هفته سی و هفتم17 جولای 2012 @ 2:02 ب.ظ توسط مامانش
هفته سی و هفتم هم امروز تموم شد … الان یاسمین دیگه یه بچه کامل کامل محسوب میشه ولی همچنان مشغول وزن گیریه …
از هفته پیش ویزیت های دکترم هفتگی شده … ویزیت های هفتگی توی بیمارستان انجام میشه به خاطر انجام کاری به اسم مانیتورینگ که یه دستگاه خاص لازم داره که توی بیمارستان دارن… این دستگاهه دو تا دسته گرد خاص داره که به بالا و پایین شکم می بندنش و حدود ۳۰ تا ۴۰ دقیقه همونجا می مونه تا ضربان قلب بچه و انقباضات مادر رو ثبت کنه … خروجی مانیتورینگ یه کاغذه مثل نوار قلب که تو دو تا ردیف ضربان قلب و انقباضات رو توی اون مدت نشون می ده …. بعد از اون دکتر می آد برای معاینه، که ببینه بچه چقدر پایین اومده و اینکه آیا دهانه رحم باز شده یا نه … اندازه گیری فشار خون هم طبق معمول انجام میشه … اما دیگه از سونوگرافی های همیشگی خبری نیست …. ورم پاها و صورت رو هم توی این چند هفته آخر هر دفعه چک می کنن…
مانیتورینگ توی بخش زایمان و کنار اتاق های زایمان انجام میشه … تو این دو هفته ای که رفتیم همیشه اینقدر بخش ساکت بوده که آدم شک می کنه واقعاْ اینجا بخش زایمانه … جالبیش اینه که دفعه پیش که منتظر اومدن دکتر برای معاینه بودیم یهو صدای گریه بچه اومد … باورم نمی شد دنیا اومدن بچه ممکنه اینقدر در سکوت برگزار شه!….
این معاینه های آخر تو بیمارستان خیلی حس خوبی داره …. کسایی رو می بینی که مثل خودت دیگه منتظرن که بچشون دنیا بیاد، در عین حال مثل خودت کلی سوال دارن در مورد این چند وقت باقیمونده و صحبت هایی که میشه و به اشتراک گذاشتن این اطلاعات خیلی می چسبه … از طرفی کسایی رو می بینی که تازه بچشون دنیا اومده و خودتو تصور می کنی تو چند هفته آینده و از اینکه حالشون خوبه حس خوبی پیدا می کنی که تو هم به همین راحتی خواهی بود … خلاصه که یکم نگرانی آدم رو از بیمارستان و فرایند زایمان از بین می بره
توی مانیتورینگ هفته پیش هیچ انقباضی دیده نشد…. دکتر گفت یاسمین چرخیده اما هنوز خیلی بالاست واسه همین هنوز خیلی زوده واسه دنیا اومدن و برو هفته دیگه بیا …
وسط مانیتورینگ این هفته اینقدر خسته بودم که هی چرت می زدم و چشام بسته می شد … اما سعی می کردم بیدار بمونم … یه جا دیگه چشامو بستم و یکم بعد پرستار اومد تو و گفت خوابت برده که :دی با صداش از خواب بیدار شدم … اومد نوار رو چک کرد و گفت تو خوابیدی اونم خوابش برده … خیلی باحال بود …. یکی از اون خطهای خروجی توی اون مدت نزدیک به صاف شده بود:دی …. پرستاره شکمم رو تکون داد و دوباره خطها به حالت عادی برگشت ….
این هفته هم دوباره معاینه نشون داد که همچنان بالاست … دکترم پرسید خودت اصرار داری طبیعی دنیا بیاری؟ گفتم تا جایی که بشه آره … گفت واسه طبیعی اگه همینجوری پیش بره، از اونایی میشه که هفته ۴۰ یا حتی ۴۱ دنیا میاد و چون خیلی بالاست نمی تونیم زودتر با آمپول فشار هم به دنیا بیاریمش… قرار شد شنبه دوباره برای معاینه برم و تا اون موقع پیاده روی کنم شاید کمک کنه یکم بیاد پایین…
دکترم آخر هفته بعد میره فرانسه و تا آخر مرداد نیست … واسه همین وقت شنبه رو داده که ببینه اوضاع چطوره و میشه خودش یاسمین رو زودتر دنیا بیاره یا نه … توی مدتی که نیست دو نفر جایگزینش هستن … یکی روزهای فرد کار می کنه و یکی روزهای زوج .. جالبه که تو اینترنت هر چی در موردشون سرچ کردم چیزی ندیدم 🙁
اون اوائل که داشتم دنبال دکتر می گشتم می دونستم که تو یه بازه های زمانی میره از ایران … اولین بار هم ازش پرسیدم و گفت اواسط مرداد می رم، اما امیدوار بودم یاسمین زود دنیا بیاد و خودش بتونه به دنیا بیاره یاسمین رو … حالا که موقعش شده، هم سفر دکتره زودتر شده و هم یاسمین مثل اینکه اون تو رو خیلی دوست داره … خیلی ها توصیه می کنن بذارین تا جایی که می تونه همون تو باشه و رشد کنه و خودش بیاد و به زور بیرون نیارینش … از طرفی به خاطر بزرگ شدنش می ترسم سزارینی شه و واسه سزارین ترجیح میدم خود دکتره باشه …. اما حداقل یه هفته زودتر از موعد سزارین عادی، دکتر باید سزارین کنه اگه بخواد باشه …. خلاصه اینکه سر دوراهی موندیم که اگه شد زودتر بیاریمش یا اعتماد کنیم به جایگزین هاش و بذاریم هر موقع خودش راحت بود بیاد … البته که احتمال اینکه دومی رو انتخاب کنیم بیشتره ….
