Lilypie Kids Birthday tickers
صرفا برای شروع دوباره
مامانش | 13 آوریل 2015 @ 2:56 ب.ظ

وقتی یه مدت خیلی زیاد نمی نویسی، تو اون فاصله هر چی اتفاق می افته رو هی می گی سر فرصت بنویسم، اما باز فرصت نمیشه و این دور اونقدر ادامه داره که همه چی از دست می ره. می خوام اگه فرصت بشه دوباره شروع کنم به نوشتن.

یاسمین دو سال و هشت ماه و نیمه ما خیییلی تغییر کرده. خیلی! هم از لحاظ ظاهری، هم از لحاظ رفتاری و گفتاری و هم از لحاظ قابلیت های فیزیکی.

اصلی ترین وسیله ارتباطش با دیگران حرف زدنه. تو یه محیطی که باشه که آشنا باشن دور و بریهاش حرف می زنه مدام. تو پارک بیشتر از اینکه بازی کنه داره با من حرف می زنه در مورد بچه ها و کارهایی که می کنه و خاطراتی که از سال بازی های نیمه اول ۹۳ تو پارک داره!

همچنان در عجبیم از حافظه اش! جزئیات بازی هایی که پارسال تابستون تو پارک کرده رو یادشه. خفن ترینش هم اینکه یه بار بچه ها شاخه های درخت رو می کندن و زیر سرسره جمع می کردن و یاسمین هم باهاشون بوده! تو این مدت هم فقط یکی دو بار یکی از اون شاخه ها رو که با خودش آورده بود خونه دیده و جز این، هیچ موردی برای مرور این خاطره نداشتیم!

به وضوح مدل راه رفتن، دویدن و پله بالا و پایین رفتنش با ۶ ماه پیش فرق کرده. تو ۶ ماهی که گذشت با توجه به حساسیتش و آلودگی های هوا، پارک نرفته بود و الان که با اون موقع مقایسه اش می کنیم، کلی کیف می کنیم که چقدر دیگه مسلطه و حواسش جمعه. طوری که تقریبا دیگه لازم نیست دنبالش باشیم و می تونیم یه گوشه بشینیم و فقط از دور نگاهش کنیم.

توی جمعی که نمی شناسه خجالتش بیشتر شده. نیم ساعتی قایم میشه و روشو برمی گردونه و حرف نمی زنه تا کم کم یخش باز شه. اون وقت، اگه جمع کوچیک باشه، شروع می کنه حرف زدن و ارتباط برقرار کردن، اگه جمع بزرگ باشه، مرحله حرف زدن و ارتباط نزدیک هم یکم طولانی تر میشه.

به شدت وجود بچه ها تو پارک براش مهمه. طوری که یه روز که رفتیم تو پارک و بچه ای نبود، زود حوصله اش سر و رفت و گفت بریم. تو مدتی هم که بودیم، تک و توک اگه بچه ای از دور می دید حواسش می رفت به سمت اون بچه  و منتظر بود که بیاد سمت اسباب بازی ها. و اگه یه مدت غافل می شد و بعد یم دید که سر جای قبلی نیست اون بچه، می رفت دنبالش که پیداش کنه. ولی امان از روزای شلوغ که دل نمی کنه.

یاسمین عید امسال رو تا حد خوبی درک کرد. اینکه مدت زیادی تعطیل بودیم، اینکه سفره هفت سین چیدیم، تخم مرغ هایی که خودش با رنگ انگشتی رنگ کرد و سر سفره هفت سین گذاشت، عید دیدنی هایی که رفت و عیدی هایی که گرفت و می شمردشون! کلیپ هایی که در مورد عید می دید و می خوند. آهنگ های عید که باهاشون می رقصید. مسافرت عید. خلاصه این عید کیف کرد و کیف کردیم.

۶ ماه آخر سال ۹۳، ماه های سختی بود برامون. شروع مهدکوک (با همه خوبیهایی برامون داشته و داره) همزمان با شروع دوسالگی (که به سن وحشتناک بچه ها معروفه)، رفتارهای بدی که از بچه های مهدکودک یاد می گرفت اون اوائل، مشکلات اولیه کنار هم قرار گرفتن بچه های تنها تو مهدکودک در ماه های اول، و بعد مریضی های مداوم یاسمین تو بقیه چهار ماه، کنار بقیه سرشلوغی ها و گرفتاری ها و مشکلات دیگه، ۶ ماه سختی رو برامون رقم زد که باید حتما در هر موردش یه مطلب جدا نوشت، برای اینکه بعدها واسه خودمون هم یادآوری بشه و شاید یه ذره هم به درد کسی بخوره.

تغییرات

ارسال نظر