Lilypie Kids Birthday tickers
که عشق آسان نمود اول…
17 می 2016 @ 12:46 ق.ظ توسط مامانش

یادمه یه بار با آسمان موقع ناهار شرکت داشتیم از شیرین کاریهای فرهاد و یاسمین می گفتیم. یکی از دوستها گفت: چقدر خوبه آدم بچه داشته باشه. خیلی کیف می ده. من و آسمان نگاهی به هم کردیم و خندیدیم و گفتیم: آره خوشیهاش کیف می ده، ولی اگه از سختی هاش هم بگیم دلت به حالمون می سوزه. اصولا آدم وقتی می خواد از بچه بگه یا بنویسه در مورد چیزای خوب می گه: رشدش، کارهای جدید، خاطرات بامزه، شیرین زبونی ها و شیرین کاری ها. شاید از دور اینجوری به نظر برسه که چقدر همه چی خوبه با بچه، چه کیفی داره.

بچه که داشته باشی، تا مدتها خواب کامل شب برات می شه آرزو. تا یکی دو سال که شب شیر دادن و عوض کردن پوشک داری. بعد از اونم تا مدتها نصفه شدن با غرهاش یا جیغ هاش (از خوابی که دیده)، یا طلب آب یا عروسکش از خواب بیدار میشی. یا یهو می بینی یکی لگد زد تو شکمت، می فهمی اومده نصفه شب رو تختت و حالا دنبال جا هست.

بچه که داشته باشی، صبح ها هم خواب نداری. هر چقدر هم که خسته باشی و بخوای بخوابی، صبح ها یکی هست که بیدارت کنه. اگر هم کم کم توجیه بشه که نباید بیدارت کنه، خودت بیشتر از یه مدت دلت نمیاد بخوابی، چون هر چقدر هم که خودش رو سرگرم کنه، باید یه فکری به حال شکمش هم بکنی.

بچه که داشته باشی، از صبح که بلند میشی استرس داری تا موقعی که بخوابه. یه لیست بلندبالا داری که هر روز باید مورد به مورد تیک بزنی. به موقع غذا خورد؟ به اندازه کافی غذا خورد؟ غذاش سالمه؟ هله هوله نخوره. به اندازه کافی بازی کرد؟ زیاد پای تلویزیون نشینه. آخ که تو دو سال اول استرسی از دادن قطره آهن بزرگ تر نیست! چجوری زمانش رو هماهنگ کنی که نزدیک شیر نباشه، حوصله هم داشته باشه، مواظب باشی دندون هاش سیاه نشه! این استرس ها هست تا زمان خوابش. موقعی که می خوابه  (اگه خودت از خستگی خوابت نبرده باشه) لیستت رو تو ذهنت چک می کنی، اگه به اندازه کافی تیک نخورده باشه نوبت عذاب وجدانه که به جای استرس بیاد سراغت؛ اگه به اندازه کافی تیک خورده باشه نفس راحت می کشی ولی حالا تازه نگرانی که گرمش نباشه، سرما نخوره، یهو پانشه از روی تخت با کله بخوره زمین و …

بچه که داشته باشی تا وقتی عقلش کامل نشه یکی هست که حتی تو توالت هم همراهت هست، یا باید این رو بپذیری یا جیغ هاش رو تحمل کنی پشت در و اگه از شیطون های روزگار داشته باشی اون مدت هم استرس داشته باشی که تو اون مدت کوتاه بلایی سرش نیاد.

بچه که داشته باشی بیشتر وقت ها حس عذاب وجدان ولت نمی کنه. نکنه کم باهاش بازی کردم، نکنه براش وقت کافی نذاشتم، نکنه خوب بهش توجه نکردم. چرا نتونستم خودمو کنترل کنم و عصبی شدم؟ هر کاری هم که می کنی فکر می کنی نکنه کار درستی نبود، نکنه راه بهتری بود برای این موضوع. نکنه اذیت بشه بچه. نکنه این اذیت شدن برعکس نتیجه خوبی که منتظرش هستی، نتیجه بد بده. بچه که داشته باشی یادت نمیاد آخرین باری که بدون دلمشغولی بودی کی بوده.

