مامانش | 16 نوامبر 2014 @ 6:40 ب.ظ
شهریور امسال بود. یعنی یاسمین حدود دو سال و یک ماه داشت. تو دستشویی داشتم دست هاش رو می شستم. یادم نیست چی گفت که کلی کیف کردم و خواستم قربون صدقه اش برم.
گفتم: خیلی عسلی! گفت: مگه من عسلم که می خوریم؟
گفتم: نههه! یعنی مثل عسل شیرینی! گفت: مگه من شیرین حسینم؟ (شیرین، عروس خاله حمیده)
گفتم نهههه! یعنی خیلی خوشمزه ای! گفت: مگه من غذام که خوشمزه ام؟
دیگه کم آوردم!
همون حوالی یه روز بابا ابی بهش گفته بود: خیلی جیگری؟ گفته بود: جیگر، تو آقای مجری؟
پ.ن: روزها شلوغه… سوژه نوشتن زیاده و وقت کم … می خوام تک و توک چیزایی که یادم مونده رو تند و تند بنویسم … نمی دونستم از کجا شروع کنم … فعلا این رو یادم مونده
خاله الی گفته:
31 دسامبر 2014 در ساعت 10:54 ب.ظ
خوش به حال یاسمین وقتی بزرگ بشه چه کیفی میکنه این وبلاگ رو بخونه :-*