Lilypie Kids Birthday tickers
دنیای این روزای ما
مامانش | 6 نوامبر 2012 @ 5:09 ب.ظ

یاسمین تقریبا سه ماه و نیمه است. ۶٫۸ کیلو وزن و ۶۱ سانتیمترقد داره. دکترش میگه از رشدش راضیه. آخرین بار توی مطب دکتر، پسری رو دیدم که دقیقا روز تولدش با یاسمین یکی بود اما خیلی بد شیر می خورد. هر بار شیر خوردنش ۵ دقیقه بیشتر طول نمی کشید و هر نیم ساعت شیر می خورد! اونجا بود که کلی افتخار کردم به یاسمین و ممنون شدم ازش :دی

چرخش: این روزها یاسمین داره کم کم قابلیت چرخش پیدا می کنه. بعضی وقتها تیو خواب ۴۵ درجه تو جاش می چرخه. فعلا پایین تنه اش رو خوب می تونه از زمین بلند کنه و به یه سمت بچرخونه، اما شونه هاش رو هنوز نمی تونه بلند کنه. باید کم کم منتظر باشم خودش بدون کمک از حال طاق باز به روی پهلوش بچرخه.

از جغد تا مرغ: اینقدر بعد از دنیا اومدن یاسمین به بیداری های شبونه و خوابهای صبح عادت کردم که طبیعتا یاسمین هم عادت کرد! اما بعد از یه مدت دیدم که اینجوری فایده نداره و به هیچ کارم نمی رسم. برای همین سعی کردم کم کم ساعت بیداری جفتمون رو تغییر بدم. اول از خودم شروع کردم و از دیروز یاسمین رو هم ۹.۵ صبح بیدار کردم. تا قبل از این، ساعت بیداریش حول و حوش ۱۱ بود و اگر حتی ما هم خواب بودیم، اون برای خودش بیدار می شد و دست و پا می زد. اما دیروز هنوز تو خواب بود که بلندش کردم. طفلکی اول تو بغلم هم خواب بود، اما وقتی حمید رو دید چشاش باز شد و خندید. صورتش رو که شستم دیگه بیدار شد و بعد از یه ساعتی باز یه چرت زد. شب هم زودتر خوابید. امروز خودش قبل از ۹ بیدار شد! …. امیدوارم ساعت خوابش درست بشه به زودی.

ترس: تا همین چند وقت پیش یاسمین از شنیدن صداهای بلند وسایل برقی نمی ترسید. به راحتی غذاساز رو روشن می کردیم و اون واسه خودش زندگیش رو می کرد. اما انگار از وقتی هوشیارتر شده، کم کم حس ترس هم توش زنده شده. به خصوص وقتی صداهای بلندی می شنوه که منشاش رو نمی بینه. دیروز خواستم غذا درست کنم. یاسمین توی پذیرایی دراز کشیده بود و من حین کار باهاش حرف می زدم که حس نکنه تنهاست.بعضی وقتها برمی گشت و نگاه می کرد و می خندید. اما گوشت کوب برقی رو که روشن کردم، یهو جیغش رفت هوا!‌ از اون گریه هایی که وسطش نفسش بند می آد. سریع خودم رو رسوندم و بغلش کردم. آروم که شد، بردمش توش آشپزخونه و این بار در حالیکه می دید گوشت کوب رو روشن کردم تا بدونه صدا از چی بوده. یک کم آروم نگاه کرد و بعد لب ورچید. قبل از اینکه گریه کنه دوباره خاموشش کردم. بردمش رو تختش خوابوندمش، در اتاقش رو بستم. مشغول نگاه کردن آویز بالای سرش شد. اومدم دوباره کار با گوشت کوب رو ادامه دادم. خواستم وسط کار بهش سر بزنم و مطمئن شم آرومه. رفتم در اتاق رو باز کردم و با صدای بلند سلام کردم. یهو ترسید اما این بار شاید چون دید منم دیگه گریه نکرد. از دفعه های بعد، اول که می رسیدم، اول در می زدم آروم و بعد با صدای آروم صحبت می کردم که نترسه.

