Lilypie Kids Birthday tickers
خواب
8 دسامبر 2014 @ 12:03 ب.ظ توسط مامانش

ماجرای خواب یاسمین و جداکردنش از تخت خودمون ماجرای مفصلیه و کاملا سینوسی، یه مدت رو تخت خودش یه مدت رو تخت ما … روش های مختلف رو امتحان کردیم و کلی تجریه کردیم…. البته الان دیگه حدود ۹ ماهه که جدا شده، ولی دوست دارم تجربه ها رو بنویسم هر چند کوتاه تا یاد خودم هم بمونه برای آینده…

یاسمین که کوچیک بود، می خوندم و می شنیدم که تا قبل شش ماهگی که بچه هنوز به وجود مادر موقع خواب عادت نکرده باید جداش کرد. ما از ۴ ماهگی این کار رو کردیم. یکی دو ماهی خوب بود. شبها با شنیدن کوچکترین صداش بیدار می شدم. بغلش می کردم و نشسته بهش شیر می دادم و وقتی می خوابید بر می گشتم تو اتاق. صبح زود حمید قبلاز بیرون رفتن از خونه می آوردش پیش من و بعد می خوابیدیم تا ۱۱ ظهر و خستگی خواب پاره پاره شی قبل رو کنار هم در می کردیم.

یاسمین هفت ماهه شد و رفتم سر کار. یکی دو هفته اول همچنان روی تخت خودش می خوابوندمش و باز شبها برای شیر دادن می رفتم سراغش. ولی وسط شیر دادن اینقدر خسته بودم که بیخیال نشستن می شدم و می آوردمش روی تخت، بین خودمون، که خودم هم بتونم همزمان بخوابم. یک بار صبح حمید بیدار شده بود و دیده بود که خودم خوابیدم وسط و یاسمین رو گذاشتم لبه تخت! دیگه بیخیال تختش شدیم و آوردیمش روی تخت خودمون.

اوائل سخت نبود. منم راحت بودم. شبها تو خواب بهش شیر می دادم و همه چی خوب بود. ولی دیگه حوالی یک سالگی تو تخت بیشتر وول می خورد. قدش هم بلند شده بود. یهو نصفه شب می دیدی چرخیده و عمود بر من و حمید خوابیده و ما در کمترین جای ممکن با بدبختی خوابیده بودیم. تازه این قسمت خوب ماجرا بود! کم کم لگدهایی که تو سر و صورت می خورد هم اضافه شد، و چون همیشه سرش برای شیر خوردن به طرف من بود، این لگد ها دائما حواله حمید می شد. خلاصه خواب کامل شب کم کم تبدیل شد به خواب نصفه نیمه و صبح ها هم با بدن درد بیدار می شدیم. کم کم دوباره به فکر جدایی افتادیم. اما این بار دیگه قضیه سخت بود. یاسمین عادت کرده بود تو خواب دستش رو که تکون می ده به ما بخوره، یا با کوچکترین تلاشی شیر بخوره.

تصمیم گرفتیم جدایی رو مرحله به مرحله کنیم. اول تخت یاسمین رو بیاریم تو اتاق خودمون، که من مجبور نباشم برای شیر دادن برم توی اتاقش. ولی تختش از در رد نمی شد. دشکش رو آوردیم کنار تخت خودمون روی زمین و یه مدت روی اون می خوابوندیمش. قرار بود من بعد از شیر دادن دوباره برم روی تخت خودمون که راحت بخوابم، ولی معمولا همونجا تا صبح می خوابیدم و باز چون دشکش کوچیک بود و من مچاله، صبح با بدن درد بیدار می شدم. ولی حداقل حمید راحت می خوابید.

کم کم تصمیم گرفتیم ببریمش تو اتاق خودش تا به اتاقش عادت کنه و بتونیم تو مرحله بعد تنها بخوابونیمش. پس خودمون منتقل شدیم به اتاقش و دسته جمی کف اتاق روی دشک می خوابیدیم. بعد از دو سه هفته، تونستیم عادتش بدیم که شب روی تخت خودش بخوابه و ما پایین تخت بخوابیم. ولی باز هم بلند کردن و شیر دادن نشسته، اونم نصفه شب و تو خستگی به خاطر سنگینی اش برام سخت بود. از طرفی این قضیه همزمان شد با تعطیلات عید و سفر سه هفته ای ما به مشهد. اونجا باز پیش ما خوابید و دوباره عادت کرد به وجود ما کنارش!