بزرگتر که میشه خیلی وقتها یه رفتارهایی نشون می ده که درمونده ات می کنه. که نمی دونی باهاش چیکار کنی. که هر چی خوندی هم تو اون موقعیت جواب نمیده. دنبال راه حل جدید می گردی، انواع راه ها رو امتحان می کنی اما جواب نمی گیری. اینقدری که خسته میشی، دیگه بدت میاد از فکر کردن در موردش، از خوندن مطالب مرتبط باهاش. اون وقت دوست داری زودتر صبح شه بری سر کار مشغول شی حتی بهش فکر هم نکنی! اون وقته که عذاب وجدان هم بیشتر اذیتت می کنه و واقعا کم میاری. اعتراف می کنم تو این سه سال و نه ماه، دو بار این حس رو تجربه کردم. یک بار یاسمین دو سال و سه ماهش بود یه بار سه سال و نیم.

بچه که داشته باشی باید توازن ایجاد کنی بین امور بچه داری و تفریحات بچه با تفریحات خودت و کارت و خواسته های خودت. باید این کار رو بکنی و این خیلی سخته. در هر صورت زندگیت تحت الشعاع بچه قرار می گیره. اگه خیلی موفق باشی می تونی این توازن رو برقرار کنی، جوری که هم بچه به نیازهاش برسه، هم خودت و هر دو راضی باشین. چون راضی نبودن هر طرف، رو کل زندگی تاثیر می ذاره. واسه همین حتی ممکنه برقرار کردن این توازن مدل زندگیت رو هم عوض کنه.

بچه که داشته باشی، بعد از یه مدت برمی گردی می بینی کلا یه آدم دیگه شدی. معیارهات، طرز فکرت، مدل زندگیت، نگاهت به زندگی، چیزایی که ازشون لذت می بری، حتی آدم های دوروبرت هم عوض می شن. البته این تغییر بد نیست، ولی بعضی وقتها هم دلت واسه اون آدم قبلی تنگ میشه.

بچه که داشته باشی مجبوری به زندگیت نظم بدی. هر چقدر هم تو کارهات کند بودی مجبوری تمرین کنی و سرعت عمل رو یاد بگیری وگرنه به نصف کارهات نمی رسی. مجبوری یاد بگیری مدیریت زمان کنی. البته این مورد کاملا برای من خوب بوده، اگرچه که تا بیام این چیزا رو یاد بگیرم و خودم رو تطبیق بدم سختی زیاد کشیدم. الان که فکر می کنم با خودم می گم من چطور قبلا اون همه وقت داشتم و هیچ کاری نمی کردم، ولی الان که وقتم کمتره کارهای مفید روزم بیشتره؟!

بچه که داشته باشی گاهی تعامل با آدمهای دور و برت هم سخت میشه. چون تو فرق کردی، زندگیت فرق کرده، ولی انتظارات ممکنه ازت به همون شکل قبل باشه، در حالیکه مدل جدید زندگی تو قابلیت جوابگویی به این انتظارات رو نداره گاهی بدتر، انتظاراتی اضافه میشه به خاطر وجود بچه، اتفاقاتی می افته، که گاهی تداخل داره با قوانین و خواسته ها و حتی احساسات خودت. چیزایی که نادیده گرفتنش هم سخته. مدام در حال جنگی با خودت و این نبود آرامش درونی بدترین قسمت ماجراست.

تازه همه این سختی ها در حالتیه که همسرت همراهته، کمک می کنه و در زمینه بزرگ کردن و تربیت بچه اختلاف نظر ندارین. ولی اگه اینجوری نباشه، اگه همکاری نباشه، اگه اختلاف نظر و عملکرد از لحاظ روحی هم خسته ات کنه، شدت سختی اش در تصور من نمی گنجه.

