Lilypie Kids Birthday tickers
تغییرات – عوارض
مامانش | 6 مارس 2012 @ 9:52 ب.ظ

۴ ماه گذشته خیلی اتفاق ها افتاده. اما گذشته از تغییراتی که یاسمین تو این مدت و هفته به هفته داشته، یه سری تغییرات و عوارض چه روحی چه جسمی رو هم من تجربه کردم.

اولین نشونه ها گرما بود … گرمای غیرعادی که یهو از درونم حس می کردم … شاید یک هفته ای گاه و بیگاه این حس رو داشتم و بعد از بین رفت…

چند هفته  خشکی پوست بود و ضعف … من که ۳-۴ ساعت مداوم می تونستم سر پا واستم یا این ور و اون ور برم ، دیگه با کمتر از یک ساعت سر پا واستادن کم می آوردم و شدیداْ احساس خستگی می کردم ….. اما بعد از دو سه هفته اوضاع بهتر شد ….

 بعد از اون طبق روالی که همه می گفتن حدود دو ماهگی معمولاْ حالت تهوع و ویار بود شروع میشه، منتظر این حالت ها بودم اما خوشبختانه به جاش فقط کم اشتهایی رو تجربه کردم .. طوری که در اوج گرسنگی با مقدار کم غذا سیر می شدم …. اما معمولاْ بین وعده ها دوباره گرسنه می شدم و اون موقع نوبت تنقلاتی بود که همه توصیه می کردن برای چند ماهه اول….

با اولین آزمایش غربالگری، دکترم با اینکه قندم توی بازه نرمال بود، وقتی شنید میان وعده ها کشمش می خورم و با غذا دلستر، کلی دعوام کرد که چرا به بچه قند می دی و اصلاْ از اینا نخور و فقط وعده های غذاییت رو زیاد بخور و ختماْ تو این فاصله وزن اضافه کردی و از این حرفا … خوشبختانه وزن اضافه نکرده بودم … اما به شدت ترسیدم و شدیداْ شیرینی جات و حتی خرما رو به توصیه اش کنار گذاشتم ….. اما چیزی نگذشته بود که با شروع دوران آموزشی سربازی حمید …. انواع اقسام سرماخوردگی های شدید رو تجربه کردیم  و اون موقع دیگه وقتی میل به خیلی خوردنیجات طبق دستور سخت گیرانه دکتر کم شد، کم کم سخت گیری های خودمم کمتر شد…

سرماخوردگی ها تو سه دوره اتفاق افتاد! هر کدوم به فاصله یه هفته از بعدی! و تو اون یک هفته سرفه های شدیدش باقی می موند …. در کل یک ماه و نیم مریض بودم! اولین دوره با سه روز استراحت خوب شد … اما دومین بار وقتی تو روز تعطیل حس سرماخوردگی کردم و رفتم یه درمونگاه، به تجویز پزشک عمومی -به خصوص به خاطر اینکه بارها از اطرافیان شنیده بودم که نمیشه تو این مدت آنتی بیوتیک مصرف کرد- اعتماد نکردم و گفتم نه آمپول می خوام و نه کپسول …. سعی کردم با استراحت مجدد خوب شم اما نشد… هفته بعد دوباره رفتم دکتر و این بار بعد از مشورت با دکتر خودم آموکسی سیلین خوردم … چند روزی خوب بودم … البته سرفه های شدید همچنان ادامه داشت … سرفه هایی که نصفه شب خودمو حمید رو بیدار می کرد و اینقدر بد بود که بعضی وقت ها حس می کردم زخم شده گلوم … نه داروهای گیاهی و نه دستگاه بخور هیچ کدوم خوبش نمی کرد، گرچه شدتشو کم می کرد … اما تقریباْ یک ماهی این سرفه ها ادامه داشت….تا اینکه برای بار سوم رفتم دکتر و این بار پنی سیلین بالاخره درمان اصلی بود که دکتر خودم هم دوباره تاییدش کرد و من پشیمون بودم از اینکه چرا به حرف همون دکتر عمومی اول کمتر از حرف و شنیده های اطرافیان اعتماد کردم … در واقع اینقدر اینو شنیده بودم که برام بدیهی بود و اینقدر این روزا تجویز اشتباه از دکترها میبینی که به راحتی اعتمادتو از دست می دی ….

بعد از دوران یک ماه نیمه سرماخوردگی، سه ماهه اول تموم شد…. خوشبختانه طبق روال درست تا اون موقع وزن اضافه نکرده بودم…

حالا شروع وسواس و نگرانی های شدید بود! شاید دلیلش سرماخوردگی بود و اینکه یه مدت طولانی تو پس زمینه فکریم این بود که نکنه تاثیر بدی روی یاسمین داشته باشه… اما طوری شده بود که یه روز که پسته شور خورده بودم هی نگران بودم و از حمید می پرسیدم اشکالی نداره نه؟ یا وقتی رفتم حموم و آب یهو سرد شد هی به حمید می گفتم نکنه سرما خورده باشه؟ حمید هم که هی می گفت نه نگران نباش اما فایده نداشت … اینقدر وسواسی شده بودم که حتی یه شب خواب داغونی دیدم… خواب دیدم داریم می ریم مسافرت و توی اتوبوس با بچه ها نشستیم … من شکممو نگاه می کنم می بینم دستاشو داره فشار میده به پوست شکمم و کاملا دستاش و حتی صورتش قابل تشخیص بود برام… انگار با فشار می خواست پوست رو پاره کنه و بیاد بیرون! تا اینکه با کمک سالی خودمون شکمم رو باز کردیم و آوردیمش بیرون! جالب بود که با بند ناف هنوز وصل بود! اما بعد از اینکه یک مدت مشغول حرف زدن شدیم، فهمیدیم پیچ هایی که بند ناف رو از یه طرف به اون و از یه طرف به من وصل می کنن، افتادن و اون از من جدا شده! حالا سالی می گشت پیچ ها رو پیدا کنه که ببریم بیمارستان دوابره وصلش کنن، اما پیدا نمی شد! دیگه هی اونجا غصه می خوردم و داشت باورم می شد که مرده! وحشتناک بود! از صبح روز بعدش سعی کردم دیگه بیخیالی طی کنم!

