Lilypie Kids Birthday tickers
به یاد “کودکان آبی شهر سربی”
مامانش | 15 می 2016 @ 8:44 ب.ظ

این مطلب رو ۲۷ دی ۹۲ نوشتم اما منتشر نکردم. اون موقع یه کمپین راه افتاده بود شامل یه سری خونواده ها و مادرها در اعتراض به آلودگی هوا، به امید اینکه توجهی جلب کنه شاید باعث برداشته شدن یک قدم کوچک برای بهبود این اوضاع بشه. یکی از حرکت ها این بود که دردنوشته مادرها و نگرانیهاشون توی یه نشریه روزانه چاپ بشه. این رو من اون موقع با این هدف نوشتم، ولی اینقدر برای خودم غصه داشت که اینجا منتشرش نکردم. امروز اتفاقی چشمم بهش خورد و موقع خوندنش اشکم دوباره در اومد.


ده سال پیش که نتایج کنکور خبر از آمدن من به تهران می داد، تهران آلوده بود، اما نه به این آلودگی. همان موقع پزشکان اطرافم به من هشدار دادند که باید بیشتر از قبل مراقب خودت باشی و به خودت برسی که آلودگی هوا تاثیر کمتری بر سلامتت داشته باشد. آن موقع هنوز آب تهران به این آلودگی نبود! حداقل ما خبر نداشتیم! آمدن من به تهران همانا و تشکیل خانواده و ماندگار شدن همانا. اما از بخت بد، تشکیل خانواده ما همزمان بود با افزایش چشمگیر آلودگی! هر روز صبح که با پدرت به محل کار می رفتیم، وارد اتوبان یادگار که می شدیم،‌جز دود و حجم خاکستری هوا چیزی نمی دیدیم و معدود بودند روزهایی که با این دیدن این منظره، صبحمان خراب نشود! یکی دو سال بعد اخبار افزایش بیماری و سرطان بود که هر روز به گوشمان می رسید، به خصوص در کودکان! در همین بحبوحه بود که تو آمدی، سرزده، و خوشی آمدن تو و جو خوشحالی که خانواده را در برگرفت، مدتی غافلمان کرد از نگرانی هایی که قبل از آمدن تو با شنیدن آن اخبار در دلمان می افتاد. اما این ناغافلی خیلی طول نکشید! همان دفعات اول مراجعه به دکتر، منع شدم از تردد در شهر، به خاطر آلودگی روزافزون آن روزها! می گفتند نفس های کوتاه بکشید در آلودگی! من اما در راه سعی می کردم اصلا نفس نکشم که این آلودگی به تو نرسد، ولی مگر شدنی بود؟ چه روزهای غم انگیزی بود، اما باز خوب بود که در کنترل خودم بودی! خودم می توانستم در مکان های آلوده تر نفسم را قطع کنم یا کمتر نفس بکشم. اما بالاخره آمدی بیرون! حالا چه می کردم؟ ۷ ماه در خانه حبس بودیم، چون ماه های اول بودنت مصادف بود با آلوده ترین ماه های سال. چند باری هم که مجبور بودیم از خانه بیرون برویم، روزهای شکنجه من بود. به تو نگاه می کردم که معصومانه خواب بودی و نفس می کشیدی! نفسی پر از سرب و آلودگی! چگونه می توانستم مانع نفس کشیدنت بشوم یا بگویم کودک چهارماهه من، کوتاه نفس بکش که این نفسها منشا زندگی برایت نیست! در حالیکه گلوی خودم از آلودگی می سوخت، فقط بغض بود و فکر اینکه تو اینجا چه می کنی؟! آخ که باز هم آن روزها خوب بودند، روزهایی که چهاردیواری خانه هنوز برایت کوچک نبود و خسته ات نمی کرد و کلی ماجراجویی در همان محیط داشتی! روزهایی که لذت دویدن در فضای باز پارک ها و تاب بازی و سرسره سواری را درک نکرده بودی! می توانستیم در خانه حبست کنیم و در عین حال شاد باشی! اما حالا… روزهای باران خورده و خوب بهاری امسال فرصتی برای آشنایی تو و محیط بیرون بود. درخت دیدی و پارک و خیابان. اما بدبختانه این روزها هم زود گذشتند. حالا باز تو در خانه حبسی! سهمت از پارک و تاب و سرسره، دیدن فیلمهای معدود بازی خودت در موبایل من است،‌ و ذوق کردن و جیغ کشیدنت از دیدن خودت که از سرسره پایین می آیی! کاش می شد از خانه بیرون نرویم تا یاد بیرون رفتن نیفتی! کاش می شد «ددر» را از مجموعه لغات حذف کرد. خوب حق هم داری که پشت سر هر کسی که بیرون می رود فریاد بزنی و گریه کنی که «ددر!»، و چقدر دلم می گیرد و هر بار بغض می کنم وقتی برای خوش کردن دلت مجبوریم به جای بیرون بردنت، سوار آسانسورت کنیم و بالا و پایین ببریمت یا چند دقیقه ای در پارکینگ خانه همراهی کنیم دویدن هایت را، تا یادت برود که دلت فضای باز می خواهد و درخت و پارک و تاب و سرسره. تو در خانه حبسی، برای اینکه سهم کمتری از هوای آلوده داشته باشی و من باز هم نگران از اینکه برای درمان یک مشکل، هزاران مشکل دیگر تقدیمت می کنم. حبسی و افتاب نمی بینی، با کمبود ویتامین د. چه کنیم؟ ویتامین د. که می گویند کمبودش منشا هزار درد است، از جمله ام.اس.! حبسی و جای دویدن و فعالیت نداری، با مشکلات ناشی از کم تحرکیت چه کنم؟ با مشکلات روحی ناشی از محبوس بودنت چه کنم؟ چه کنم؟

