مامانش | 31 دسامبر 2013 @ 7:02 ب.ظ
داره با جدیت با اسباب بازیش بازی می کنه. نیم ساعته به جای اینکه حلقه ها رو بچینه روی هم، برشون می داره، می اندازه توی جعبه. منم نشستم نگاهش می کنم و رنگ حلقه هایی که برمیداره رو یکی یکی میگم. وقتی همه حلقه ها رفتن تو جعبه، اون وقت جعبه رو برعکس می گیره. حلقه ها می ریزن بیرون، خوشحال نگام می کنه و میگه: اییییخت! و دوباره از اول. منم میخندم باهاش و میگم: آره رییییخت.
حوصله ام سر می ره، کتاب رو بر می دارم و شروع می کنم به خوندن، در عین حال سعی می کنم حواسم بهش باشه و باز هر چند تا یکی رنگها رو بگم یا موقع ریختن بهش لبخندی تحویل بدم و بگم آفرین.
چند دقیقه ای بازی می کنه، یهو میگه: مامان، بسسسته، کی(یه چیزی بین کی و گی)! یعنی مامان کتاب رو ببند، به من نگاه کن!
باباش گفته:
1 ژانویه 2014 در ساعت 9:57 ق.ظ
یه بارم به من میخواست بگه بیا توپ بازی با پا، گفت «بابا، پوت، پا»
آزاده: :))) :*
خاله الی گفته:
6 ژانویه 2014 در ساعت 8:50 ب.ظ
این سیر تکامل بچه ها خیلی جالبه و لذت بخش 🙂
موسا گفته:
26 ژانویه 2014 در ساعت 5:42 ق.ظ
دختره همه ش یه کلمه حرف زد تو از توش یه پاراگراف تفسیر کشیدی بیرون. از همین نمونه جملات چند تایی رو پایین میارم:
– بابا تاپ یه: یعنی بابا بیا بریم توی اون اتاق یه قل دو قل بازی کنیم.
– مامان ساز جیش: یعنی مامان به خورده از اون ته دیگ سیب زمینیه برام بزار
– مامان بابا بسسسسه بوس. این دیگه معنیش واضحه تفسیر نمی خاد. :دی
آزاده: موسیییی! :)))) خیلی تعطیلی