Lilypie Kids Birthday tickers
بدون شرح
13 دسامبر 2013 @ 6:03 ب.ظ توسط مامانش

دیروز با یاسمین لباس پوشیدیم  که پیاده بریم پارک. وسط راه دیدم یکی می گه سلام. برگشتم دیدم یه پسر ۴-۵ ساله دم در یه خونه واستاده. یاسمین هم همزمان با من برگشت و نگاهش کرد. منم گفتم سلام و به یاسمین گفتم بای بای کن. یاسمین دست تکون داد و یکم نگاهش کرد، بعد هم روشو برگردوند و دوباره راه افتادیم. دو سه قدم بیشتر برنداشته بودیم که پسره سوت زد! یاسمین هم برگشت و دوباره با هم بای بای کردن. این دفعه دیگه وانستادیم و به راهمون ادامه دادیم. یاسمین هم در حال راه رفتن یکم دوباره نگاهش کرد و بای بای کرد، بعد روش رو برگردوند. چند قدم بیشتر جلوتر نرفته بودیم که دوباره صدای سوت پسره اومد! این بار دیگه یاسمین نشنید و ما به راهمون ادامه دادیم 🙂


۲ نظر
خاطرات · کودکانه‌ها
اولین نشانه رشد حس مالکیت
7 دسامبر 2013 @ 6:43 ب.ظ توسط مامانش

تا حالا یاسمین هر چی داشته و استفاده کرده خاص خودش بوده، کاملا شخصی. از بالش و پتو و لباس و لیوان و ظرف و قاشق و همه چی. پتوی خودش دیگه براش کوچیک شده. یه مدته صبح ها که هنوز خواب و بیداره و می خوایم ببریمش پیش مامان بزرگش، روش یه پتو مسافرتی می کشیم. یاسمین هم توی خونه مامان بزرگ با اون پتو سر می کنه، موقعی که می خواد چرت بزنه اون پتو روشه، مواقع بیکاری باهاش بازی می کنه، ظهرها با اون می آد پایین و … خلاصه دیگه اون پتو رو شناخته به عنوان پتوی «من». چند شب پیش عمه فرناز خونمون بود و پتوی مشابه اون رو انداخته بود رو پاش که گرم شه. یاسمین به محض دیدنش گفت: «من» و شروع کرد به کشیدن پتو. بهش گفتیم آره پتو مال یاسمینه، اما عمه فرناز گناه داره، سردشه، مریض می شه اگه پتو رو بگیری. اگه مریض بشه چی میشه؟ صدای گریه کردن در آورد. گفتیم خوب پس پتو رو بده عمه فرناز. گفت: من! و شروع کر د بازی کردن با پتو و کشیدنش رو خودش. یکی دوبار تکرار کردیم، دیدیم نخیر! احساس مالکیت قلمبه شده.

لازم به ذکره یاسمین ما خیلی مهربونه و همیشه در مورد بوس کردن یا تقسیم کردن خوردنی هاش با بقیه کاملا با مهربونی رفتار می کنه و از طرف دیگه عمه فرنازشم خیلی دوست داره. ولی نمی دونم این احساس مالکیت باهاش چه کرد که حاضر نشد از پتوش بگذره!

پ.ن. تعداد کلماتی که یاسمین می تونه بگه به صورت نمایی داره رشد می کنه و قابل ثبت نیست … ولی به زودی کلمات شیرینش رو می نویسم.


۲ نظر
تازه های یاسمین · رشد
شانزدهم آذر
7 دسامبر 2013 @ 6:31 ب.ظ توسط مامانش

خیلی وقت تر قبل، ۱۶ آذر رو می شناختیم به روز دانشجو، روزی که هنوز یه روز مونده بهش برق دانشگاه مشکل پیدا می کرد و سایت ها تعطیل می شد و کمی بعد هم به خطر آلودگی هوا همه جا تعطیل می شد.

ولی ۸ سال پیش، این تعطیلی ناگهانی به خاطر آلودگی هوا و بچه هایی که اول پایه شدن واسه گذروندن این تعطیلی جمع شیم بریم بیرون و بعد زیرش زدن، واسه من و حمید یه مناسبت دیگه ساخت، اولین گردش دونفره. و این روز خاطره انگیزتر شد.

