مامانش | 17 سپتامبر 2012 @ 4:33 ق.ظ
درد: همین که یاسمین رو بردن، حالت تهوع ام شروع شد… به متخصص بیهوشی گفتم …. گفت تو اتاق ریکاوری دارو میزنن بهت، خوب میشی… تو اتاق ریکاوری همه بیهوش بودن جز من … اونجا دیگه بالش زیر سرم رو برداشته بودن و دوباره صاف خوابیدن اذیتم می کرد… پام رو هم که نمی تونستم بیارم بالا …کمردردم همینطور بیشتر و غیرقابل تحمل میشد… حمید هم که بعد از دیدن یاسمین اتاق ریکاوری رو پیدا کرده بود، اومده بود سرک می کشید و من چون دم در بودم می تونستیم ببینیم همدیگه رو … تا حمید رو دیدم و پرسید چطوری، مثل این بچه ها که تا مامانشون رو میبینن موقع درد گریه اشون می گیره،بغض کردم… حمید که رفت به یکی از پرسنل اونجا گفتم که نمیشه بالش بذارین زیر سرم؟ گفت نه، سرت بالا باشه ماده بیحسی باعث سردرد میشه … دیدم بازم خیلی سخته، گفتم دردم خیلی زیاده توروخدا یه کاری کنین … با دکترم صحبت کرد و داروی مسکن زد تو سرمم …امابه محض زدن، حالت تهوعم شدید شد و من که کلاً از بالا آوردن می ترسم، حالا به خاطر بخیه ها بیشتر ترسیده بودم و اونجا رو تقریباً گذاشتم رو سرم :دی آقاهه می گفت چرا ترسیدی؟ چیزی نیست و سریع یه داروی دیگه زدن و یکم بعد بهتر شدم … بعدش یه سری پرستار اومدن شکمم رو فشار دادن تا خونهای جمع شده توی رحم تخلیه شه و رحم جمع شه … اما بیحسی کمک کرد که دردی نکشم… کمی که گذشت اومدن چک کنن ببینن اگه حس داره به پاهام بر میگرده، منتقلم کنن به بخش .. بهم گفت پاتو تکون بده … من که خودم فکر میکردم اصلاً نمی تونم و در واقع هنوز پام رو حس نمی کردم و فکر کردم کلاً توانایی تکون دادن ندارم، اما مثل اینکه تکون خورد! یکم بعد بهم گفت پاتو خم کن و این بار هم به نظر خودم فقط کمرم تکون خورد اما گفتن خوبه! خلاصه منتقل شدم به بخش … هنوز روتخت اتاقم قرار نگرفته بودم که دوباره پرستارها اومدن و شکمم و فشار دادن… اینبار که حس کم کم داشت برمی گشت به پاهام، درد فشار دادن رو حس کردم و درد بدی بود … منم که کلاً از دردهای و ترس توی اتاق ریکاوری از بالا آوردن خسته شده بودم و بغض داشتم، بغضم بیشتر شد و نمیتونستم نفس بکشم … پرستارا می گفتن چی شده اگه میخوای گریه کنی گریه کن! که زدم زیر گریه! .. پرسیدن از هیجان گریه میکنی یا درد؟ گفتم درد بابا! کلی دلداری دادن و رفتن … تا عصرش چندین باز دیگه اومدن فشار دادن.. دیگه از وارد شدن پرستارها هم می ترسیدم… تا اینکه بالاخره شب فشار دادن ها و درد وحشتناکش تموم شد…
شیر خوردن:هنوز چیزی از ورودم به اتاق و رفتن پرستارها نگذشته بود که پرستار اتاق نوزادان با تخت یاسمین وارد شد و همه کلی ذوق کردیم … آورده بودنش که شیر بخوره … یکم تمیزترش کرده بودن و لباس تنش کرده بودن، اما هنوز نشسته بودنش … گویا خوبه اون موادی که از داخل رحم اومده باهاش، چند ساعتی روی بدنش بمونه … همیشه برام سوال بود که چطور میشه بلافاصله بعد از دنیا اومدن شیر تولید شه و همچنان باورم نمی شد وقتی با کمی فشار پرستار به سینه شیر زد بیرون… چون هنوز نمی تونستم بشینم، بهم دراز کشیده شیر دادن رو یاد دادن… اما چه کارسختی بود … یاسمین که هنوز جون نداشت و باید بهش کمک می کردیم … پرستار و حمید مشغول کمک شدن واسه شیر دادن و من نگاه میکردم …تازه میتونستم درست و حسابی ببینمش…. اینقدر کوچولو بود که میترسیدم از جابجا کردنش … بالاخره به هر زوری بود یک کم شیر خورد و رفت روی تختش تا عیادت کننده ها بیان و ببینش … هر چند ساعت یک بار پرستارها می اومدن از اتاق نوزاد تا ببینن خوب و به موقع شیر خورده یا نه، و از اونجایی که خیلی سخت بود و معمولاً موفق نشده بودیم و نا امید بودیم، اونها می اومدن به کمک و یه باردیگه سعی می کردیم باهم شیر بدیم … خلاصه اینکه تو دو روز بیمارستان پدرمون دراومد تا یاسمین شیربخوره… همش وسط شیر خوردن خسته می شد و می خوابید و ما غصه می خوردیم که سیر نشد… از طرفی اگه خوب شیر نمیخورد و خوب دفع نمی کرد، زردی می گرفت