مامانش | 27 سپتامبر 2012 @ 7:04 ب.ظ
دیروز یاسمین دو ماهه شد .. دو ماهی که ماه اولش خیییییلی طولانی و ماه دومش خیلی سریع گذشت … اما در کل انگار سالهاست که داریم باهم زندگی می کنیم … وقتی عکس های قبل از زایمان رو می بینم، باورم نمیشه که همچین روزهایی وجود داشته …. از طرفی وقتی چند وقت پیش که واسه معاینه بعد از زایمان رفتم پیش دکترم که برگشته بود از فرنگ، مادرای باردار منتظر رو می دیدم و یاد اون روزها و هیجانش و انتظارش و علامت سوال بودن آینده در کنار یاسمین می افتادم، بهشون حسودیم می شد و دلم برای اون روزها تنگ می شد …. اگرچه شیرینی این روزها رو حاضر نیستم از دست بدم…
اما تو این مدت، فکر واکسن هایی که یاسمین قراره بزنه همیشه برام ترسناک بوده .. اینکه چقدر قراره درد بکشه هر بار و چقدر بی تابی کنه و ما چجوری تحمل کنیم … من که همیشه توی تزریقاتی ها وقتی گریه یه بچه ای که آمپول می خورد رو می شنیدم اشکم در می اومد، نمی تونستم تصور کنم که چه جوری قراره گریه و درد بچه خودمون رو تحمل کنم …. واسه همین از یک ماه پیش، از رسیدن لحظه واکسن زدن می ترسیدم و از حدود دو هفته پیش شمارش معکوس وحشت شروع شده بود… دیروز بالاخره اون لحظه رسید … برعکس خیلی جاها که مامان رو بیرون می کنن و همراه دیگه رو نگه می دارن برای کمک به نگه داشتن بچه، خانومه هیچی نگفت که برو بیرون و من که با مامان حمید رفته بودم، خودم یاسمین رو گذاشتم رو میز و پاهاش رو گرفتم و مامان حمید دور ایستاد … قلبم داشت می اومد تو دهنم … ولی انگار وقتی مجبوری که خودت باشی و خودت واسه اینکه بچه ات کمتر درد بکشه پاش رو محکم نگه داری، محکم می شی .. با اینکه می دیدم چجوری گریه می کنه اما نه خبری از بغض بود… نه ترس… و نه اون جوری که فکر می کردم بود …. یاسمین خیییلی گریه کرد اما وقتی آمپول دوم هم تموم شد و بلندش کردم و چسبوندم به خودم یکم آروم تر شد … تا توی ماشین آروم آروم گریه کرد، ولی وقتی ماشین راه افتاد خوابش برد … تازه اون موقع بود که انگار داشتن قلبم رو فشار می دادن … رسیدیم خونه و قطره استامینوفن رو دادیم … تا چهار ساعت خوب بود و خوب خوابید و حتی بازی می کرد اما هنوز موقع دادن دوباره استامینوفنش نشده بود که جیغش رفت هوا و حالا مگه می شد آرومش کرد؟ با فرناز و مامان حمید هی تلاش می کردیم، هی آروم می شد ولی دوباره از اول … اینقدر گریه اش شدید بود که نفسش هی می رفت! و هی ما از تکنیک(!) فوت کردن تو صورتش استفاده می کردیم که مجبور شه نفس بگیره … اما بعضی وقتا انگاز آب دهنش می خواست بپره تو گلوش و بدتر سکته می کردیم تا دوباره شروع کنه نفس کشیدن … خلاصه اونجا بود که دیگه من کم آوردم و کلا نقش آروم کردن رو مامان بزرگش انجام می داد … تحمل اون گریه ها واقعا سخت بود و انگار که هر دقیقه اش یک ساعت می گذشت تا دوباره آروم شدنش … یک ساعتی طول کشید تا دوباره آروم شد … اما همچنان غر زدن ها گریه های آروم ادامه داشت تا ۵ ساعت دوم .. و دوباره شروع بی قراری ها …. اما این بار خوشبختانه زودتر از قبل آروم گرفت و بعد از اون دیگه هر بار آروم تر شد تا اینکه از ساعت ۳ نصفه شب تقریبا آروم بود تا ساعت ۱۱ خوابید و فقط برای شیر خوردن بیدار شد … و بعدش می تونست دیگه پاش رو راحت تکون بده … الان که ۷ ساعتی از اون موقع گذشته .. بعضی وقت ها پاش اذیت میشه و یکم غر می زنه ولی در کل حالش خوبه و خلاصه اینکه غول مرحله اول بازی واکسیناسیون رو رد کردیم!
اما شرح مختصر این دو ماهی که گذشت:
روز اول که رسیدیم خونه همچنان استرس شیر خوردن یاسمین بود .. اینکه بدون کمک پرستارها چجوری قراره شیر بخوره .. خوشبختانه روشی که آخرین نفر یادمون داد، جواب داد … اما چند روز اول به راحتی ۴ نفر مشغول شیر دادن به یاسمین بودیم … به خصوص تو مرحله شیر دوشیدنش … اوضاعی بود … با وجود خستگی شیر دوشیدن های نصفه شب، اما خوش می گذشت و کلی به وضعمون می خندیدیم….