سال دیگر را چه کنیم و سال های بعد را، که دیگر با آسانسورسواری دلت خوش نمی شود، که باید بروی مهدکودک و مدرسه. اصلا مگر می شود همیشه در خانه حبست کرد؟ کاش حبس فایده داشت! چه کنیم؟ دستگاه تصفیه هوا بگذاریم در خانه؟ بالاخره که تا یکی دو سال دیگر مجبوری از خانه بیرون بروی و ساعت های زیادی خارج از خانه باشی. از این شهر برویم؟ برویم به شهر پدری خودم، مشهد؟ وضعیت آنجا هم که مشابه اینجاست، و هر سال حداقل چند روز تعطیلی دارند! شهرهای دیگر؟ همه جا آسمان همین رنگ است. رنگ خاکستری مرگ!


نوشته بودم: “سالهای دیگه رو چه کنیم؟” چه کردیم؟

یک سال بعد، پاییز و زمستون ۹۳: طبق آمار اوضاع آلودگی هوا به خاطر بنزین های جدید به مراتب بهتر از سال قبله، ولی یاسمین شش ماه کامل مریض بود. شش ماه از این دکتر به اون دکتر می رفتیم. حداقل ماهی دوبار. یکی می گفت حساسیت شدیده که با آلودگی بدتر میشه. یکی می گفت آسم داره. شش ماه براش اسپری می زدیم. شش ماه داروی ضدحساسیت خورد. حساسیت باعث عفونت می شد. از ریه هاش عکس گرفتیم. چندین بار آنتی بیوتیک قوی خورد. از ترس بدتر شدن حساسیت هر نوع شکلات و بستنی براش منع شده بود. خودش با حسرت نگاه می کرد، اما می گفت من مریضم، نمی تونم بخورم. اون اواخر مریضی به بازیهاش هم وارد شده بود. می رفت توی اتاق، می گفت می رم دیدن دوستم که مریضه. خودش می گفت پس کی میریم دکتر؟ آخرین بار دکتر بهمون گفت تا این بچه تهران زندگی کنه اوضاع همینه.