بعد از عید دوباره یه مدت کنار خودمون خوابید، ولی شدت لگدها بیشتر شد و جای ما برای خواب کمتر. این بار دیگه تصمیمون جدی تر شد. دوباره سه هفته رفتیم تو اتاقش که عادت کنه. ولی باز فکر اینکه نصفه شب پاشم بذارمش روی تختش برام سخت بود. با خودم می گفتم کاش می شد نصفه شب موقع شیر دادن بتونم برم تو تختش، ولی حس می کردم با این کار ممکنه تختش بشکنه. یه بار که به حمید این آرزو(!) رو گفتم، یکم که بررسی کردیم دیدیم حداقل چون پایه تخت برای تخت نوجوان در نظر گرفته شده امکان نداره مشکلی پیش بیاد. اون شب دشک ها از وسط اتاق جمع شد، حمید رفت روی تخت خودمون و من رفتم توی تخت یاسمین. وقتی خوابید رفتم روی تخت خودمون و نصفه شب برای شیر دادن دوباره رفتم توی تختش و بعد برگشتم. صبح حس پیروزی می کردیم!

البته ماجرا به همین راحتی هم نبود. چون بیشتر شبها از شدت خستگی توی تختش خوابم می برد و صبح مچاله شده بیدار می شدم و می رفتم ۵ دقیقه روی تخت خودمون دراز می کشدیم که بدنم یه ذره باز شه! البته بعضی شبها حمید بیدارم می کرد. ولی خوب، حدود ۵ ماه، تا قبل از گرفتن شیر از یاسمین، کلا مچاله بودم و خواب خستگی بدنیم رو بیشتر هم می کرد. ولی خوب با تموم شدن دوران شیردهی، دوران سختی به سر اومد و الان هر کی توی تخت خودشه و شبها وقتی بیدار می شه، می ریم سراغش، یکم می زنیم به پشتش یا بهش آب می دیم تا دوباره بخوابه و بر می گردیم سر جامون.

اگرچه هنوز به حالت خواب کامل شبونه که قبل از دنیا اومدنش داشتم برنگشتم ولی اوضاع خیلی بهتره و  وقتی به یکی دو سال گذشته فکر می کنم، در مقایسه با اون موقع احساس خوشبختی می کنم!

تو این مدتی که تو تخت خودش می خوابه یه مدت کوتاه یه ماهه من می خوابیدم پایین تخت و اون تنهایی روی تختش. براش کتاب می خوندم و اون همونجوری تنهایی روی تخت می خوابید. اما باز بعد از یه مدت هوس کرد که من برم پیشش. هنوز هم گاهی هوس های عجیب و غریب می کنه. یه هفته ای گیر داده بود که بغلم کن، سرم رو شونه ات باشه تا بخوابم! یا منو بذار رو پات تکون بده تا بخوابم! یاد دوران بچگی کرده بود! البته فکر می کنم تو مهدکودک بچه های هم سن یاسمین رو اینجوری می خوابونن و به خاطر این دوباره هوس کرده. ولی بعد از چند روز که دیگه دیدم نمیشه این جوری ادامه داد، براش توضیح دادم: ببین، دیگه بزرگ شدی، سنگین شدی. نمی تونیم طولانی بغلت کنیم. دستم درد می گیره. دست بابا حمید هم درد می گیره. یکم غر زد ولی قبول کرد.

چند روز بعد نشسته بود عکسهای روی دیوار رو نگاه می کرد. طبق معمول پرسید: “اینجا کوچولو بودم؟ شیر می خوردم؟ پوشک می شدم؟” و منم هر بار تایید می کردم. این بار اضافه شد: “بغل هم می شدم؟” منم  بعد از تایید، سریع گفتم: آره دیگه بزرگ شدی، مهدکودک می ری!


