که همه منتظرن من یه چیزی هوس کنم …. اما دریغ از یک ذره هوس! اونجام بچه ها هوامو در مورد خوردنیها دارن و کلاً خوش می گذره :دی همیشه فک می کردم حس این دوران به خصوص جلوی غریبه ها باید سخت باشه … ولی الان دوسش دارم …

کمتر از سه ماه دیگه مونده (احتمالاً) تا اومدنش… خیلی کارها باید بکنیم …. تو این مدت از این و اون شنیدیم که به خصوص یکی دو ماه اولش خیلی سخته …. تقریباً هنوز هیچی در مورد نگهداریش نمی دونیم … این مدت هم وقت خوندن و دنبال کردن این موضوع ها رو نداشتیم …. به امید کمک مامان و باباهاییم واسه اون اوایل …. بعدشم هر چه پیش آید خوش آید …. سعی می کنم خیلی فکر نکنم …. ولی خوب بعضی موقع ها نمی شه واقعاً…..

تازه هفته پیش وقت کردیم یکم فکر کنیم در مورد اتاقش و وسایل خوابش و …. اینکه چطوری اتاق دوم کوچیکی رو که داریم که اونم با تنها کمد خونه و کامپیوتر و کتابخونه بزرگمون پر شده، براش آماده کنیم، خیلی سخته …. حالا که به نظر میاد موندگاریم، شاید رفتیم دنبال یه خونه یه ذره بزرگ تر …. که حداقل دوروبرش خیلی هم شلوغ نباشه …..


۸ نظر
تغییرات · خبر · رشد