بهار ۹۴: هوا بهتر شد، اوضاع یاسمین هم بهتر شد. گهگاهی پارک می رفت؛ ولی خودش عادت کرده بود قبل رفتن نگاه کنه به آسمون. اگه آبی بود، اون روز پارک می رفتیم؛ اگر خاکستری بود، خونه.

تابستون ۹۴: مهاجرت کردیم. اومدیم جایی که آسمونش همیشه آبی هست. یاسمین باز عادت داشت قبل رفتن به پارک آسمون رو نگاه کنه. بهش می گفتیم نگران نباش، اینجا همیشه آسمون آبیه. اوایل باورش نمیشد و باز هم نگاه می کرد و از دیدن آبی آسمون خوشحال می شد. الان دیگه این عادت از سرش افتاده.

پاییز و زمستون ۹۴: ۷ ماه پاییز و زمستون سرد اینجا رو که حتی تا -۴۵ درجه هم رسید تجربه کردیم. اینجا توی مهد تا وقتی دما زیر -۳۰ نباشه، حداقل دو ساعت در روز بچه ها توی حیاط بازی می کنن. بیشتر روزها بیرون بودن. دو سه بار تو دمای -۱۵ تا -۲۰ به اندازه یه نصفه روز بیرون رفتیم برای تفریحات زمستونی. یاسمین کل این مدت دو بار بیشتر دکتر نرفت که فقط یک بارش رو آنتی بیوتیک ضعیف خورد.

بهار ۹۵: هوا دوباره خوب شده. بدون لباس گرم و سبک می ریم پارک که یاسمین بازی کنه. خودمون راحت نفس می کشیم. خیالمون از نفسهای یاسمین راحته. مدت ها توی چمن ها می دوه. به آسمون آبی نگاه می کنیم و خوشحالیم. فقط همین یک دلیل هم می تونه با اطمینان مجابمون کنه که تصمیم درست گرفتیم برای اومدن، که دیگه برنگردیم به اون آسمون خاکستری نفرت انگیز شهر سربی. با این وجود چیزی که همیشه دلمون رو می سوزونه فکر کردن به بچه هاییه که هنوز اون هوا رو نفس می کشن.

تجربیات · دردنوشته · زندگی جدید · نگرانیها

۵ نظر

  1. آسمان گفته:

    16 می 2016 در ساعت 2:57 ب.ظ

    مادربزرگم مدتی در جوانی دورانی رو به سختی پشت سر گذاشت. بعدها وقتی در موردش صحبت می کرد گاهی اشک در چشمش جمع می شد و به حال خودش دلش می سوخت.
    گاهی سختی ها این قدر ما رو آزار می دن که وقتی یادمون می افتن همین احساس رو پیدا می کنیم.
    کاملا درک می کنم که از داشتن هوای خوب چقدر خوشحالید. فقط یه چیزی رو درک نمی کنم. من خیلی اینو شنیدم که اهالی مناطق سرد بچه هاشون رو بیرون می برند. روی همین قضیه چندبار ماهور رو بردم بیرون و البته همه اش هم تهران نبود. گاهی توی طار هم بود. اما ماهور بلافاصله بعدش سرما می خورد و من به خودم بد و بیراه می گفتم که چرا جوگیر شدم و تو این سرما بچه رو بردم بیرون.
    بخصوص مسئله ای مثل آلرژی بیشتر زمینه ژنتیک داره. من از وقتی یادمه مواقعی که سرما می خوردم چشمام میشد کاسه اشک. .
    از اون طرف فامیل ما که برگشت از کانادا و مشکل روماتیسم ریوی پیدا کرد. مشکلی که در ادمونتون در حال تشدید بود به خاطر سرمای زیاد.
    منظور اینکه نمی تونم بفهمم اینا چه ربطی به هم دارند و بالاخره سرما نقشش چیه در بیماری ها؟ آلودگی سهمش چیه؟
    تنها چیزی که الان تقریبا مطمئنم که اینه که با بالا رفتن سن آلرژی کمتر بچه ها رو اذیت می کنه. این هم سر فرهاد و هم سر ماهور بهم ثابت شد.