خلاصه سخته، واقعا بچه داری سخت تر از اونیه که آدم فکر می کنه. و تازه ما اول کاریم. تو خیابون آدمهایی رو دیدم که لبخند زدن بهم و گفتن حالش رو ببر، الان سن خوبشه. یکی می گفت من یه دختر سیزده ساله دارم دائم باهم دعوا داریم.

معمولا وقتی از بچه صحبت می کنیم از لحظات خوبه، عکسها و فیلمهامون از خنده ها و لحظات شاد و هیجان انگیزه. اینو نوشتم چون حس می کردم یک بار هم شده باید از سختی ها نوشت، اگرچه همونطور که وقتی از لذت هاش می نویسی نمی تونی با نوشته عمق لذتت رو نشون بدی، این چند خط هم قطعا شدت خستگیها و کلافگیها رو نمیتونه برسونه.

پ.ن: حالا اینکه کلا بچه داشتن خوبه یا نه (سوالی که وقتی نسبت به دوروبریهات تو سن کمتر بچه دار شده باشی ازت زیاد می پرسن)؟ می گم: برآیند این سختی ها و لذت هاست. خیلی بستگی داره به شرایطتت و به روحیاتت که بسته به اونها کدوم کفه بالاتر بره.


۳ نظر
درد دل
به یاد “کودکان آبی شهر سربی”
15 می 2016 @ 8:44 ب.ظ توسط مامانش

این مطلب رو ۲۷ دی ۹۲ نوشتم اما منتشر نکردم. اون موقع یه کمپین راه افتاده بود شامل یه سری خونواده ها و مادرها در اعتراض به آلودگی هوا، به امید اینکه توجهی جلب کنه شاید باعث برداشته شدن یک قدم کوچک برای بهبود این اوضاع بشه. یکی از حرکت ها این بود که دردنوشته مادرها و نگرانیهاشون توی یه نشریه روزانه چاپ بشه. این رو من اون موقع با این هدف نوشتم، ولی اینقدر برای خودم غصه داشت که اینجا منتشرش نکردم. امروز اتفاقی چشمم بهش خورد و موقع خوندنش اشکم دوباره در اومد.


