نبودن ها و ندیدن ها20 نوامبر 2012 @ 2:13 ق.ظ توسط باباش
خدمت نکبت سربازی، باعث شده که روزانه حداکثر ۳ تا ۴ ساعت از «با آزاده و یاسمین بودن» لذت ببرم و این، کلی غصه به دلم میاره. قبلاً توی شبهای نگهبانی، حدود دو روز دوری از خونه و ندیدن آزاده غصه دارم میکرد، حالا یکی دیگه هم اضافه شده و دردم رو بیشتر کرده.
از وقتی که یاسمین هشیارتر شده و به اتفاقات اطرافش عکسالعمل نشون میده و وقتی باهاش حرف میزنیم، میخنده و دست و پا میزنه و ابراز احساسات میکنه، میخواستم از حسّام موقعی که یاسمین رو بغل میکنم یا دست و پا و صورتش رو لمس میکنم و باهاش حرف میزنم، بنویسم ولی وقت نمیشد. اما وقتی امروز،بعد از نگهبانی و دو روز دور بودن از خونه، برگشتم خونه و یاسمین رو بغل کردم و حس کردم که کل بدنم داره از شدت هیجان و شادی، لمس میشه و آرامش، تمام وجودم رو پر میکنه، دیگه نشد که ننویسم.
حالا میفهمم که واقعاً یکی از بزرگترین لذتهای زندگی، بچهدار شدن و سر و کله زدن با بچه است. عشق پدر و مادر به بچههاشون رو حالا درک میکنم
۶ نظر
احساسات
اولین تلاش ها برای نشستن18 نوامبر 2012 @ 11:10 ق.ظ توسط مامانش
۲۲ آبان بود…
وقتی یاسمین در حالی که طبق معمول روی پام به حالت لم داده نشسته بود و بدن من تکیه گاه سرش و کمرش بود، با کلی تلاش سرش رو آورد جلو، بعد کلی زور زد تا کمرش رو هم جدا کرد و در حالیکه هی لق لق می خورد، سعی کرد به حالت نشسته (به صورت مستقل) در بیاد … بعد خسته شد و برگشت سر جاش و چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که دوباره این کار رو تکرار کرد … این حرکت چندین بار تو اون روز تکرار شد و هر بار مدت زمان نشستنتش بیشتر از قبل شد … خودش هم هر بار کلی ذوق می کرد… اون قدر تلاش کرد و خسته شد که بعدش سریع خوابش برد و خواب اون روزش تقریبا دو برابر روزهای قبل بود… و ما که ذوق می کردیم و تشویقش می کردیم و هیجان زده بودیم از این تغییر جدید و از این تلاش برای کامل شدن….
حس شوقش به شیرینی حس اولین حرکتش توی شکمم بود ….
یک نظر
احساسات ·
تغییرات ·
خبر ·
رشد
دنیای این روزای ما6 نوامبر 2012 @ 5:09 ب.ظ توسط مامانش
یاسمین تقریبا سه ماه و نیمه است. ۶٫۸ کیلو وزن و ۶۱ سانتیمترقد داره. دکترش میگه از رشدش راضیه. آخرین بار توی مطب دکتر، پسری رو دیدم که دقیقا روز تولدش با یاسمین یکی بود اما خیلی بد شیر می خورد. هر بار شیر خوردنش ۵ دقیقه بیشتر طول نمی کشید و هر نیم ساعت شیر می خورد! اونجا بود که کلی افتخار کردم به یاسمین و ممنون شدم ازش :دی
چرخش: این روزها یاسمین داره کم کم قابلیت چرخش پیدا می کنه. بعضی وقتها تیو خواب ۴۵ درجه تو جاش می چرخه. فعلا پایین تنه اش رو خوب می تونه از زمین بلند کنه و به یه سمت بچرخونه، اما شونه هاش رو هنوز نمی تونه بلند کنه. باید کم کم منتظر باشم خودش بدون کمک از حال طاق باز به روی پهلوش بچرخه.