یک نظر
تجربیات · تغییرات
مرحله آخر وابستگی
7 دسامبر 2014 @ 11:22 ب.ظ توسط مامانش

خیلی وقته فرصت به نوشتن خاطره های کوتاه هم نمیرسه، چه برسه به مطالبی که دلم میخواد مفصل بنویسم در موردش.
همیشه میگفتم، تو فرایند رشد بچه چند تا مرحله خیلی سخت هست، جدایی از بچه برای شروع کار، گرفتن از پوشک، گرفتن از شیر، شروع مهدکودک/مدرسه و ورود بچه جدید به خونواده. هر کدوم از اینها شروع یه مرحله جدید تو زندگی بچه است و تغییرات فیزیکی و روحی که برای بچه به همراه داره خیلی مهم و پیچیده است و به سلامتی و راحتی گذروندشون کار سختیه.
دو مرحله اول که تقریبا خوب گذرونده شد و مرحله آخر هم شامل حال ما نمیشه. ولی دو مرحله گرفتن از شیر و مهدکودک رو یاسمین توی این پنج ماه پشت سر گذاشت و خوشبختانه خوب و تقریبا راحت طی شد و ختم به خیر شد 🙂 البته هر کدوم داستان خودش رو داره. اما اول داستان گرفتن شیر از یاسمین:
یک هفته قبل از دومین سالگرد تولد یاسمین از سر کار برگشته بودم و ذوق و شوق یاسمین برای شیر خوردن اونقدر بود که یه لحظه فکر کردم چجوری میشه شیر رو ازش گرفت وقتی اینجور وابسته است. دیگه وقتش بود! ولی می اومد می چسبید بهم و بی وقفه میگفت: ایش! میگفت می می نانازی، می می خوشگل! بوسش می کرد، نازش می کرد و باهاش بازی می کرد. حتی بیشتر از قبل شیر می خورد!
هفته بعد از تولدش رفتیم برای مشورت پیش دکترش. گفت اگه خیلی وابسته است کم کم بگیرینش. اول یکی از وعده های ظهر/شب رو کم کنین و بعد وعده بعد. و البته گفت که گرفتن از شیر توی تابستون بر خلاف اون چیزی که همه میگن بد نیست و مشکلی نداره.
هنوز کم کم داشتیم به اینکه چجوری به حرف های دکتر عمل کنیم فکر می کردیم. دو روز بعد از سر کار که اومدم دیدم اصلا یادی از شیر نکرد. اومد سراغم و باهام حرف زد، اما بعد رفت سراغ بازی خودش. منم به روی خودم نیاوردم. در کمال تعجب حتی شبش هم یادی از شیر نکرد. بهش گفتم من پایین تختت بخوابم و برات کتاب بخونم. قبول کرد و همونجوری خوابش برد! فرداش که از سر کار اومدم، شیر خواست و بهش دادم. اما شب دوباره من پایین تختش خوابیدم و دستش رو گرفتم و خوابش برد. فردا ظهر دوباره درخواستی برای شیر نداشت! یه موقعی هم که یادش اومد سریع با کوچکترین تلاش برای پرت کردن حواسش، قضیه رو یادش رفت. خلاصه همین روال ادامه پیدا کرد. چند روزی یه روز در میون می خورد، بعدش دو روز در میون. بعد از اون فاصله بیشتر و بیشتر شد تا بالاخره ۲۰ شهریور ۹۳ برای آخرین بار شیر خورد! اتفاقا چون یکم بی اعصاب بود و وسط خوابش بود، یکم سینه ام رو کشید و من سریع گفتم: آخ دردم گرفت! بوسش کرد و گفت: خوب شه و بعد یکم خورد. گذاشتم یکم بخوره ولی بهش هی گفتم درد میکنه! چند روز بعد که خواست باز هم بخوره، بهانه می آوردم که هنوز درد می کنه. اون طفلک هم بیخیال می شد!
از اون به بعد چند باری که فرهاد رو دید که شیر می خوره، یکم دهنش آب افتاد. با حالتی فرهاد رو نگاه می کرد که فقط میشه در موردش گفت که دهنش آب افتاده! بعد از من پرسید ایش می خوره؟ منم می گفتم آره کوچولوه ایش می خوره!
خلاصه از اون موقع تا حالا فقط هر وقت عکسهای کوچکی هاش رو می بینه، میگه کوچولو بودم ایش می خوردم. و هنوز گاهی از من می پرسه، میمیت خوب شد؟ من کشیده بودم درد گرفته بود؟!
حس عجیبی داره این جدا شدن نهایی. در واقع این قضیه یه جورایی خاتمه وابستگی فیزیکیمون بود! الان دیگه از سر کار که میام خبری از دست و پا زدن ها برای رسیدن به شیر نیست، ولی هنوز بعضی وقتها می پره بغلم و بقیه مواقع هم همون لبخندی که تو بیداری یا به محض دیدن من بعد از خواب می زنه، به اندازه همون دست و پا زدن ها خستگی کار رو در می بره!


