مامانش | 17 جولای 2013 @ 12:37 ق.ظ
پارسال مثل امروز، آخرین روز کاری من بود. می رفتم در حالیکه فکر می کردم هنوز ۲۰ روزی فرصت دارم، برای آماده شدن نهایی خودم، برای انجام کارهای نهایی خونه، برای استراحت قبل از زایمان. هنوز کلی برنامه داشتم.
رفتم اما هنوز ۱۰ روز نشده، یاسمین توی بغلم بود. اون ده روز با اون تعداد زیاد رفت و آمد برای بیمارستان، مثل باد گذشت. با کلی دودلی و هیجان تصمیم گرفتیم زودتر از اونچه که باید بیاریمش (هنوز خیلی وقتها شک می کنم که تصمیم صد در صد درستی بود). دو روز بعد از تصمیم و مونده به زایمان رو بدون استراحت، کل کارهای لازم رو انجام دادیم. یادمه شب قبل از اومدنش، به جای استراحت تا ۲ بیدار بودم و ساعت ۵ هم دوباره بیدار شدم. آخرین ساعت های وجود یاسمین در من.
امروز اما حس می کنم یاسمین یک عمر با ما بوده. یادم نمیاد روزهای بدون یاسمین رو. اصلا منٍ اون روزها رو هم به زور یادم می آد. اگرچه بعضی وقتها دلم برای اون روزها تنگ میشه و بیخیالی، بی دغدگی و آزادی اون روزها رو می خواد.
تو این مدت، هر چیزی که من رو به یاد اون نه ماه می اندازه حس عجیبی بهم می ده. با دیدن شماره تلفن آژانس نزدیک بیمارستان جم توی کیفم، با رد شدن ازاتوبان مدرس به سمت بیمارستان جم، با دیدن خروجی همت به سمت توانیر، با دیدن مغازه های سیسمونی که اون روزها توش می گشتیم و حتی لوازمی که خرید کردیم توی اون مغازه ها…. همه و همه انگار منو می بره به هیجان اون روزها. دلم می خواد دوباره اون برگه هه تو دستم باشه و تو اون گرما و با اون خستگی، در حالیکه منتظرم نوبتم شه، هی خیابون جم رو بالا و پایین برم، وسطاش بشینم، ملت به من خسته لبخند بزنن و رد شن، بشینم و فکر کنم به یاسمینی که قراره بیاد. دلم می خواد هی از مدرس سرسبز با اون درختای خوشگلش برم به سمت بیمارستان و دلم غنج بره که یاسمین اولین باری که خیابونای تهران رو می بینه، این خوشگلی ها رو می بینه. دلم می خواد هی با خطی های ونک برم سر توانیر پیاده شم و برم پیش دکتر که ببینم قد و وزنش چقدر بیشتر شده و چقدر رشد کرده و دقیقا کی دنیا می آد و آیا دکتر اون موقع ایران هست یا نه. اصلا دارم چرت می گم. حسی که با دیدن این چیزا بهم دست می ده اینا نیست. یه جوریه. اصلا قابل وصف نیست.
پ.ن.: فکر نکنین این روزا رو دوست ندارم. خیلی هم خوبن و خوشحالم. اما اون بازه زمانی یه جور خاصیه. فرق داره. برزخ شیرینه. ماه عسله. نمی دونم. دوست دارم یادآوری اون روزا رو خلاصه.
آسمان گفته:
17 جولای 2013 در ساعت 12:45 ق.ظ
وای نگو نگو که الان اشک توی چشمام جمع میشه. منم یه خانم حامله که میبینم میگم وای خوش به حالش. کلی بهش توصیه میکنم که از تک تک لگدهای کوچولوش لذت ببره. شبای آخر که میخوابیدم هی به خودم میگفتم یعنی امشب آخرین شبی هست که فرهاد داره شکم منو قلقلک میده.
واقعا بارداری تجربهی شیرینی هست. یه تجربه خاص زنونه. فکر کنم فقط خودمونیم میفهمیم چی میگیم و چه احساسی داشتیم و داریم.