از جغد تا مرغ: اینقدر بعد از دنیا اومدن یاسمین به بیداری های شبونه و خوابهای صبح عادت کردم که طبیعتا یاسمین هم عادت کرد! اما بعد از یه مدت دیدم که اینجوری فایده نداره و به هیچ کارم نمی رسم. برای همین سعی کردم کم کم ساعت بیداری جفتمون رو تغییر بدم. اول از خودم شروع کردم و از دیروز یاسمین رو هم ۹.۵ صبح بیدار کردم. تا قبل از این، ساعت بیداریش حول و حوش ۱۱ بود و اگر حتی ما هم خواب بودیم، اون برای خودش بیدار می شد و دست و پا می زد. اما دیروز هنوز تو خواب بود که بلندش کردم. طفلکی اول تو بغلم هم خواب بود، اما وقتی حمید رو دید چشاش باز شد و خندید. صورتش رو که شستم دیگه بیدار شد و بعد از یه ساعتی باز یه چرت زد. شب هم زودتر خوابید. امروز خودش قبل از ۹ بیدار شد! …. امیدوارم ساعت خوابش درست بشه به زودی.
ترس: تا همین چند وقت پیش یاسمین از شنیدن صداهای بلند وسایل برقی نمی ترسید. به راحتی غذاساز رو روشن می کردیم و اون واسه خودش زندگیش رو می کرد. اما انگار از وقتی هوشیارتر شده، کم کم حس ترس هم توش زنده شده. به خصوص وقتی صداهای بلندی می شنوه که منشاش رو نمی بینه. دیروز خواستم غذا درست کنم. یاسمین توی پذیرایی دراز کشیده بود و من حین کار باهاش حرف می زدم که حس نکنه تنهاست.بعضی وقتها برمی گشت و نگاه می کرد و می خندید. اما گوشت کوب برقی رو که روشن کردم، یهو جیغش رفت هوا! از اون گریه هایی که وسطش نفسش بند می آد. سریع خودم رو رسوندم و بغلش کردم. آروم که شد، بردمش توش آشپزخونه و این بار در حالیکه می دید گوشت کوب رو روشن کردم تا بدونه صدا از چی بوده. یک کم آروم نگاه کرد و بعد لب ورچید. قبل از اینکه گریه کنه دوباره خاموشش کردم. بردمش رو تختش خوابوندمش، در اتاقش رو بستم. مشغول نگاه کردن آویز بالای سرش شد. اومدم دوباره کار با گوشت کوب رو ادامه دادم. خواستم وسط کار بهش سر بزنم و مطمئن شم آرومه. رفتم در اتاق رو باز کردم و با صدای بلند سلام کردم. یهو ترسید اما این بار شاید چون دید منم دیگه گریه نکرد. از دفعه های بعد، اول که می رسیدم، اول در می زدم آروم و بعد با صدای آروم صحبت می کردم که نترسه.
زودرنج: یاسمین همیشه دور و برش پر بوده مورد توجه بوده و حداقل یک نفر داشته باهاش حرف می زده و بازی می کرده. حدود یک ماه پیش بود و از معدود شبهایی بود که سه تایی خونه خودمون بودیم. اول با حمید یکم باهاش بازی کردیم و بعد شروع کردیم تلویزیون دیدن. یاسمین هم روبه رومون بود و داشت نگاهمون می کرد. بعد از یه مدت برگشتیم نگاهش کردیم دیدم لب ورچیده، حمید خواست بغلش کنه که شروع کرد به جیغ زدن! ناراحت شده بود که چرا بهش توجه نکرده بودیم! از اون موقع تا حالا هم چندین باز پیش اومده که وقتی می بینه کسی پیششه و توجهش بهش نیست، غر می زنه.
