Lilypie Kids Birthday tickers
اِرتا
مامانش | 16 نوامبر 2014 @ 7:58 ب.ظ

بعد از تعطیلات عید، یعنی حوالی یک سال و هشت ماهگی، برای اولین بار شروع کرد به حرف زدن با عروسک هاش. می نشوندشون این ور و اون ور، باهاشون صحبت می کرد. معمولا حرف هایی رو بهشون می زد که خودمون بهش می زدیم.

کمی گذشت. با عروسک ها بازی می کرد. ازشون سوال می پرسید و خودش به جای اونها جواب می داد و کیف می کرد.

بیشتر گذشت. حوالی یک سال و نه ماهگی، رفتارش با عروسک هاش شبیه تر شده بود به رفتار ما با خودش. حتی از عروسک هاش ناراحت می شد و باهاشون قهر می کرد. ماجرای اولین قهرش با عروسکهاش، از این قرار بود: داشت عروسک هاش رو به دیوار تکیه می داد. تکیه دادن بنفشه به دیوار براش راحت نبود. دو سه بار تلاش کرد، نشد. گفت بشین دیگه! دفعه بعد گفت: ا، بشین! دفعه آخر پرتش کرد یه گوشه و با قیافه ناراحت روش رو ازش برگردوند. گفتم چی شده؟ گفت: نمی شینه! گفتم: ناراحتی؟ گفت: آره! گفتم بنفشه جون مامانت رو ناراحت نکن، بشین. بذار من کمکت کنم. بعد هم بنفشه رو برداشتم و جلوش تکون دادم و مثلا بنفشه ازش معذرت خواهی کرد. اونم بنفشه رو بغل کرد و بوسش کرد. حالت صورتش و مدل قهر و آشتی کردن هاش، دقیقا مثل وقتهایی بود که خودم ازش ناراحت می شدم و بعد دوباره بوسش می کردم!

هر چی بیشتر گذشت، بازی با عروسک هاش بیشتر می شد. عملا اسباب بازی های دیگه رو کنار گذاشته بود و صبح تا شب با عروسک هاش مشغول می شد. موقعی که می خوابید، اونها رو هم می خوابوند. مثل وقتهایی که من موقع دراز کشیدن دستش رو می گرفتم، دست اونها رو می گرفت. بهشون غذا می داد. باهم تلویزیون می دیدن.معاینه اشون می کرد. خیلی وقتها وقتی کسی ازش ناراحت می شد حتی تقصیر رو می انداخت گردن عروسک هاش.

اما اوج تخیلش از حدود سه هفته پیش اتفاق افتاده. حوالی دو سال و سه ماهگی. دوست خیالی هم اضافه شد. دوستی که بعضی وقتها اِرتا، بعضی وقتا آرتا صداش می زنه. وقتی ازش می پرسیم دوست مهدکودکته می گه:نه! همیشه در حال تعریف کردن خاطرات خودش و ارتاست: “من و ارتا رفته بودیم بیرون، سوار ماشین بودیم. یهو تصادف کردیم. ارتا دستش شکست. رفتیم بیمارستان لاله. ولی خوب نشد.”، “امروز با ارتا رفتم خرید”. خیلی وقتا با ارتا صحبت می کنه: “ارتا بریم بیرون؟ ” بعد به ما می گه:” میگه بریم”. خیلی وقتا حرف دلش رو از زبون ارتا میزنه. مثلا وقتی نارنگی نمی خواد میگه: “ارتا گفته نارنگی برات خوب نیست” وقتی حمید راضی اش میکنه که باید بخوری که خوب شی، میگه “ارتا گفت باید بخوری نارنگی” و شروع میکنه خوردن.

تغییرات

۲ نظر

  1. آسمان گفته:

    18 نوامبر 2014 در ساعت 9:31 ق.ظ

    یک کتاب از سری “الفی اتکینز” است اگر اسمش رو درست یادم مونده باشه “الفی و دوست خیالی‌اش”. من خوندمش. کتاب خوبیه. پیشنهاد می‌کنم براش بخری. فکر کنم ارتباط برقرار کنه.

    فکر می کردم سه سالگی به بعده این ماجراها. دخترتون پاش رو گذاشته رو گاز بدجور 😀

  2. خاله الی گفته:

    31 دسامبر 2014 در ساعت 10:52 ب.ظ

    :-))) خیلی با حال بود… شاید روح میبینه شما خبر ندارین 😀

ارسال نظر