ولی جدی آزاده یک سال گذشت. یعنی فرهاد هم این قدر زود بزرگ میشه؟
خسته نباشی مامان آزاده مهربون 😀
آزاده: شاید برای ما که بارداری نه چندان سختی داشتیم اینجوری باشه. اگه اینجوریه که خوش به حال ما 🙂
پارسال دو هفته قبل از دنیا اومدن یاسمین تولد دختر یکی از دوستان بودیم. تولد یک سالگی. از باباش پرسیدم زود گذشت یا دیر؟ گفت چشم به هم بزنی یه ساله شده. ولی من می گم هم خیلی زود، هم خیلی دیر … ببینیم تو سال دیگه چی می گی 🙂
سارا گفته:
17 جولای 2013 در ساعت 8:45 ب.ظ
چقدر خویه آدم اینارو بخونه و بفهمه فرق زندگی با بچه و بی بچه چیه.
داستان احساسات روزهای بارداری واسه منم خاطره انگیزه. یادمه آزاده با چه هیجان و شوقی در مورد حالاتش برام توضیح میداد و من تو دلم میگفنم خوش به حالش! و این که همیشه اینهمه انرژی داره و آدم مثبنیه. این روحیه تو و حمید برام فابل تحسینه. مطمئنم همیشه با همین روحیه در تمام مراحل زندگی پیروز خواهید بود :*
آزاده: مرسی سارا. خوشبختانه من بارداری نسبتا خوبی داشتم و چون مشکل خاصی نداشتم اونقدر روحیه و انرژی داشتم:دی
این دوران (بعد از زایمان) ولی تصورش به نظرم هر چقدر هم آدم خودش رو براش آماده کنه دور از ذهنه. هم سخت هم شیرین
باباش گفته:
18 جولای 2013 در ساعت 1:20 ق.ظ
گرچه تصوری از احساسات مادرانه ندارم، ولی یاد خاطرات خوب اون روزها که میفتم و یادم میاد که هر تکون یاسمین، انرژی تخلیه شده ی روزانه رو بهمون برمیگردوند؛ وقتی یاد روزهای خوب نزدیک به دنیا اومدنش میفتم؛ کلی حس خوب بهم دست میده.
این روزا هم که دیگه هِچ!
آزاده: البته خیلی به احساسات مادرانه ربط نداره ها. اصلا فکر کنم به مادر بودن هم ربط نداره. فقط شاید چون مادرها به خاطر وجود بچه در اونها، بیشتر درگیرش هستن، بیشتر از این احساسات دارن. شایدم به خاطر احساساتی ر بودنشونه. نمی دونم
خاله الی گفته:
21 جولای 2013 در ساعت 10:15 ق.ظ
حالا که خیلی شیرین بود ایشالله باز هم تجربه اش کنی:-*
آزاده: ایشالا 😉
موسا گفته:
23 جولای 2013 در ساعت 11:08 ق.ظ
اولین باری که بهمون گفتید که یاسمین رو بارداری، اون شب توی صف سینما فرهنگ بود. از خوش حالی نمی دونستم باید چی کار کنم.- یاد اون روزایی که توی شرکت گرمت می شد به خیر. با اون مانتو سرمه ای گشاده، یا اون چارخونه هه 🙂 – یاد اون وقتایی که ازت می پرسیدیم لگد زد؟ منتظر احساس یه تکون خوردنش بودی – آخرین باری که قبل از زایمان با هم بودیم عروسی علی و سالی بود. ۲۸ تیر. چقدر نگرانت بودیم. چقدر حمید مراقبت بود.
یاد روزی که به دنیا اومد به خیر. اومدیم بیمارستان رو رو سرمون گذاشتیم.
راستی یاسمین الان شکل توئه بیشتر یا شکل حمید؟
می بوسمتون
آزاده: موسی خیلی دوست داشتم این یادآوری خاطرات رو. خیلی حافظه ات خوبه هااا.
عروسی سالی و علی دقیقا یک هفته قبل از تولد یاسمین بود.
در مورد شباهت هم باید شماها نظر بدین :دی به نظر ما که کاملا ترکیبیه
موسا گفته:
29 جولای 2013 در ساعت 1:00 ب.ظ
واقعن ترکیبیه آزاده. شبیه جفتتونه. مخصوصا از توی عکسای آتلیه می شه کاملا فهمید