وقت هایی برای خودم، وقت هایی برای خودش: از وقتی یاسمین دنیا اومده، حس می کنم باید تمام تلاشم رو بکنم واسه کمک هر چه بیشتر به یادگیریش و فکر می کردم هر چه بیشتر باهاش وقت بگذرونم، حرف بزنم یا براش کتاب یا شعر بخونم، به این یادگیری کمک می کنه. واسه همین هر وقت بیدار بودم، کل کارهای خودم رو تعطیل می کردم و می رفتم پیشش. حتی وقتی خودم وقت نداشتم، سریع می بردمش پیش مامان بزرگ یا عمه فرناز. اگه روزی اونا نبودن دیگه کارهای خودم انجام نمی شد. و اینقدر با گذشت زمان این حس حالت افراطی ای پیدا کرد که اگه یه مدت کوتاه می دیدم تنهاست، عذاب وجدان می گرفتم که بیچاره با خودش تنهاست! اما چند وقت پیش سعی کردم این حالت و از بین ببرم. به خصوص بعد صحبت با چند نفر از دوستان که به شدت بهم تذکر دادن که اینجوری بعدا برای خودش هم حتی سخت می شه. خلاصه، سعی کردم به خصوص موقع هایی که سرحال تره و به خاطر تنهایی غر نمی زنه، هر چند وقت یک بار به حال خودش بذارمش و به کارهای خودم برسم و فقط از دور مواظبش باشم. دیروز در حین این کار، دیدم دستهاش رو گرفته جلو صورتش رو داره نگاهشون می کنه و باهاشون بازی می کنه! طفلکی تازه وقت پیدا کرده بود واسه این نوع کشف و شهودها! خلاصه که پدران و مادران آینده، بچه ها هم مثل ما وقت لازم دارن برای خودشون و واسه یه سری یادگیری ها، به کمک نیاز ندارن. پس با پر کردن وقتشون ین نوع یادگیری ها رو به تعویق نندازین.
من می تونم: دارم کم کم سعی می کنم بتونم کنار یاسمین کل کارهای خودم رو انجام بدم، بدون نیاز به کمک. چند روز اخیر که هر روز به یه دلیل مامان بزرگش نبوده و این کار رو اجباری انجام دادم، اعتماد به نفسم تو این زمینه بالا رفته! این اجبار باعث شد یاد بگیرم که چه جوری هم به کارهای خودم برسم و هم به یاسمین و این خودش حس خوبیه. وقتی کم کم روال زندگی با وجود این موجود شیرین جدید دستت می آد و می بینی داری از پسش بر می آی.
یک نظر
احساسات ·
تغییرات ·
خبر
تازه های یاسمین، از بدو تولد تا امروز1 نوامبر 2012 @ 11:55 ق.ظ توسط مامانش
اولین لبخند بزرگ: ۱۴ مرداد . لبخندهای اولیه رو هنوز فقط تو خواب خرگوشی می زد.
اولین تعقیب حرکت ها با چشم: ۱۵ مرداد.
اولین خنده، وقتی که در واکنش به حرف هایی که باهاش می زدیم لبخند می زد: حوالی نیمه شهریور.
اولین چرخش ۱۸۰ درجه سر: ۲ مهر.
اولین صحبت ها (وقتی که در جواب حرف هایی که باهاش می زدیم، صدا در آورد): ۱۲ مهر.
اولین باری که سر پلاستیکی شیشه شیر رو پس زد: ۲۰ مهر.
اولین همکاری، وقتی یاد گرفت موقع در آوردن محتویات دماغش، با استفاده از پوآر یا فین گیر، آروم بمونه و کمک کنه که راحت این کار رو انجام بدیم: هفته اول مهر.
نگه داشتن سر: این مورد خیلی تدریجیه و اولین بار نداشت. یاسمین از همون روزهای اول تلاش می کرد سرش رو بلند کنه و حدود ۲-۳ ثانیه نگهش می داشت. ۲۷ روزش بود که کاملا سرش رو بالا می آورد و حدود یک دقیقه به راحتی سرش رو بالا نگه می داشت. نیمه های شهریور می تونست حدود چند دقیقه نگه داره سرش رو و حتی در همون حال سرش رو بچرخونه، اما بعد از اون خسته می شد و می افتاد. از اواخر شهریور هم دیگه سرش رو کامل می تونه خودش نگه داره.