این خوشی، روز چهارم که روز معاینه یاسمین بود، تو بیمارستان با خبر زردی داشتن یاسمین به غصه تدیل شد … انگار کل انرژیمون رو اون روز گرفتن … تصمیم گرفتیم دستگاه فوتوتراپی رو اجاره کنیم و توی خونه نگه داریم یاسمین رو … بعدازظهرش دستگاه رو آوردن و تکنسینی که آورده بود برامون توضیح داد که چه باید بکنیم …. کلا بچه باید زیر اون دستگاه فقط پوشک داشته باشه و یه چشم بند، چون اشعه اش برای چشم و اندام تناسلی ضرر داره .. چشم بند به هیچ وجه نباید کنار بره … اشعه و گرماش بچه رو خیلی داغ می کنه و باید وقتی بیرون میاد مواظب بود که سرما نخوره … نباید بدن بچه رو چرب کرد و از این حرفا … این دستگاه هم زردی رو خوب نمی کنه، فقط دفع بیلیروبین خون که همون زردیه رو سریع می کنه … البته باید بچه خوب شیر بخوره .. برای همین باید هر دو ساعت که زیر دستگاه می مونه، یک ساعت بیرون بیاد شیر بخوره تا بیلیروبین از طریق ادرارش دفع بشه … توی توضیحاش گفت که خیلی از بچه ها تحمل چشم بند ندارن و واسش راهکار ارائه داد… اما موقعی که چشم بند رو واسه یاسمین گذاشتن، اینقدر مظلوم و آروم موند و صداش در نیومد که متعجب موندیم … اما وقتی گذاشتنش زیر دستگاه دیدنش با اون وضع زیر دستگاه حال آدم رو بد می کرد … طوری که من دیگه تا موقع رفتن تکنسینه از ترس اینکه اشکم در نیاد حرف نزدم و تا زفت زدم زیر گریه …. واقعاْ تحمل اونجوری دیدنش رو نداشتم … خلاصه دو روز زیر دستگاه بود و ما چشم ازش برنداشتیم از ترس اینکه چشم بندش بره کنار …. جالب بود که زردی باعث بیحالیش شده بود و باز کمتر هی شیر می خورد و به همین خاطر مجبور شدیم شیرخشک بهش بدیم که باعث زیاد شدن ادرارش بشه …. تا اینکه روز هفتم دوباره بردیمش آزمایش و دیدیم زردیش اومده پایین و خیالمون یک کم راحت شد … ولی تا آخر یک ماهگی که دوبار دیگه بردیمش آزمایش از طریق پوست و دیدیم کاملا زردیش پایین نیومده همچنان نگران بودیم ….
اما ماه اول ماه سختی بود که بدون وجود مامان گذشتنش ممکن نبود … شبهای اول که مامان حمید هم می اومد و با مامان نوبتی یاسمین رو نگه می داشتن … من که تو خونه هیچ کار نمی کردم جز شیر دادن، اینقدر بدنم ضعیف شده بود که علاوه بر اینکه کل شب رو به لطف شیرخشک و شیرهای دوشیده شده ای که مامانها -یاسمین شبهای اول بین مامانها و بقیه شبها کنار مامانم می خوابید و ما یه ماه اول طعم بچه داری شبانه رو نچشیدیم….- میدادن، تا صبح خواب بودم، کل ضبح تا ظهر هم بین شیر دادنها می خوابیدم … ولی باز هم خسته بودم …. طفلکی مامان هم مهمونداری می کرد، هم کارهای خونه رو می کرد و هم شب تا صبح یاسمین رو نگه می داشت…. روزهای اول حتی بغلش هم نمی کردم .. فقط واسه شیر دادن می گرفتمش و بعد تحویلش می دادم … اینقدر می ترسیدم! …. حتی موقع بالا آوردنش یه متر می پریدم عقب! … اما کم کم راه افتادم … از تعویض پوشک تا حتی تنهایی حموم بردنش رو تا آخر ماه اول یاد گرفتم تا اینکه مامان رفت ….
ماه دوم زودتر گذشت …. مامان حمید باز خیلی شبها یاسمین رو نگه می داشت … البته تقریبا از اوائل ماه اول که زردی یاسمین کم شد، شیر خشکش رو کم و بعد حذف کردیم و من با اینکه شبها پیش یاسمین نمی خوابیدم، اما به محض شنیدن صدای گریه اش می رفتم تا بهش شیر بدم … اما تقریبا از اواسط ماه دوم دیگه کامل پیش خودمون خوابید!
خیلی وقتها صبح ها که بیدار می شم یادم نمی آد یاسمین چند بار شیر خورده، چقدر خورده و چجوری نگهش داشتم که آروغ زده.. اصلا زده یا نزده! …. اینقدر که شب خسته بودم .. و بعد عذاب وجدان می گیرم و دلم براش می سوزه …
و اینکه در کل خوشحالم… روزهای خوبیه و هر روز از دیدن رشدش لذت می برم ….
خاله الی گفته:
1 اکتبر 2012 در ساعت 2:20 ب.ظ
خیلی خوب بود….همین طور هر چی بگذره راحت تر میشه واست عزیزم..ایشالله مراحل بعدی رو هم به خوشی طی کنین:-**
عمه فرناز گفته:
22 اکتبر 2012 در ساعت 1:18 ق.ظ
ای وای نفسه منه یاسمین
باورت میشه داشتم میخوندم یاد گریه هاش افتادم خودمم گریم گرفت :))))
:-* برا یاسمین
:-* برا مامان یاسمین
:-* اینم برا باباش که حسودی نکنه