  2. مامانش گفته:

    16 می 2016 در ساعت 6:12 ب.ظ

    نمی دونم واقعا. یادمه روماتیسم رو بهم گفته بودی و منم خیلی نگران بودم. یادمه از دکتر میرعرب هم پرسیدیم که با این سوابق یاسمین اونجا یه وقت مشکلی پیدا نکنه به خاطر سرما و اون گفت مطمئن باشین اونجا مشکل حساسیتش رفع میشه و بقیه مشکلات خودتونم درست میشه، مشکل زا نیست سرماش. نمی دونم. شاید اون فامیل شما یه مشکلی داشته و اون هوا بدترش کرده. در واقع اون مشکل به خاطر هوای اونجا به وجود نیومده.
    من چیزی که سال ۹۳ فهمیدم این بود که یاسمین حساسیت رو داشت، آلودگی باعث میشد این حساسیت خیلی خیلی زودتر تبدیل بشه به مریضی. یعنی خیلی زود تبدیلش می کرد به عفونت. غیر از سرفه هایی که نشونه حساسیت بود، یاسمین بیشتر مواقع تازه از مریضی قبلی تجات پیدا کرده بود که دوباره مشکل دار میشد. همین خوب باعث شده بود بدنش ضعیف تر بشه و اوضاع به مرور بدتر و بدتر بشه. شاید حساسیت یاسمین کمتر شده باشه، ولی من تقریبا مطمئنم که اگه هوای آلوده دوباره داشتیم مشکلاتمون شاید به اندازه سال قبل نبود، اما قطعا از اینجا بیشتر بود.
    در مورد بیرون بردن بچه ها و سرماخوردگی. نمی گم یاسمین اصلا سرما نخورد. خیلی وقت ها عطسه می کرد یا آب دماغش آویزون بود، چیزی که زمستون اینجا بین بچه ها زیاد می بینی. اما اینکه بخواد عفونی بشه (آب دماغ سبز و زرد) یک بار بیشتر اتفاق نیفتاد. اون موردهایی که گفتم رو خودش زود رد می کرد. حالا اگه منظورت از سرماخوردگی اون موارده به نظرم طبیعیه و نگران کننده نیست. یه نکته دیگه هم اینکه خوب لباس های اینجا فرق داره و خودش بیشتر ازت محافظت می کنه. کاپشنی که بچه ها می پوشن به راحتی می تونن باهاش تو برف غلت بزنن و نه خیس میشن و نه سردشون میشه. کل بدنشون پوشیده است و فقط دماغ و لپ و چشمها بیرونه.

  3. Rezaazadi گفته:

    10 ژوئن 2016 در ساعت 8:54 ق.ظ

    دائی جون خیلی لذت بردم از دلنوشته هایت درمورد فرزند(یاسمین) که بازبانی ساده وروان به نگارش درآمده است . خوشحالم ازاینکه یاسمین عزیز حالا زیرآسمانی آبی وپاک فارغ ازهرگونه آلودگی درکنارپدرومادردلسوزو فهیمش درحال طی کردن میسرزندگی میباشد فداتتتت

  4. خاله الی گفته:

    10 ژوئن 2016 در ساعت 11:56 ب.ظ

    اشک منم دراوردی 🙁

  5. مانی گفته:

    11 ژوئن 2016 در ساعت 5:19 ق.ظ

    آفرین! آفرین به این نوشته، و به تصمیم درست‌تون، و به طرز فکر قشنگ‌تون، و به وجود خوب‌تون.
    مرسی.

ارسال نظر