زودرنج: یاسمین همیشه دور و برش پر بوده مورد توجه بوده و حداقل یک نفر داشته باهاش حرف می زده و بازی می کرده. حدود یک ماه پیش بود و از معدود شبهایی بود که سه تایی خونه خودمون بودیم. اول با حمید یکم باهاش بازی کردیم و بعد شروع کردیم تلویزیون دیدن. یاسمین هم روبه رومون بود و داشت نگاهمون می کرد. بعد از یه مدت برگشتیم نگاهش کردیم دیدم لب ورچیده، حمید خواست بغلش کنه که شروع کرد به جیغ زدن! ناراحت شده بود که چرا بهش توجه نکرده بودیم! از اون موقع تا حالا هم چندین باز پیش اومده که وقتی  می بینه کسی پیششه و توجهش بهش نیست، غر می زنه.

وقت هایی برای خودم، وقت هایی برای خودش: از وقتی یاسمین دنیا اومده، حس می کنم باید تمام تلاشم رو بکنم واسه کمک هر چه بیشتر به یادگیریش و فکر می کردم هر چه بیشتر باهاش وقت بگذرونم، حرف بزنم یا براش کتاب یا شعر بخونم، به این یادگیری کمک می کنه. واسه همین هر وقت بیدار بودم، کل کارهای خودم رو تعطیل می کردم و می رفتم پیشش. حتی وقتی خودم وقت نداشتم، سریع می بردمش پیش مامان بزرگ یا عمه فرناز. اگه روزی اونا نبودن دیگه کارهای خودم انجام نمی شد. و اینقدر با گذشت زمان این حس حالت افراطی ای پیدا کرد که اگه یه مدت کوتاه می دیدم تنهاست، عذاب وجدان می گرفتم که بیچاره با خودش تنهاست! اما چند وقت پیش سعی کردم این حالت و از بین ببرم. به خصوص بعد صحبت با چند نفر از دوستان که به شدت بهم تذکر دادن که اینجوری بعدا برای خودش هم حتی سخت می شه. خلاصه، سعی کردم به خصوص موقع هایی که سرحال تره و به خاطر تنهایی غر نمی زنه، هر چند وقت یک بار به حال خودش بذارمش و به کارهای خودم برسم و فقط از دور مواظبش باشم. دیروز در حین این کار، دیدم دستهاش رو گرفته جلو صورتش رو داره نگاهشون می کنه و باهاشون بازی می کنه! طفلکی تازه وقت پیدا کرده بود واسه این نوع کشف و شهودها! خلاصه که پدران و مادران آینده، بچه ها هم مثل ما وقت لازم دارن برای خودشون و واسه یه سری یادگیری ها، به کمک نیاز ندارن. پس با پر کردن وقتشون ین نوع یادگیری ها رو به تعویق نندازین.

من می تونم: دارم کم کم سعی می کنم بتونم کنار یاسمین کل کارهای خودم رو انجام بدم، بدون نیاز به کمک. چند روز اخیر که هر روز به یه دلیل مامان بزرگش نبوده و این کار رو اجباری انجام دادم، اعتماد به نفسم تو این زمینه بالا رفته! این اجبار باعث شد یاد بگیرم که چه جوری هم به کارهای خودم برسم و هم به یاسمین و این خودش حس خوبیه. وقتی کم کم روال زندگی با وجود این موجود شیرین جدید دستت می آد و می بینی داری از پسش بر می آی.

احساسات · تغییرات · خبر

یک نظر

  1. آسمان گفته:

    7 نوامبر 2012 در ساعت 11:10 ق.ظ

    وقت هایی برای خودم، وقت هایی برای خودش، خیلی با این موافقم آزاده. دغدغه منم اینه که بعدا از زندگی خودم نیفتم. خیلی دیدم مادرایی که همه فکر و ذکرشون می‌شه بچه و حتی یک ربع هم در روز مال خودشون نیست. البته به بچه هم خیلی ربط داره. اما طرز رفتار با بچه هم خیلی موثره.
    در کل این تجربیاتی که اینجا می‌نویسی خیلی مفیدن. واسه کسایی که طرز فکر مشابه تو رو دارن 🙂

ارسال نظر