مامانش | 27 جولای 2013 @ 8:59 ق.ظ
یک سال پر از سختی، درد، خستگی، کلافگی، نگرانی و (به اندازه همه اینها) شیرینی، خیلی زود، خیلی دیر، گذشت.
یک سال پیش ساعت ۱۰:۴۰ دقیقه ، پنجشنبه، ۵/۵/۹۱، یاسمین با سختی زیاد سعی می کرد برای اولین بار پلک هاش رو که با مواد داخل کیسه آب به هم چسبیده بود، از هم باز کنه.
حالا یاسمین با زبون خودش و با ایما و اشاره صحبت می کنه، به کمک واکر راه می ره، از بلندیها بالا می ره، می رقصه، عصبانی میشه، می بوسه، کتاب می خونه، بازی می کنه، عروسکشو بغل می کنه و می خوابونه.
باورم نمی شه.
خاله الی گفته:
27 جولای 2013 در ساعت 12:55 ب.ظ
عزیزم چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود که اومدم تهران واسه به دنیا اومدن یاسمین…اون موقع چقدر احساس کردم فرق کردی دیگه مثل سابق نبودی بزرگ شده بودی…لحظه به دنیا اومدن یاسمین رو بارها تماشا کردم فوق العاده بود نگاه منتظرت رو وقتی که داشتن یاسمین رو تمیز می کردن و لحظه ای رو که اومدن چسبوندنش به صورتت و گریه اش بند اومد رو خیلی خیلی دوست داشتم اولین بار با دیدن اون صحنه گریه کردم..چقدر زود از اون موجود کوچولوی نحیف به یه دختر شیطون شیرین تبدیل شد (البته سختی هاشو شما کشیدین واسه ما مثل برق گذشت)…تولدش مبارک باشه ایشالله همیشه سالم باشین سه تاییتون در کنار هم:-*
آزاده: :****** آره هم خیلی زود هم خیلی دیر … واسه خودم اصلا انگار واقعی نبوده اون روز
مرسیییییی خاله الهام (با لحن سینا، تا ببینیم لحن یاسمین چه جوری میشه).
خیلی جاتون خالی بود دیشب >:D< دیشب هم اصلا یه حس عجیبی بود. وقتی با هز ساعتی که می گذشت سال قبل رو یادم می اومد و بعد به الان نگاه می کردم.
هنگامه گفته:
29 جولای 2013 در ساعت 11:24 ق.ظ
آزاده جونم… تولد یاسمین عزیز رو بهتون تبریک می گم…
امیدوارم همیشه سالم و شاد و سرحال باشه و کیفشو ببرید…
می بوسمت از راه دور… شمام لطفاً یاسمین رو از طرف من ببوس 😉 :*
موسا گفته:
29 جولای 2013 در ساعت 1:39 ب.ظ
مبارکه مبارکه، تولد یاسمین خانوم مبارکه.
آزاده عزیزم خیلی سختی ها کشیدید (مخصوصا تو که حمید به خاطر سربازی نمی تونست کنارت باشه.)
بعد از تموم شدن مرخصیتم که هر روز بدو بدو باید میومدی تا کنارش باشی.
خیلی سخته.
یه چیز باحال: یادمه اولین روزی که اومدیم خونه تون تا یاسمین رو ببینیم، با علی اینا و امیر و سوده و بقیه بچه ها :دی. یادمه یاسمین خوابیده بود ما مث بچه ندیده ها دورش بودیم و هی نگاش می کردیم. تا گریه می کرد، علی رون و باسنشو می مالید و آروم می شد. چقد می خندیدیم
بچه ها. یاسمین حتمن به داشتن مامان و بابای خوبی چون شما افتخار می کنه (حمید رو خیلی مطمئن نیستم 😉 )
منم به شما افتخار می کنم.
ایشالا داداششم زودی بیاد و خیلی منتظر نمونید