و ما نگران این قضیه هم بودیم … هر پرستاری که می اومد چند تا روش جدید رو امتحان می کرد و یاسمین یک کم اوضاع شیر خوردنش بهتر می شد، اما نه اون طور که باید … و بدتر اینکه وقتی پرستارها می رفتن و ما همون کار ها رو می کردیم اون نتیجه ای که باید رو نمی گرفتیم و کلافه می شدیم … تا اینکه روز آخر بالاخره یکی ازبهیارهای اتاق نوزادان اومد و وقتی دید هیچ روشی جواب نداده، گفت مشکل پر بودن و درنتیجه سفت شدن سینه است که باعث میشه بچه راحت نتونه سینه رو تو دهنش نگه داره … باید اول یک مقدار شیر رو دوشید تا نرم شه، و شروع کرد با دست دوشیدن و من حدود نیم ساعت زجر کشیدم تقریباً … خیلی دردناک بود …اگه فشار دادن شکم یک دقیقه درد و داشت و جیغ آدم رو در می آورد، این یکی زجر مداوم بود :دی ولی خوب حداقل جواب داد و خوشحال بودیم … و اون مقداری رو هم که دوشیده بودیم بعد ازشیر خوردن بهش با قاشق دادیم و خلاصه مطمئن شدیم که شیر کافی بهش رسیده …
گاز ۶۰۰ هزار تومنی: بعد از اون دردهای اولیه، من که ازساعت ۹ شب قبل غذا و ازساعت ۱۲ حتی آب نخورده بودم،لحظه شماری می کردم که ساعت ۱۰ شب که تا بتونم آب بخورم… گشنه نبودم اما به شدت گلوم خشک بود و هرچند وقت یک بار حمید می اومد لبهام رو بادستمال مرطوب، خیس می کرد … بالاخره از ساعت ۱۰ تونستم آب کمپوت بخورم! و چه خوشحال بودم! .. همون موقع اجازه دادن پشت تخت رو بالا بیاریم و یکم اوضاع کمرم هم بهتر شد … صبحانه فردا چای و عسل بود! من همچنان ماده غذایی جامد نمی تونستم بخورم … یکی دو ساعت بعد گفتن می تونی کمپوت بخوری… اما تا زمانیکه شکمم کار نمی کرد یا گازی دفع نمی کرد، حق نداشتم چیز دیگه ای بخورم و مرخص هم نمی شدم … هر چی به عصر نزدیک تر می شدیم، کم کم ضعفم بیشتر می شد.. ازطرفی هرچی تلاش می کردیم که به یاسمین شیر بدیم، نمی شد و می خوابید و از ترس اینکه زردی نگیره، زمان بیشتری می ذاشتیم تا شیر بخوره، اما نمی شد … ازطرف دیگه پرستارها می گفتن پاشو راه برو تا گاز دفع شه…تا پا می شدم که راه برم، یاسمین بیدار می شد و می گفتن بیا شیر بده حالا که بیداره… تا شروع می کردم شیر دادن، می خوابید … هر بار بلند شدن و نشستن هم که مصیبت بود … خلاصه حسابی کلافه شده بودم و ضعف هم اواضاعم رو بدتر کرده بود ..اما نه خبری از دفع گازبود و نه بهبود شیر خوردن یاسمین! … بالاخره پرستار شیفت عصر دلش برام سوخت و یک کاسه سوپ بهم دادن خوردم … خلاصه پرستارها هی اومدن و رفتن و سراغ دفع گاز رو گرفتن و هی گفتن فلان کار رو بکن دفع شه تا مرخص شی، اما خبری نشد .. ساعت ۱۰ گفتن حالا که دفع نشد امشب رو باید بمونی و حمید رفت خونه… اما ساعت ۱۰:۴۰ بالاخره گاز مبارک خارج شد و به دلیل اینکه شب دوم ۶۰۰ تومن هزینه رو دستمون گذاشت گاز ۶۰۰ هزار تومنی نام گرفت…
ترخیص: بعد از دو روز و دو شب موندن تو بیمارستان، با پرسنل فوق العاده مهربون و خوش اخلاقش، و بعد از دومین بار حموم کردن یاسمین، ترخیص شدم… واینکه، بالاخره با یاسمین برگشتیم خونه …. و من هنوز باورم نمی شد که با بچه خودمون داریم وارد خونه می شیم و یه زندگی جدید داره شروع میشه …
حمید گفته:
17 سپتامبر 2012 در ساعت 4:40 ب.ظ
خیلی خوب بوووووود :* هنوز وقتی یاد اون لحظه ای که توی اتاق ریکاوری بغض کرده بودی میفتم، منم بغضم میگیره
خاله الی گفته:
18 سپتامبر 2012 در ساعت 11:42 ق.ظ
خیلی درد کشیدی عزیزم ولی الان شیرینیش فقط برات مونده ایشالله همیشه هر سه تا تون در کنار هم سالم و شاد باشین:-*****************
گلناز گفته:
19 سپتامبر 2012 در ساعت 12:57 ق.ظ
چقدر سخت بوده… واقعا شجاعت می خواد مادر شدن 🙂
آزاده جان خیلی خوب و صادقانه و شفاف می نویسی. هم با لحظات سخت و شادت همراه میشم، هم اطلاعاتم زیاد میشه. به عنوان خواننده ی این وبلاگ واقعا ممنونم ازت.
Shabnam گفته:
26 سپتامبر 2012 در ساعت 3:51 ق.ظ
Omidvaaram in khaanevaadeye se nafareye doost daashtani hamishe shaado salaamat baashan
🙂