باباش | 25 آوریل 2013 @ 7:26 ب.ظ
یاسمین خوابش میاومد، دائم چشماشو میمالید. آزاده رفت کنارش دراز کشید که بهش شیر بده تا بخوابه. من هم توی اتاق کارمون، پای لپ تاپ بودم. یاسمین همینطور که چشماشو میمالید، با ناخنش گوشهی چشمش، روی دماغش رو کَند و یه مقدار خون اومد. شروع کرد به گریه کردن. وقتی دیدم آروم نمیشه و هر چی شیر میخوره، بازم وسطش گریه میکنه، پا شدم رفتم پیشش دراز کشیدم. یه کم آرومتر شد. وقتی حس کردم که دیگه بهتره و آروم شده، پا شدم برگشتم پای لپ تاپ. یهو دیدم شروع کرد به گریه کردن. آزاده گفت که یاسمین برگشته و نگاه کرده، دیده من نیستم، شروع کرده به گریه. سریع رفتم پیشش، دوباره آروم شد. همزمان که شیر میخورد، دست راستش رو هم انداخته بود روی صورت من. انگار میخواست مطمئن بشه که من هم هستم. اولین بار بود که حس کردم برای آروم شدنش، علاوه بر وجود آزاده، انگار به وجود من هم احتیاج داره و شاید وجودم بهش احساس امنیت میده. حس فوقالعادهای بود
مامانش گفته:
27 آوریل 2013 در ساعت 1:53 ق.ظ
تازه، این مورد اصلا اتفاقی نبود، امروز هم دوباره تکرار شد.
البته در صورت تکرار بیشتر این مورد، بابایی سعی در پیچوندن یاسمین و گول زدنش با استفاده از بالشی که روش پتو کشیده شده خواهد کرد. این بالش در اینده نقش بابای زیر پتو رو در جهت آروم کردن یاسمین خواهد داشت:دی
حمید: خب در مورد اون پتو و بالش، یه بار امتحان کردم جواب داد دیگه 😀 اون دفعه که هی بهونهی تو رو میگرفت و من کنارش پتو رو کشیدم روی سرم و فکر کرد که تویی! بعد خوابید 😀
خاله الی گفته:
27 آوریل 2013 در ساعت 8:34 ق.ظ
اخی..الهی خیلی قشنگ بود این متن..از حسی که تو داشتی من هم لذت بردم:)