تو این دو هفته اخیر دو تا مهمونی دعوت شدیم و توی هر دوتاش کلی رقصیدیم سه تایی :دی .. ملت اونجا هم کلی تعجب کردن که چه جراتی داری :دی حالا واسه سومین بار این هفته هم قراره تو یه عروسی باهم برقصیم :دی خلاصه که دیگه این آخریا یاسمین هی داره با جو مهمونی و عروسی و آهنگ دامبولی و تکون تکون خوردن و اینا آشنا میشه … دیگه اون شبها برعکس شبهای دیگه تا دیروقت بیداره و وول می خوره :دی
از امروز مرخصی ام شروع شده و دیگه سر کار نمی رم … واسه این اوائل خیلی کار دارم که کم کم باید انجامشون بدم قبل اومدنش … از هفته دیگه هم مامان میاد … امیدوارم خیلی طولانی نشه اومدن یاسمین …. سر موقع بیا دختر :****
۳ نظر
خبر
هفته سی و پنجم29 ژوئن 2012 @ 2:16 ب.ظ توسط مامانش
هفته سی و پنجم هم در آستانه تموم شدنه و فقط ۳۷ روز مونده تا اومدن یاسمین، اونم اگه زودتر از موعد دنیا نیاد ….
تغییرات خودم: شکمم همچنان داره بزرگ میشه و هر هفته با هفته قبل کاملاً فرق داره! … فعلاً موقع خواب مشکل خاصی ندارم … بین زانوهام بالش می ذارم که به کمرم فشار نیاد … سعی می کنم پهلو به پهلو شدنم آروم باشه .. چون حس می کنم از این ور می افته اون ور و جمع میشه سمت جایی که خوابیدم …. ولی هنوز این جابجایی، یا پیدا کردن وضعیت راحت برای خواب سخت نیست …. دیگه تقریباً هر شب باید یه بار نصفه شب واسه دسشویی پاشم … ولی بازم نسبت به خیلی ها مثل اینکه اوضاعم بهتره ….
خیلی زود خسته می شم …. اگه کلی خوابیده باشم هم باز زود خوابم می گیره … تحملم در برابر درد کم شده … کم کم بالا و پایین رفتن از پله ها سخت شده و حس می کنم به زانوهام فشار می آره … خیلی وقتا حس می کنم زانوهام دیگه تحمل وزنم رو نداره … تا یه ماه دیگه نمی دونم قراره چه جوری تکون بخورم !….
وزنم ۱۲.۵ کیلو اضافه شده …. حدود ۱۰ روز پیش برای اولین بار، تو همون مسیر پیاده روی همیشگی کم آوردم … طوری که هر ۵ دقیقه باید می نشستم واسه استراحت! …. یه جای ثابت ایستادن هم دیگه زود خسته ام می کنه و کمرم رو تو کوتاه مدت درد می آره ….