اما تو ششمین سالگرد این دیدار، اتفاق مهم دیگه ای هم اضافه شد. ۱۶ آذر دو سال پیش، اول صبح با ناباوری از خواب بیدار شدیم و رفتیم آزمایشگاه. شب قیل بیبی چک با سرعتی باورنکردنی نتیجه رو مثبت نشون داده بود. اون شب به همه چیز فکر کرده بودیم. حس عجیبی بود. ترکیب ترس و ناباوری، استرس به خاطر شرایط و اون ته تهش خوشحالی. اما کم کم اون وجه شادیش پررنگ شد تا اینکه بعدازظهر نتیجه مثبت آزمایش رو گرفتیم.

۱۶ آذر دو سال پیش زندگیمون برای همیشه عوض شد. یه روز عجیب و خاطره انگیز که حیف شد که از شدت غیرمنتظره بودن و غرق هیجان بودن، به ذهنمون نرسید که میشه تک تک لحظاتش رو با فیلم موندگار کرد، از گرفتن نتیجه تا اطلاع رسانی به خونواده. اگرچه که تو ذهنمون ثبت شده و می مونه واسه همیشه. ولی می تونست واسه یاسمین هم موندگار بشه.

۱۶ آذر دو سال پیش زندگیمون عوض شد، دغدغه هامون، نگاهمون و راه آینده امون. ۱۶ آذر دو سال پیش شروع یک راه سخت بود یک راه -به قول آسمان– بی بازگشت. به خصوص برای ما که اونقدرها که باید آمادگی و دانشش رو نداشتیم. خوشبختانه واسه سختی های این راه کمک زیاد بود. از مامان خودم که یک ماه حساس و سخت اول رو صبح و شب نخوابید و زحمت کشید، تا واسه ما آسون بگذره و دوباره امسال هم اینکار رو به عنوان نیروی جایگزین هم تکرار کرد و بابام که دوری مامان رو به خاطر ما کلی تحمل کرد. از مامان حمید که مدل زندگی و خوابش رو به خاطر ما عوض کرد و باعث شد که با اطمینان و آرامش بتونم کارم رو دوباره شروع کنم و باباش که علیرغم کار زیاد خیلی مواقع تو تایم غیرکاری هم نگهداری یاسمین رو به عهده گرفت که بتونیم به کارهای خودمون برسیم. از همسایه/دوست خوبمون که واقعا واسه ما و یاسمین خیلی خیلی فراتر از دوست مایه گذاشته و خیال ما رو از بابت نگهداریش، تو مواقعی که مامان حمید در دسترس نبوده راحت کرده.

اما مهمتر از همه کسی که تک تک لحظات این دوسال رو بوده،‌ چه از لحاظ روحی، چه جسمی کمک و پشتیبانی کرده، بدون اینکه من کوچکترین چیزی بگم درکم کرده و کنارم ایستاده که سختی ها یکی یکی بگذرن، حمید بوده. واقعا یک لحظه از این دو سال رو هم بدون حمید نمی تونستم ادامه بدم. اینجوریه که طعم ۱۶ آذر خیلی خیلی شیرین تر میشه … شیرینی ۸ ساله، که لذت شیرینیش خیلی بیشتر از ۸ ساله!


۳ نظر
خاطرات
خواب
23 نوامبر 2013 @ 2:06 ق.ظ توسط مامانش

یاسمین خوابیده و ما هنوز بیداریم. یهو با همون چشای بسته با یه غر غر عصبانی، دو سه بار با دستش بالش رو می زنه. به هم نگاه می کنیم، منتظریم بیدار شه و گریه کنه. ولی می بینیم به خواب ادامه می ده. یکم می گذره. یه خنده آروم می کنه. پشت سرش یه خنده بلند. بازم خوابه! بعد پشت سر هم چند تا لبخند. باز به هم نگاه می کنیم و میخندیم. چند دقیقه می گذره، یهو می گه «ددر»، همچنان خواب می بینه!

پ.ن.: نمی دونم چی دید که اون حالت عصبانیش اونقدر سریع تبدیل به خوشحالی شد! احتمالا از چیزی عصبانی شده بوده و ما برای اینکه یادش بره، بردیمش ددر :دی تکنیک پرت کردن حواس بچه


۳ نظر
غیرمنتظره ها