باباش | 1 ژوئن 2013 @ 1:40 ق.ظ
شبها که آزاده روی تخت خودمون دراز میکشه و به یاسمین شیر میده که بخوابه، به محض شنیدن صدایی از من، حتی صدای پای من، یاسمین هیجانزده میشه و از سر و کول آزاده بالا میره که مثلاً داره از دست من فرار میکنه و بازی میکنه. صدای غشغش خندهش وقتی میرم سمتش و صورتم رو میچسبونم به تنش، در کنار خندههای شادانهی آزاده، وجودم رو پر از شادی میکنه.
وقتایی هم که دیگه بازی تمومه و میخواد جدی جدی بخوابه، من هم باید برم کنارش دراز بکشم و دستش رو بگیرم یا هی دستش رو به سمت عقب پرتاب کنه که به من بخوره و مطمئن بشه کنارش هستم. تازه یه وقتایی وسط شیر خوردن، برمیگرده و نگاهم میکنه و لبخند میزنه و دلبری میکنه. بعضی از مواقع هم وقتی دیگه سیر از شیر میشه، میچرخه به سمت من و صورتش رو میآره نزدیک بالش زیر سر من و من، صورتم رو میچسبونم به سر و صورتش و میخوابه.
اینکه حس کنی دخترت (و کلاً بچهت)، بهت داره وابسته میشه و به وجودت و بودنت کنارش نیاز داره و این نیاز انگار داره روز به روز بیشتر میشه، واقعاً یکی از بهترین حسهای زندگیه.
مامانش گفته:
1 ژوئن 2013 در ساعت 2:01 ق.ظ
:*
یکم ترسناکه البته. من خودم دوست ندارم خیلی وابسته شه یاسمین بهم. وابستگی زیاد بچه ها به پدر و مادر و برعکس رو دوست ندارم.
البته حس می کنم منظورت بیشتر از این حس نیاز و وابستگی این حسه که: اون هم بودن پیشت رو دوست داره و از بودن پیشت احساس لذت رو آرامش می کنه، طوری که سریع خوابش می بره یا دوست داره بیای و باهاش بازی کنی. نه اینکه نیاز به معنای واقعی کلمه
خیلی دوست دارم این سناریوی تکراری ولی روزبه روز شیرین تر شونده هر شبمون رو
حمید: درسته. شاید من منظورم رو خوب نگفتم. منم دوس ندارم اون وابستگی زیاد رو که در نهایت باعث مشکلاتی برای بچه و پدر و مادرش میشه. منظورم همونیه که میگی
Sara گفته:
2 ژوئن 2013 در ساعت 6:40 ق.ظ
منظور من البته به یاسمین نزدیکتره!
سارا گفته:
4 ژوئن 2013 در ساعت 12:21 ق.ظ
خوش باشید ایشالا . وابستگیشم شیرینه 🙂
موسا گفته:
6 ژوئن 2013 در ساعت 4:37 ق.ظ
یاسمین جان. از اون موقعی که من بابا و مامانتو می شناسم همیشه روال همین بود. بابات یه حرف می زد، مامانت می اومد با این جمله “البته من فکر کنم منظور حمید این بود که: …” اصلاحش می کرد.
آقا مرد باش بگو من تفکر سنتی دارم. دوس دارم بچه م بهم وابسته شه. اصن ذوق می کنم می بینم من نباشم بچه م هیچی نمی خوره. من که می دونم چی تو کله ته. ما رو فیلم نکن
ای بمیرم آزاده. تو داری با همچین تفکر بی فکری چه جوری این همه ساله زندگی می کنی؟
بی نام گفته:
6 ژوئن 2013 در ساعت 9:48 ب.ظ
ای جونم! یه سورپریز برای یاسمین تو راهه! ایشالا هفته آتی!
خاله الی گفته:
12 ژوئن 2013 در ساعت 11:07 ق.ظ
خوب وقتی بابای به این خوبی داره که این همه واسش وقت میذاره باید هم بهش وابسته بشه:-*
موسا گفته:
28 ژوئن 2013 در ساعت 11:04 ق.ظ
بچه ها.
چرا خبری ازتون نیست؟
قضیه ی اون سورپرایزه چی بود؟ یه وبلاگ دیگه؟ ای بمیرم برات آزاده. این حمید چقد دلش وبلاگ می خواد تو هی باید زجرشو بکشی 🙂
بنویسید آقا. ما تو این ولایت دلمون به نوشته های شما خوشه.
دوستون دارم
حمید: آقا بدجوری دستمون بنده 😀 نه بابا، سورپرایز و وبلاگ دیگهای در کار نیست. ما دیگه منتظر سورپرایز از طرف شما هستیم 😀
وقتمون یه کم آزادتر بشه، مینویسیم حتماً
آزاده: موسیییی! :)))))) از دست تو! نوشتم نوشتمُ فقط به خاطر تو :دی خدایی بیشتر ز ۱۰ روز بود که می خواستم بنیسم اما یاسمین امون نمی داد