Lilypie Kids Birthday tickers
انگیزه
8 جولای 2016 @ 3:24 ب.ظ توسط مامانش

توی پارک نزدیک خونه، یه حلقه ای هست با ارتفاع از زمین که بچه ها بهش آویزون میشن، می چرخن و می پرن رو زمین. یاسمین ازش آویزون می شد، ولی جرأت نمی کرد بپره. یکی دو بار پرید ولی نتونست رو پاهاش واسته، دردش گرفت. از اون به بعد حتی حاضر نبود آویزون شه، و کلا از ما می خواست که کمکش کنیم. حدود یه ماه پیش موقعی که رفتیم پارک یه بچه دیگه که هم قد و قواره یاسمین بود، تند و تند می دوید، آویزون می شد و می پرید. یاسمین اول یکم با خنده نگاهش کرد، بعد از یه مدت صدام کرد. رفتم نزدیکش، گفت اینجا باش ولی منو نگیر، و با کلی استرس آویزون شد و پرید. بعد از دو سه بار، پرشش خوب شد و می تونست رو پاش واسته یا حداقل طوری زمین نخوره که دردش بیاد. تا آخر اون روز فکر کنم بیست بار پرید و بیخیال نمی شد.

دیروز رفته بودیم پارک، یه دختر یکم کوچکتر از یاسمین با باباش اومد. باباش بهش کمک می کرد که آویزون شه و بپره. چند بار که کمک کرد یاسمین هم رفت سمت همون بازی. بابای بچه که دید یاسمین می خواد بپره، یه نگاهی به من کرد که دور نشسته بودم و احتمالا با خودش گفت چه بیخیاله! بعد به یاسمین گفت بیا، من کمکت می کنم. یاسمین نرفت. باباهه هم با بچه اش رفت سراغ یه بازی دیگه. اونا که دور شدن یاسمین پرید و باباهه هم تعجب کرد. اون بچه هم گفت منم میرم ولی به پاش که رسید کمک باباش رو خواست. بعد که اومد پایین رفت یه گوشه نشست و دیگه بازی نکرد. بایاش بهش می گفت چرا بازی نمی کنی؟ اول چیزی نگفت. بعد از یه مدت گفت دوست ندارم، اون از من قوی تره، می تونه ولی من نمی تونم. باباش هر چی براش توضیح داد که تو هم قوی میشی و می تونی به گوشش نرفت. آخر بیخیال پارک شد و رفت خونه!

خوشحالم که یاسمین که معمولا وقتی فقط ما پیشش هستیم یکم اینرسی داره به کارهای جدید، وقتی می بینه بقیه می تونن و می رن ، ترغیب میشه ادامه بده، امتحان کنه، تلاش کنه تا بالاخره اون هم بتونه، مثل بقیه. خوشحالم که مثل اون دختر با دیدن یکی تواناتر و قوی تر از خودش، بیخیال رسیدن به چیزی که دوست داره نمی شه.


یک نظر
آفرين دختر
I want to stay with you forever…
24 ژوئن 2016 @ 11:19 ب.ظ توسط مامانش

یاسمین: “پیتن فردا last dayشه”. من: “ااا؟ آخی. می دونی یعنی چی؟” یاسمین: “نه”. من: “فردا روز آخریه که میاد مهد. باهاش خداحافظی کن”.

یاسمین: “مایکل فردا نمیاد. رفته کنسرت. گفت می رم کنسروت فستیوال. می ره کانسرت!”

یاسمین: “براکلن نک سوییک می یاد؟” من: “چی؟” یاسمین: “نک سوییک”. من:  “next week؟” یاسمین با خنده: “آره همون”. من: “می دونی یعنی چی؟” یاسمین “نه”. من: “هفته دیگه میاد”. یاسمین: “آرههههه. رفته vacation چون holiday شده. پس مایکل هم رفته vacation. منم می خوام فردا بگم: منم می رم vacation. داریم می ریم تهران و مشهد دیگه”.

یاسمین: “دارم کتاب درست می کنم. می خوام کتاب درست کنم برای همیشه نگهش دارم. برای (یکم مکث می کنه) forever”.

سر شام شروع می کنه به فلفل دلمه ای سبز (green pepper) می گه red pepper. شروع می کنم در جوابش انگلیسی حرف زدن. ادامه می ده. حدود یک ربع انگلیسی حرف می زدیم و کم نمی آورد. خیلی خوب حرف می زد.

همون شب قبل از اینکه بیاد تو تخت برای خواب بغلم می کنه و می گه: “I want to stay with you forever!”

 


یک نظر
یادگیری زبان جدید · یادگیری زبان دوم
هنوز هم اولینی هست
24 ژوئن 2016 @ 10:51 ب.ظ توسط مامانش

چند روز پیش هوا خیلی گرم بود. باد می اومد و شرجی بود. تو خونه با پنجره باز دراز کشیده بودیم رو تخت و حس می کردیم کنار دریا خوابیدیم. همون خنکی باد کنار دریا تو اون هوای شرجی. نزدیک صبح اونقدر سرد بود که حتی نمی تونستم ملافه رو بزنم کنار. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که یاسمین دیشب بدون ملافه خوابید. داشتم به خودم فشار می آوردم که پاشم برم پتو بکشم روش، که یادم اومد پنجره اتاقش کامل باز نبود، پس اتاقش به سردی اتاق ما نیست. با این حال تو شرایطی که بیشتر از نصف مغزم خواب بود، داشتم تقلا می کردم که پاشم، ولی خوابم برد. صبح اولین باری که چشامو باز کردم و دیگه حس کردم سرحالم، یهو یاد تقلاهای دیشب افتادم و فهمیدم آخرش پانشدم. عذاب وجدان گرفته بودم که حتما سرما خورده، پس چرا من پا نشدم؟ سریع رفتم تو اتاقش دیدم پتوش رو کامل کشیده روش و راحت خوابه. بدنش گرم گرم بود. اولین باری بود که نصفه شب،‌ از سرما بیدار شد ولی غر نزد، منو صدا نکرد. فهمید که سردشه و پتو رو پیدا کرد و کشید روش. واقعا داره بزرگ میشه و با سال قبلش قابل مقایسه نیست.

حدود یک ماه مونده به چهارسالگی یاسمین. تو این سن بیشتر تغییر مدل رفتارش، عکس العمل هاش، فکر کردنش و جواب دادنش برامون جالبه. فکر می کردم دیگه اولین ها تموم شدن (اولین خنده، اولین نشستن، اولین راه رفتن، اولین کلمه، جمله و …)، ولی اون روز صبح دیدم هنوز هم اولین ها هستن.


۳ نظر
غیرمنتظره ها