ده سال پیش که نتایج کنکور خبر از آمدن من به تهران می داد، تهران آلوده بود، اما نه به این آلودگی. همان موقع پزشکان اطرافم به من هشدار دادند که باید بیشتر از قبل مراقب خودت باشی و به خودت برسی که آلودگی هوا تاثیر کمتری بر سلامتت داشته باشد. آن موقع هنوز آب تهران به این آلودگی نبود! حداقل ما خبر نداشتیم! آمدن من به تهران همانا و تشکیل خانواده و ماندگار شدن همانا. اما از بخت بد، تشکیل خانواده ما همزمان بود با افزایش چشمگیر آلودگی! هر روز صبح که با پدرت به محل کار می رفتیم، وارد اتوبان یادگار که می شدیم،‌جز دود و حجم خاکستری هوا چیزی نمی دیدیم و معدود بودند روزهایی که با این دیدن این منظره، صبحمان خراب نشود! یکی دو سال بعد اخبار افزایش بیماری و سرطان بود که هر روز به گوشمان می رسید، به خصوص در کودکان! در همین بحبوحه بود که تو آمدی، سرزده، و خوشی آمدن تو و جو خوشحالی که خانواده را در برگرفت، مدتی غافلمان کرد از نگرانی هایی که قبل از آمدن تو با شنیدن آن اخبار در دلمان می افتاد. اما این ناغافلی خیلی طول نکشید! همان دفعات اول مراجعه به دکتر، منع شدم از تردد در شهر، به خاطر آلودگی روزافزون آن روزها! می گفتند نفس های کوتاه بکشید در آلودگی! من اما در راه سعی می کردم اصلا نفس نکشم که این آلودگی به تو نرسد، ولی مگر شدنی بود؟ چه روزهای غم انگیزی بود، اما باز خوب بود که در کنترل خودم بودی! خودم می توانستم در مکان های آلوده تر نفسم را قطع کنم یا کمتر نفس بکشم. اما بالاخره آمدی بیرون! حالا چه می کردم؟ ۷ ماه در خانه حبس بودیم، چون ماه های اول بودنت مصادف بود با آلوده ترین ماه های سال. چند باری هم که مجبور بودیم از خانه بیرون برویم، روزهای شکنجه من بود. به تو نگاه می کردم که معصومانه خواب بودی و نفس می کشیدی! نفسی پر از سرب و آلودگی! چگونه می توانستم مانع نفس کشیدنت بشوم یا بگویم کودک چهارماهه من، کوتاه نفس بکش که این نفسها منشا زندگی برایت نیست! در حالیکه گلوی خودم از آلودگی می سوخت، فقط بغض بود و فکر اینکه تو اینجا چه می کنی؟! آخ که باز هم آن روزها خوب بودند، روزهایی که چهاردیواری خانه هنوز برایت کوچک نبود و خسته ات نمی کرد و کلی ماجراجویی در همان محیط داشتی! روزهایی که لذت دویدن در فضای باز پارک ها و تاب بازی و سرسره سواری را درک نکرده بودی! می توانستیم در خانه حبست کنیم و در عین حال شاد باشی! اما حالا… روزهای باران خورده و خوب بهاری امسال فرصتی برای آشنایی تو و محیط بیرون بود. درخت دیدی و پارک و خیابان. اما بدبختانه این روزها هم زود گذشتند. حالا باز تو در خانه حبسی! سهمت از پارک و تاب و سرسره، دیدن فیلمهای معدود بازی خودت در موبایل من است،‌ و ذوق کردن و جیغ کشیدنت از دیدن خودت که از سرسره پایین می آیی! کاش می شد از خانه بیرون نرویم تا یاد بیرون رفتن نیفتی! کاش می شد «ددر» را از مجموعه لغات حذف کرد. خوب حق هم داری که پشت سر هر کسی که بیرون می رود فریاد بزنی و گریه کنی که «ددر!»، و چقدر دلم می گیرد و هر بار بغض می کنم وقتی برای خوش کردن دلت مجبوریم به جای بیرون بردنت، سوار آسانسورت کنیم و بالا و پایین ببریمت یا چند دقیقه ای در پارکینگ خانه همراهی کنیم دویدن هایت را، تا یادت برود که دلت فضای باز می خواهد و درخت و پارک و تاب و سرسره. تو در خانه حبسی، برای اینکه سهم کمتری از هوای آلوده داشته باشی و من باز هم نگران از اینکه برای درمان یک مشکل، هزاران مشکل دیگر تقدیمت می کنم. حبسی و افتاب نمی بینی، با کمبود ویتامین د. چه کنیم؟ ویتامین د. که می گویند کمبودش منشا هزار درد است، از جمله ام.اس.! حبسی و جای دویدن و فعالیت نداری، با مشکلات ناشی از کم تحرکیت چه کنم؟ با مشکلات روحی ناشی از محبوس بودنت چه کنم؟ چه کنم؟

سال دیگر را چه کنیم و سال های بعد را، که دیگر با آسانسورسواری دلت خوش نمی شود، که باید بروی مهدکودک و مدرسه. اصلا مگر می شود همیشه در خانه حبست کرد؟ کاش حبس فایده داشت! چه کنیم؟ دستگاه تصفیه هوا بگذاریم در خانه؟ بالاخره که تا یکی دو سال دیگر مجبوری از خانه بیرون بروی و ساعت های زیادی خارج از خانه باشی. از این شهر برویم؟ برویم به شهر پدری خودم، مشهد؟ وضعیت آنجا هم که مشابه اینجاست، و هر سال حداقل چند روز تعطیلی دارند! شهرهای دیگر؟ همه جا آسمان همین رنگ است. رنگ خاکستری مرگ!