بالا آوردن سر و شونه ها یا در واقع وقتی سعی می کنه با استفاده از عضله های کمر خودش رو بالا بیاره: از اواخر شهریور شروع شد، وقتی که روی دست نگه می داشتیم، طوری سینه اش روی دستمون بود و پاهاش آویزون بود، خودش رو از کمر بالا می کشید. از حوالی ۲۳ مهر، موقعی که نشسته است، سرش رو می آره جلو و یه بار کم مونده بود با سر بره تو دسته مبل! از اوائل مهر هم موقع شستنش، خودش رو جمع می کنه و می خواد با سر بیاد بالا :دی
اولین بازی موقع شیر خوردن، وقتی که وسط شیر خوردن سرش رو بالا آورد، نگاه کرد و خندید و با این خنده ها و نگاه هاش در واقع با مامانش بازی کرد: ۲۶ مهر.
اولین بازی با جغجغه اش با کمک دستهاش، وقتی که کاملا ارادی با تکون دادن دست ها صداش رو در می آورد و با انگشتهاش جغجغه رو می گرفت: ۱ آبان.
اولین ابراز حس عدم امنیت: ۷ آبان. در باب این کشف دردناک مطلب جداگانه ای سر فرصت می نویسم.
۶ نظر
تغییرات ·
رشد
یاسمین و خواب31 اکتبر 2012 @ 9:17 ب.ظ توسط مامانش
یاسمین سه ماهه شده. دختر خوب و آرومیه. دقیقا بعد از تموم شدن ماه دوم زندگیش، اوضاع معده و روده اش بهتر شده ودیگه خبری از اون دفع های پر زور و فشار نیست و فقط بعضی وقت ها از حالت چهره اش یا صدای خود خروجی، میشه فهمید که کاری کرده :دی
خواب یاسمین و مامان: از دوماهگی خواب شب یاسمین تقریبا به ۴-۵ ساعت رسیده و به مامانش کمک می کنه که خواب نسبتا خوبی داشته باشه. معمولاْ صبح ها تا ساعت ۱۱ می خوابیم و شبها ۱.۵ تا ۲ … اما کم کم داریم سعی می کنیم خواب صبح رو کمتر کنیم و من فعلا خوابم رو به ۹.۵ الی ۱۰ صبح رسوندم و نیم ساعتی زودتر از یاسمین پا می شم. یاسمین هم بعد از اولین بیداری که پوشکش هم عوض می شه معمولاْ نیم ساعتی بیداره و بعد از خوردن شیر بعدیش می خوابه تا ظهر. از ظهر به بعد هم معمولا چرت های کوتاه می زنه. تا سرشب که معمولا یه خواب یکی دو ساعته داره و دیگه باز خوابهاش کوتاه میشه تا آخر شب. حالا امیدوارم با زودتر بیدار شدن صبحمون، ساعت های خوابمون رو کلا دو سه ساعت جلو بکشم.
محل خواب: تا قبل از سرد شدن هوا،توی پشه بند بغل تختمون می خوابید، اما از وقتی سرامیک ها سرد شدن، بین خودمون می خوابوندیمش که طبیعتا شیر دادن بهش برای من هم راحت تر بود و بین شیر خوردنش چرت می زدم و بعدش هم از اونجایی که تجربه کم کم ثابت کرد بعد از شیر خوردن به صورت دراز کشیده، آروغ نمی زنه،بلافاصله به ادامه خوابم می رسیدم. خوبیش این بود که همزمان با طولانی شدن خواب شبونه، شبها فقط جیش می کنه و واسه همین می شه با فاصله طولانی تر عوضش کرد و لازم نیست نصف شب واسه تعویض پوشک خوابت رو بپرونی :دی از چند شب پیش که دوباره شوفاژها رو روشن کردیم، دوباره شبها می ذاریمش بغل تخت توی پشه بند. چند شبی که خواب بوده و بردیمش، مشکلی نداشته و یکی دو بار که صبح زودتر از من بیدار شده دیدم آرومه و داره دوروبرش رو نگاه می کنه. اما یکی از این شبها که بیدار بود و گذاشتیمش اون تو، اینقدر غر زد که بیخیال شدم و واسه اینکه حمید هم از سروصداهاش بیدار نشه آوردمش بین خودمون و دیگه ساکت شد. ولی در کل امیدواریم بتونیم به زودی روی تخت خودش بخوابونیمش.
۲ نظر
تغییرات ·
خبر