باباش | 11 می 2013 @ 12:23 ق.ظ
یاسمین خانم علاقهی شدیدی به کتاب داره. خودمون که داریم تلاش میکنیم به کتاب علاقمندش کنیم. از طرفی از صبح تا ظهر که آزاده از سر کار برگرده هم میگذاریمش پیش مامان بزرگش. مامانم هم کنارش دراز میکشه و براش کلی کتاب میخونه و یاسمین کیف میکنه.
پنجشنبه یا جمعهی پیش بود، روی تخت ما کنارمون خوابیده بود. من خیلی خوابم میاومد. اما از ساعت حدود ۸-۹ صبح بود که یاسمین شروع کرد با کتابش میزد توی سر و صورت من که من رو بیدار کنه.
یکی دو روز پیش بود که کنارش دراز کشیده بودم و باهاش سر و کله میزدم که آزاده به کارهاش برسه. یه کتاب داد بهم، گفت «اَ»، یعنی بخون. براش خوندم. بعد کتاب بعدی رو برداشت و داد بهم و دوباره گفت «اَ». تا چند دقیقه، هی ۳ تا کتابی که دم دستش بود، چند بار پشت سر هم داد دستم که براش بخونم.
چند روز پیش هم، آزاده داشته به کارهاش میرسیده و یاسمین خواب بوده. آزاده میگه یهو دیدم از روی تخت صدای خشخش میآد. رفتم پیشش و دیدم که از خواب بیدار شده، کتابش رو از بالای سرش برداشته و داره ورق میزنه و نگاهش میکنه.
همچین دختر فرهیختهای داریم ما! بعله!
خاله الی گفته:
11 می 2013 در ساعت 11:23 ق.ظ
بعله دیگه ..مامان و بابای فرهیخته بایدم دختر فرهیخته داشته باشن..البته آزاده هم بچگی هاش کتاب زیاد می خوند ..و بابام هم ترجمه می کرد حرفهاشو:دی… مدرکش هم توی اون نواری که ازاده گمش کرد موجوده:دی
آزاده: آدو؟ نو؟ من همچنان تکذیب می کنم گم کردنو :دی
آسمان گفته:
12 می 2013 در ساعت 5:37 ب.ظ
روزی رو میبینم که توی یک مصاحبه تلویزیونی دارین اینا رو تعریف میکنید که بعله این بچه ما از کودکی فرهیخته بوده :دی