نوشته بودم: “سالهای دیگه رو چه کنیم؟” چه کردیم؟

یک سال بعد، پاییز و زمستون ۹۳: طبق آمار اوضاع آلودگی هوا به خاطر بنزین های جدید به مراتب بهتر از سال قبله، ولی یاسمین شش ماه کامل مریض بود. شش ماه از این دکتر به اون دکتر می رفتیم. حداقل ماهی دوبار. یکی می گفت حساسیت شدیده که با آلودگی بدتر میشه. یکی می گفت آسم داره. شش ماه براش اسپری می زدیم. شش ماه داروی ضدحساسیت خورد. حساسیت باعث عفونت می شد. از ریه هاش عکس گرفتیم. چندین بار آنتی بیوتیک قوی خورد. از ترس بدتر شدن حساسیت هر نوع شکلات و بستنی براش منع شده بود. خودش با حسرت نگاه می کرد، اما می گفت من مریضم، نمی تونم بخورم. اون اواخر مریضی به بازیهاش هم وارد شده بود. می رفت توی اتاق، می گفت می رم دیدن دوستم که مریضه. خودش می گفت پس کی میریم دکتر؟ آخرین بار دکتر بهمون گفت تا این بچه تهران زندگی کنه اوضاع همینه.

بهار ۹۴: هوا بهتر شد، اوضاع یاسمین هم بهتر شد. گهگاهی پارک می رفت؛ ولی خودش عادت کرده بود قبل رفتن نگاه کنه به آسمون. اگه آبی بود، اون روز پارک می رفتیم؛ اگر خاکستری بود، خونه.

تابستون ۹۴: مهاجرت کردیم. اومدیم جایی که آسمونش همیشه آبی هست. یاسمین باز عادت داشت قبل رفتن به پارک آسمون رو نگاه کنه. بهش می گفتیم نگران نباش، اینجا همیشه آسمون آبیه. اوایل باورش نمیشد و باز هم نگاه می کرد و از دیدن آبی آسمون خوشحال می شد. الان دیگه این عادت از سرش افتاده.

پاییز و زمستون ۹۴: ۷ ماه پاییز و زمستون سرد اینجا رو که حتی تا -۴۵ درجه هم رسید تجربه کردیم. اینجا توی مهد تا وقتی دما زیر -۳۰ نباشه، حداقل دو ساعت در روز بچه ها توی حیاط بازی می کنن. بیشتر روزها بیرون بودن. دو سه بار تو دمای -۱۵ تا -۲۰ به اندازه یه نصفه روز بیرون رفتیم برای تفریحات زمستونی. یاسمین کل این مدت دو بار بیشتر دکتر نرفت که فقط یک بارش رو آنتی بیوتیک ضعیف خورد.

بهار ۹۵: هوا دوباره خوب شده. بدون لباس گرم و سبک می ریم پارک که یاسمین بازی کنه. خودمون راحت نفس می کشیم. خیالمون از نفسهای یاسمین راحته. مدت ها توی چمن ها می دوه. به آسمون آبی نگاه می کنیم و خوشحالیم. فقط همین یک دلیل هم می تونه با اطمینان مجابمون کنه که تصمیم درست گرفتیم برای اومدن، که دیگه برنگردیم به اون آسمون خاکستری نفرت انگیز شهر سربی. با این وجود چیزی که همیشه دلمون رو می سوزونه فکر کردن به بچه هاییه که هنوز اون هوا رو نفس می کشن.


۵ نظر
تجربیات · دردنوشته · زندگی جدید · نگرانیها
آخه بچه اینقدر با شعور و منطقی؟
13 می 2016 @ 11:26 ب.ظ توسط مامانش