توی این یک ماهه اخیر حس می کنم ستون فقراتم تغیر شکل می ده! کفش پاشنه دار حتی تو مدت کم کمرم رو اذیت می کنه … زیاد نشستن یا زیاد واستادن هم قبل از خستگی، کمردرد میاره برام!

این هفته اخیر خشکی پوستم دوباره داره بیشتر می شه و لپام سرخه الکی! طوری که امروز موسی فکر کرد پوستم سوخته!

اما از سه هفته پیش، هم افزایش وزنم شروع شده که تقریباْ هفته ای نیم کیلو دارم زیاد می شم و هم شکمم داره به طرز حیرت آوری میاد جلو! تا قبل اون یکم جلو تر از حالت عادی بود… اما خیلی رشدش کند بود و خیلی دیده نمی شد…. اما این سه هفته طوری بود که خودم هم تعجب می کنم! حتی توی شرکت یه موقع ها نشستم و چشمم می افته و می بینم نسبت به دو روز قبلش هم حتی بزرگ تر شده! کم کم قوس کمرم هم داره از بین میره…. مانتوی قبلیم رو مجبور شدم بذارم کنار و امروز برای اولین بار با کلی احساس عذاب، مانتوی گشادی بپوشم که تا آخره این دوارن رو ساپورت می کنه! با وجود تغییر اندازه شکمم تا حالا، هنوزم نمی تونم ماهای آخر رو تصور کنم!

و اما قشنگ ترین تغییری که منتظرشیم اما نمی دونم چرا نمی رسه موقعش، حس تکون خوردنشه! می گن بین هفته ۱۶ام تا ۲۲ام باید حس بشه! یاسمین الان ۱۸ هفته و سه روزشه اما هنوز خبری از تکون هاش نیست!

تغییرات · رشد

۵ نظر

  1. m گفته:

    7 مارس 2012 در ساعت 6:41 ق.ظ

    پیچ و مهره خداااااااااا

    یاسمین: :دی … اسمتو کامل بنویس عمو … بذار بشناسمنت :دی

  2. موسی گفته:

    7 مارس 2012 در ساعت 9:04 ق.ظ

    مث همیشه خیلی خوب نوشتی.
    سوال: این وزن اضافه کردنه چرا بده که چن بار در موردش گفتی؟ اگه وزنت زیاد شه واسه یاسمین بده؟

    اینم واسه یاسمین می نویسم: تکون بده، خودتو نشون بده (چند بار)

    بازم بنویس

    آزاده: واسه اون بد نیست …. ولی اولاْ تو این چند ماهه مونده واسه خودم سخت میشه این وزن رو جابجا کردن … به مفصل هام فشار میاد و خلاصه چون بدنم ورزشی و آماده نیست پدرش در می آد این ور اون ور بکشه منو :دی بعد از زایمان هم برگشت از اون وزن زیاد برای خودم بعداْ سخت میشه … غیر از اینکه چاقی و چربی هایی که زیر پوست جمع میشه هر چی بیشتر باشه بعداْ کشیدگی و ترک های پوست بدتری داره …. خیلی ها تو این دوران زیاد می خورن که مثلاْ به بچه زیاد برسه و بچه قوی شه … در صورتیکه اینجوری درست نیست … باید مواد اصلی رو خورد .. اون هر چی لازمش بشه استفاده می کنه … بقیه جذب بدن خود مادر میشه و الکی چاقش می کنه….

  3. آسمان گفته:

    7 مارس 2012 در ساعت 11:18 ق.ظ

    از قول یاسمین: آمو ولمون کن من می‌خوام بخوابم. تکون واسه چی؟ جام خوبه 🙂

    واسه مامانش: یه لحظه فکر کردم دختر داشتن چقدر خوبه. بعدها یاسمین که مامان میشه اینا رو می‌خونه. کاملا درکت می‌کنه. چقدر نزدیک میشید به هم.

    آزاده: :)))))) آرههههه:دی به همه هم می گیم :دی اگه یه ذره مث من تنبل شه مث حمید خوابالو بایدم حال نداشته باشه تکون بخوره :دی
    آره خیلی خوبه ….

  4. باباش گفته:

    7 مارس 2012 در ساعت 5:10 ب.ظ

    اون سرماخوردگی های لعنتی! اونقدر اون روزا غصه میخوردم از سرفه ها و سرماخوردگیت که الان هر موقع یه ذره هوا سرد میشه، تا حد خفگی خودمو میپوشونم که باز سرما نخورم 😀

    آزاده: دیگه تموم شد :***** عوضش واکسینه بیرون میاد :دی

  5. خاله الی گفته:

    11 مارس 2012 در ساعت 1:38 ب.ظ

    :-***********************************************
    اینقدر فکر و خیال نکن سیسی جون یاسی صحیح و سالم لالا کرده ….به موقش تکونم میخوره:-*

    آزاده: نه دیگه فکر و خیال تموم شد :دی الان فقط منتظرم، نگران نیستم :*****

ارسال نظر