مامانش | 21 آگوست 2013 @ 12:12 ب.ظ
دوشنبه ۲۸ مرداد ۹۲:
خسته و کلافه و بی اعصاب از کاری که بیخودی کلی طول کشیده بود، می رم خونه. توی راه به این فکر می کنم که الان که یک ساعت دیرتر دارم می رسم، یاسمین در چه حاله. مثل بعضی وقتهایی که حوالی ساعت رسیدن من به خونه خسته و بیحوصله است و منتظر من، در حالیکه با هر صدای آسانسور، به در نگاه می کنه، خوابش برده یا از شدت خستگی کلافه و جیغ جیغو شده. بعد کلی حرص می خورم که چرا باید یه ساعت سر هیچی کارم طول بکشه. با این فکرا می رسم خونه و در کمترین زمان ممکن لباس عوض می کنم و می رم بالا. در رو که باز می کنم، یاسمین واستاده کنار مبل، دستش رو به مبل گرفته و با اسباب بازیهای روی مبل بازی می کنه. می رم با خاله حمید روبوسی کنم، یهو می بینم خودش، به تنهایی، چهار پنج قدم برمی داره میاد سمتم و خوشحال می چسبه به پام. تمام خستگی، تمام اعصاب خوردیها و کلافگیها رو یادم می ره.
البته این اولین قدمهای مستقل یاسمین نبود. ۲۲ مرداد برای اولین برای، با دو سه قدم، خودشو از پیش حمید رسوند به من. اما دیگه تکرار نشد. تو این ۶ روز فقط فاصله بین مبل و میز رو با یه قدم می رفت (برخلاف قبل که وقتی دستش رو از روی میز برمیداشت خودش رو خم می کرد، تا اول مبل رو بگیره و بعد پاهاش رو حرکت بده به سمت مبل). اما یهو ۲۸ام راه افتاد.
دو تا تاریخ مهم دیگه رو هم تا یادم نرفته بنویسم، صرفا جهت ثبت، تا بعد مفصل در مورد راه رفتنش و نحوه پیشرفتش و هیجان خودش و خودمون، یه مطلب مجزا بنویسم:
۷ مرداد: نیش زدن دندون بالا سمت راست
۱۱ مرداد: نیش زدن دندون بالا سمت چپ
پ.ن.: راه رفتن یاسمین هیجان انگیزترین، شیرین ترین و بزرگترین تغییرش برای من بود. فکر نمی کنم در آینده هم چیزی از این بزرگتر و هیجان انگیزتر برام باشه.
خاله الی گفته:
22 آگوست 2013 در ساعت 8:20 ق.ظ
قربون اون پاهای کوچیکش برم که داره بزرگ میشه و میتونه خودش به تنهایی راه بره:-*
دیگه از این به بعد کارتون سخت تر میشه شیطنت هاشم بیشتر میشه و باید بیشتر مواظبش باشین
آسمان گفته:
26 آگوست 2013 در ساعت 10:00 ق.ظ
فکر کنم سه چهار بار این پست رو خوندم. اما الان نمیدونم چی باید بنویسم. فقط دائم دارم به تو فکر میکنم. چند لحظه کوتاهی که این صحنه رو دیدی. فکر میکنم به همون اندازه که یاسمین از این تجربه جدید به وجد اومده بود، دقیقا به همون اندازه، تو هم به وجد اومدی!
حتی فکر کردن به حالت هم حال آدمو عوض میکنه 🙂
خامه سالي گفته:
17 اکتبر 2013 در ساعت 11:53 ب.ظ
من الان این پستو دیدم…
با اینکه الان که خوندمش دیگه فیلم راه رفتن یاسمین رو هم دیدم ولی نمیدونم چرا جو این پست انقد گرفت منو!
اشکم در اومده… چقد خوب مینویسی پنبه :* میتونم لحظه لحظه شو تصور کنم… هیییی