۱. شب بود. یاسمین یه استیکر به دستش چسبوند و می خواست بخوابه. نگران بود که استیکر ممکنه تو خواب کنده بشه. بهش گفتم استیکر روی پوست خیلی نمی مونه و با چند تکون جدا میشه. الان نزن. بذار صبح بزن که دیرتر کنده بشه. گفت نه. دوستهام می زنن، تو مهد می خوابن باهاش، کنده نمیشه. فهمیدم تتو داشتن دوستهاش. بهش گفتم اون تتو هست که کنده نمیشه. استیکر کنده میشه. باید برات تتو بخریم، اون موقع راحت می زنی. ناراحت بود و غر می زد که همین الان میخوام. بعد از یکی دو بار که براش توضیح دادم و بهش قول دادم که سرچ کنم، یه گریه از ته دل کرد واسه چند دقیقه. بعد آروم شد. استیکر رو از دستش جدا کرد و آروم خوابید. وقتی هم باهاش صحبت کردم که حتما براش می گیریم، با خنده خوابش برد.

۲. سه هفته پیش که هوا بهتر شد تصمیم گرفتیم برای یاسمین دوچرخه بخریم. یه مقدار سرچ کردم و یه دوچرخه مناسب پیدا کردم. جمعه بود و خوشحال با یاسمین رفتیم سمت فروشگاه که دوچرخه رو بخریم. توی راه کلی خیالپردازی کردیم که آخر هفته رو کلی دوچرخه سواری می کنه و خوش می گذرونه. به فروشگاه که رسیدیم، دیدیم اون مدل رو نداره و فقط آنلاین میشه خریدش که اونم چند روزی طول می کشید تا به دستمون برسه. توی مدتی که ما دنبال دوچرخه می گشتیم یاسمین روی دوچرخه های نمونه می نشست و خوشحال بود. وقتی فهمید، اول پیشنهاد داد که دوچرخه های دیگه رو بخریم. یکم با حمید دوچرخه هایی که سایز یاسمین بود رو نگاه کردیم و سعی کردیم توی اون مدت کوتاه سرچ کنیم ببینیم خوب هستن یا نه، ولی فایده نداشت. براش توضیح دادیم که اون چیزایی که ما دنبالش هستیم رو اینها ندارن. ناراحت شد. و هی اصرار می کرد که یکی از همین ها رو بخریم. بهش گفتیم که ما هم ناراحتیم، ما هم خوشحال بودیم که می خوایم بریم دوچرخه سواری کنی. مدلهای مختلف رو نشون می داد و می گفت: من فردا می خوام برم دوچرخه سواری. بعد از یه مدت تقریبا کوتاه، یهو شروع کرد از ته دل گریه کردن. بغلش کردیم. آروم که شد، پرسیدیم بریم؟ گفت آره. فردا اسکوتر بازی می کنم.

۳. چند وقت پیش برای یاسمین توضیح دادیم که اگه داری با کسی صحبت می کنی لازم نیست هر اتفاقی که توی خونه افتاده رو تعریف کنی. اگه می خوای چیزی بگی و تعریف کنی، از خودت بگو. ما هم همیشه این کار رو می کنیم. از خودمون می گیم. بهش گفتیم دیدی اگه می خوایم چیزی راجع به خودت تعریف کنیم بهت می گیم خودت بگو. به خاطر اینه که هر کی خوبه در مورد خودش بگه. فردا صبحش داشت با مامان مریم و بابا ممد صحبت می کرد. گفت: دیشب شیرینی نخوردم که دلم مثل بابام درد نگیره. ازش پرسیدن: ااا بابات دلش درد می کرد؟ یکم مکث کرد: گفت آره. بعد یهو شروع کرد سینا رو صدا زد. (به صورت کاملا واضحی برای ما) بحث رو عوض کرد. این در حالی بود که روز قبلش کلا معده حمید به هم ریخته بود و به بالا آوردن ختم شده بود. چیزی که کلا تو ذهن بچه ها خوب می مونه و یاسمین معمولا تو اولین اتفاق روز که بخواد تعریف کنه از اینجور چیزا غافل نمیشه. ولی این بار فرق داشت. انگار قبل از اینکه بیشتر وارد جزئیات قضیه بشه، یاد حرف ما افتاد و جلوی خودش رو گرفت.

 


۵ نظر
غیرمنتظره ها