۳ نظر
تغییرات · خاطرات
مامان جون
7 دسامبر 2014 @ 7:11 ب.ظ توسط مامانش

تو خونه هیچ وقت مامان جون به کار نمی بریم. نمی دونم تو مهدکودک یاد گرفته، یا از کارتون هایی که می بینه و کتاب هایی که می خونه، یا از خونه مامان نیر و بابا ابی (البته من نشنیدم اونها هم بگن). اما یک هفته ای هست همش صدا می کنه مامان جون! وقتی اینجوری صدام می کنه رسما می خوام بمیرم از خوشی 🙂

این رو باید دسته بندی کرد در خوشی های کوچک شاید احمقانه! فکر نمی کردم روزی دلم با همچین کلمه ای خوش شه


۳ نظر
خوشی های کوچک · شیرین زبانی ها · غیرمنتظره ها
تخیل
26 نوامبر 2014 @ 10:03 ق.ظ توسط مامانش

  1. در راستای تخیل یاسمین، یادم رفت از بازی های تخیلیش بگم. حوالی تیر امسال، بعد سفرمون به دبی و حال اساسی ای که با دریا و موج بازی کرد، بابا ابی شروع کرد به موج بازی خیالی با یاسمین. تخت شده بود دریا و دو تایی شیرجه می زدن توش. قبل از شیرجه زدن، مثلا لباس هاشون رو در می آوردن و مایوشون رو تنشون می کردن. این بازی اینقدر واسه یاسمین دوست داشتنی بود که دیگه هر وقت اسم بابا ابی می اومد می گفت بریم موج بازی. کم کم این بازی تخیلی گسترده تر هم شد. حالا یه اتاق شده زمین بازی یاسمین که هر نوع بازی ای توش انجام میشه. گوشه تنگ اتاق، پشت میز، مثلا رانندگی می کنن. کمربند می بندن، رانندگی می کنن، پخش ماشین رو روشن می کنن و آهنگ شاد می ذارن، می رن خونه دوست یاسمین، یا می رن لب دریا. یهو همونجا میشه فرودگاه. سوار هواپیما میشن. کمربند می بندن و می رن مشهد. می رسن خیابون راهنمایی خونه باباممد. می رن تو سلام علیک می کنن با سینا و مامان مریم و بابا ممد. از اونجا باز می رن تو تخت که دریاست و موج بازی می کنن. بعد میرن روی لبه مبل، می شینن اسب سواری می کنن. یو می بینی رفتن زیر میز، پشت رومیزی نشستن، مثلا سینماست و باهم فیلم می بیین. بعد فوتبال بازی می کنن. بعد باباابی دست یاسمین رو می گیره یاسمین رو زمین سر می خوره و مثلا اسکی بازی می کنن. خلاصه از همون فضای چندمتری حداکثر استفاده رو می کنن.
  2. یاسمین از خواب بیدار شده و هوس آبرنگ بازی کرده. قلم مو رو می کشه رو رنگ آبی و می گه می خوام موج بکشم. موج رو می کشه. می گم: چه موج بزرگی! شیرجه بزن توش. می گه: من که بزرگم! نمی تونم برم تو کاغذ. می گم: مثلا بپر. می گه: نمیشه! البته چند دقیقه بعد سر جاش می پره!
  3. حمید داشت براش کتاب می خوند در مورد مهدکودک. بهش گفت: ببین، بچه ها رفتن مهدکودک، مثل شما! شما هم میری مهد کودک پیششون. می گه: برم مهدکودک، شما منو میخونی؟ حمید چند ثانیه به حرفش فکر می کنه و تازه منظورش رو می فهمه!
  4. دیشب داشتم انار دون می کردم. پرسید: چشمای من چه رنگیه؟ گفتم قهوه ای پررنگ! گفت: چشای شما چی؟ گفتم: منم قهوه ای. گفتم: چشمای دوستت چه رنگیه؟ به دونه های انار نگاه کرد و گفت: قرمز. گفتم کدوم دوستت چشماش قرمزه؟ گفت: اِرتا. بعد خودش (در حالیکه به پفیلا جلوش نگاه می کرد) گفت: چشمای آرتا هم سفیده، مثل پفیلا!

 

 


۳ نظر
تجربیات · تغییرات