مامانش | 16 دسامبر 2012 @ 2:03 ب.ظ
دخترکمون ۱۰ روزی هست که شبها تنها توی اتاق خودش می خوابه … از حدود بیست روز پیش شبها، توی تخت خودش خوابوندیمش و یک هفته ای خودمون هم پایین تختش خوابیدیم … اما از اول هفته پیش دوباره رفتیم اتاق خودمون و یاسمین توی اتاق خودش تنها خوابید .. شبها سعی می کنم هر جور شده کاری کنم توی اتاق خودش خوابش ببره… اتاق رو تاریک می کنم و کنارش می شینم تا اینقدر بازی کنه که خسته شه … اما باهاش حرف نمی زنم و فقط نگاهش می کنم یا آروم می زنم روی شونه اش… اینجور وقتها نمیشه از کنار بلند شد .. به محض اینکه دور می شم شروع می کنه غر زدن … اگه خیلی خسته باشه، بودن حمید رو هم حتی قبول نداره و من باید کنارش باشم تا آروم شه … خلاصه اینقدر بازی می کنه تا خسته میشه و شروع می کنه غر زدن دوباره … اون موقع است که باید دوباره شیر بخوره تا خوابش ببره .. بعضی وقتها فاصله این خستگی از شیر قبلش کمه … اون موقع است که هر چی باهاش صحبت می کنم که: عزیزم اینقدر زیاد می خوری دل درد می گیری و نمی تونی بخوابی، به گوشش نمی ره و میخوره و می خوابه .. اما هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته که تو خواب گریه می کنه و باید بلندش کنم … وقتی بلند می شه یا روی دست قرار می گیره، آروم میشه اما تا بادگلو نزنه و کمی بالا نیاره راحت نمیشه و اگه دوباره بذاریش رو تختش باز بعد از یه مدت کوتاه گریه می کنه و ماجرا از اول …خلاصه شبها یکی دو ساعتی طول می کشه خوابوندنش … اما همین که تونستیم توی این سن مستقلش کنیم باید کلی خوشحال باشیم 🙂
معمولا بین ۱۱ تا ۱ می خوابه و بسته به زمان شروع خوابش بین ۴ تا ۶ بیدار می شه و من با شنیدن صداش قبل از اینکه به جیغ تبدیل بشه بیدار می شم… اگه زودتر از ۶ بیدار شه معمولا پامی شم، میرم توی اتاقش شیر بهش می دم و همونجا رو تخت خودش می خوابمونمش، تا وعده بعدی که بیارمش پیش خودم و قسمت بعدی خواب رو روی تخت ما بخوابه … اما اگه حول و حوش ۶ بیدار شه که میشه همزمان با رفتن باباش به پادگان، دیگه خودمم پا نمیشم و باباش زحمت انتقالش رو می کشه…
شب اول جدا کردنش، هم حس نبودنش پیشمون عجیب بود و هم خیلی استرس داشت … می ترسیدم که نکنه صداش بیاد و من بیدار نشم… حتی به پیجری که گرفته بودیم هم اطمینان نداشتم و مدام امتحانش می کردم و وقتی رفتم روی تخت هم مدام چشمم به چراغ های آلارمش بود که بینم روشن می شه یا نه، تا اینکه بعد از یه مدت تو همین وضع خوابم برد …
پ.ن.۱: امروز اولین برف زندگیش رو نشونش دادم… گرچه فکر کنم اونقدر ریزبود که اصلاً از پشت پنجره ندید…
پ.ن.۲: باورم نمیشه اینقدر خوابم سبک شده باشه که با شنیدن کوچیک ترین صدا از اتاقش (حتی وقتی پیجر خاموشه) بیدار شم.. قبلا خوابم اصلا سبک نبوده … چه برسه به اینکه اینقدر سبک باشه! قسمت سنگین خوابم تازه از اون موقعی شروع میشه که میاد روی تخت خودمون و خیالم راحت میشه
آسمان گفته:
16 دسامبر 2012 در ساعت 7:05 ب.ظ
الهی من بمیرم
قسمت سنگین خوابم تازه از اون موقعی شروع میشه که میاد روی تخت خودمون و خیالم راحت میشه
ولی استقلالش کلی برات خوبه. مبارک باشه حسابی.
موسا گفته:
17 دسامبر 2012 در ساعت 12:45 ب.ظ
اه اه. سوسولا. پیجر چیه؟
یاد اون دماسنج آبتون افتادم. اونم سوسول بازی بود.
آزاده: جفتش اینقدر کاربرد داره که نگو :دی :)))))))))