دکترم می گفت دیگه از هفته سی و چهارم می تونی مرخصی ات رو شروع کنی اگه می خوای، اما من همچنان مثل سال قبل می رم سر کار …. البته قراره از ۲۶ تیر،که میشه یه چند روزی بعد از هفته ۳۷ ام، دیگه مرخصی ام شروع بشه و بمونم خونه … اگه همون ۱۰ مرداد دنیا بیاد میشه حدود ۲ هفته استراحت قبلش که فرصت خوبی باشه واسه آماده شدن … مرخصی هایی که طلب دارم رو هم جمع کردم و اگه موافقت بشه که همه رو باهم بگیرم، تا آخر بهمن پیش یاسمین می مونم … حس روزهای آخر کار هم عجیب و غریبه … حس اینکه دفعه بعدی که بیام تو همین شرکت و پشت این میزها دیگه یاسمینی بیرون از خودم هست که فکرم پیششه و …
تغییرات یاسمین: تکونهای یاسمین همچنان فقط شکل چرخش داره … یهو یه جا قلمبه و سفت میشه و بعد حس می کنی می چرخه و این قلمبگی می ره سمت دیگه … خیلی لگد و ضربه نمی زنه …. احتمالاً دختر آرومیه :دی بیشتر تکون خوردن هاش هم سر ظهر یا اوائل شبه … از حدود هفته پیش دیگه حتی ریه هاش هم کامل شده… می گن بچه اگه بعد از ۳۵ هفتگی دنیا بیاد احتمالاً بدون نیاز به دستگاه می تونه راحت نفس بکشه و بمونه و دیگه مثل بچه ایه که به موقع دنیا اومده … از این به بعد فقط مشغول وزن گیریه …. کم کم مایع توی کیسه آب هم کم میشه و با بزرگ شدن خودش، جاش توی کیسه آب خیلی تنگ میشه …. الان خیلی وقت ها که حس می کنم یه جا قلمبه شده، می تونم از بزرگی و کوچیکیش تشخیص بدم که احتمالاً سرشه یا دست و پاشه :دی …. خیلی حس خوبیه، حس کردنش زیر دستت … گاهی فکر می کنم چقدر بعد از دنیا اومدنش دلم تنگ میشه واسه این تکون های داخلی …. و اینکه هی به بقیه بگم الان اینجاست و اونا با خوشحالی بیان دست بذارن و حسش کنن …
هفته پیش دکتر بودم … اول که خودم رو وزن کرد گفت چرا چاق شدی اینقدر؟ گویا باید در عرض یک ماه سه کیلو اضافه می شدم ولی اضافه وزن من نسبت به ماه قبل ۵ کیلو بود …. بعد سونوگرافی نشون داد که یاسمین هم کلی بزرگ شده توی این یه ماه اخیر و دکتر گفت با این اوصاف به ۴ کیلو میرسه و اگه اینجوری بشه باید سزارین کنی … وقت ویزیت بعدی رو هم دیگه توی خود بیمارستان داد، برای سه هفته بعد …. کلی هم توصیه کرد که اگه اتفاق خاصی افتاد، مثل پارگی کیسه آب یا ورم زیاد پاها یا درد و اینها سریع به اتاق زایمان بیمارستان خبر بده و بیا … اینا رو که گفت، قشنگ قلبم شروع کرد تند تند زدن …. واقعاً داره دیگه خیلی خیلی نزدیک میشه ….
حمید: حمید داره به شدت روزشماری می کنه … خیلی بیشتر از من …. همش تو فکر اینه که وقتی دنیا بیاد چیکار می کنیم و اینها … و اینکه چقدر با وجود خستگی، کنارش بودن و مواظبت ازش می تونه خوب باشه …. تو خیابون بچه و به خصوص دختربچه که می بینه ضعف می کنه و می گه فکر کن… چند وقت دیگه خودمون اینجوری ایم :دی خیلی وقتا با یاسمین حرف میزنه یا سرش رو می چسبونه به شکمم که تکون هاش رو روی صورتش حس کنه ….
آمادگی: اون حس عدم آمادگی و اینها هم خوشبختانه یک هفته بیشتر طول نکشید … مرسی از همه کسایی که کمک کردن …..
سعی کردم استراحت هام رو بیشتر کنم … تو مدت استراحت هم یه سری مطالب در مورد رشد کودک بخونم یا گوش بدم …. یه سری لیست کارهایی هم که فکر می کردم تا قبلش باید انجام بدم رو نوشتم و تو این مدت یکی یکی انجامش دادیم … حمید هم یک کم کارهای توی خونه اش کم شد و هم بیشتر پیش هم بودیم و هم به کارهامون رسیدیم تو این مدت … فکر کنم این خودش بزرگ ترین دلیل از بین رفتن این حس بود …
هفته پیش یه سر زدیم به شهر کتاب و کلی کتاب داستان و لالایی گرفتیم واسه یاسمین … بعد هی توهم زدیم که دنیا اومده و ما داریم این لالایی ها رو می خونیم … یا کتاب داستان ها رو گذاشتیم جلوش و براش شعرهاش رو می خونیم و اونم زل زده به عکسهای رنگی رنگی کتاب ….
کم کم تو فکر آماده کردن کیفش هستیم واسه روز زایمان …. تو فکر شستن لباس هاش و آماده کردن وسایل اولیه اش … باید یه لیستی آماده کنیم از وسایلی که توی بیمارستان ممکنه لازم بشه ….
دیروز از جلوی بیمارستانش هم رد شدیم ….. حس اینکه چند وقت دیگه اینجا به دنیا بیاد و اولین جایی که می بینه از این شهر این بیمارستان و خیابونهای اطرافشه، عجیب بود ….
۵ نظر
احساسات ·
تغییرات ·
خبر ·
رشد