Lilypie Kids Birthday tickers
تجربه های مهدکودک
مامانش | 18 آوریل 2015 @ 12:21 ب.ظ

مهدکودک برای یاسمین تجربه خوبی بود. الان واقعا ار فرستادن یاسمین به مهدکودک راضی ایم، خوشحالی خودش، پیشرفتش تو ارتباط برقرار کردن با بچه ها، تجربه های جدیدی که اونجا کسب می کنه و منظم شدن برنامه زندگی یاسمین باعث میشه علیرغم مشکلاتی مثل مریض شدن پشت سر هم، گهگاهی زخمی شدنش و حس عذاب وجدان از اینکه تو این سن کم تحت آموزش افرادی غیر از خونواده نزدیک هست، باز هم در مجموع راضی باشیم.

خیلی جزئیات نمی خوام دیگه بنویسم. فقط کلیت تجربه ای که از این ۷ ماه به دست آوردیم اینه:

شش ماه اول مهدکودک شش ماه سختی بود. یاسمین تو مهدکودک در معرض ویروس های مختلف قرار گرفت، همزمان آلودگی هوا حساسیت تنفسیش رو تشدید کرد و این قضیه زمینه سرماخوردگیش رو بالا برد. شش ماه دوم سال ۹۳، ما ماهی دو بار دکتر می رفتیم. با وجودیکه دکتر میرعرب خیلی به آنتی بیوتیک اعتقاد نداره، چندین بار آنتی بیوتیک های قوی خورد. حساسیتش بیشتر و بیشتر شد. چند تا دکتر عوض کردیم. تجربه های بدی از روبرو شدن با دکترهایی داشتیم که حاضر نبودن به حرفهات در مورد سابقه بیماری گوش بدن و با توجه به اونا نظر بدن. هر بار با کلی حس بد از پیش این دکترها بزگشتن، با ناراحتی داروها رو دادن، دیدن اینکه تاثیر چندانی رو بهبود وضعیتش نداره، شنیدن حرف های اطرافیان که هر کدوم نظری داشتن در مورد وضعیت مریضی و دکترهای مختلف، سرفه های سخت پشت سرهم، خس خس های شبونه، سرفه هایی که تهش بعضی وقتها باعث می شد هر چی می خوره بالا بیاره، آب ریزش مدام بینی، گرفتن عکس از ریه، … واقعا شش ماه سختی بود! الان که برمی گردم به اون روزها می بینم دو عامل خیلی اذیتمون کرد: آلودگی هوا که با از بین رفتنش کل مشکلات یاسمین حل شد! و تجریه دکترهایی که حاضر نیستن با معاینه های بالینی مشکل بچه رو تشخیص بدن و بچه رو به راحتی در معرض سخت ترین داروها یا آزمایش ها قرار میدن! یکی از دکترها خیلی سریع گفت آسم داره! یکی می خواست تو پروسه درمان عفونت شدید ادراری (که این وسط قوز بالا قوز شد و آنتی بیوتیک های خیلی قوی ای که خورد کلی ضعیفش کرد و باز باعث شد که بیشتر سرما بخوره و نشونه ای حساسیت توش بیشتر شه)، به جای صبر برای رفع مشکل اولیه با دارو، تو همون مرحله اول پزشکی هسته ای تجویز کرد! جالب بود که خودمون تو حرفهامون تاکید کردیم که مشکل عمده اش اینه که خیلی جیشش رو نگه می داره، حتی چندین روز در حد ۱۷-۱۸ ساعت ولی حاضر نبود صبر کنه که ببینه با رفع این مشکل، باز عفونت بر می گرده و اگه برگشت این آزمایش پرعارضه رو تجویز کنه و اصرار داشت بعد از دو هفته از مصرف داروها حتما انجام بدین! خلاصه تو این مدت حسابی زجر کشیدیم!

تجربه دومی که تو این مدت به دست آوردیم این بود که بچه هایی که تازه به مهدکودک می رن، به خصوص بچه هایی که تنهان و بازی با بقیه رو بلد نیستن، اوایل ورود به مهد هم خودشون اذیت میشن و هم بقیه بچه ها رو اذیت می کنن. معمولا تا یکی دو ماه دعوا و کتک کاری می کنن تا یاد بگیرن که چجوری بدون دعوا میشه تعامل کرد با دیگران. حالا فرض کنین مهر ماه پنج شش تا بچه ای که همه تو این شرایط هستن کنار هم قرار می گیرن. یاسمین هل می داد، ترمه چنگ می زد، آرتین می زد تو سر بچه ها، پرنیا گاز می گرفت! یاسمین هر چند روز یه بار با یه جای زخم روی صورت یا بدنش می اومد خونه. یه بار که از مهدکودک زنگ زدن و اینقدر یهویی بود که من ترسیدم که اتفاق بدی براش افتاده باشه. معاون مهد خبر داد که یکی از بچه ها یاسمین رو گاز گرفته و مربیها پیشش بودن ولی یه لحظه بوده و … خلاصه جای گاز بدجوری رو صورتش مونده بود. جالب بود که روز اول چون وقتی من رسیدم و مامان نیر برام تعریف کرد خودش خواب بود و وقتی من بیدار شدم و تعریف کرد برام، عکس العمل شدید نشون ندادن و فقط گفتم پرنیا حواسش نبوده و فهمیده دیگه کارش اشتباهه و دیگه این کار رو نمی کنه، یاسمین هم هیچ عکس العملی نشون نداد. حتی فرداش که رفتیم دنبالش، داشت همینجوری که می اومد در مورد پرنیا صحبت می کرد! ما هم خیالمون راحت شد که تاثیر بدی روی خودش نداشته، با معاون مهدکودک هم جدا صحبت کردیم و محترمانه بهش گفتیم می دونیم که مسئولیت سختیه ولی حواسشون باید جمع باشه و ازشون خواستیم که راه حل داشته باشن اگه این قضیه ادامه پیدا کرد. ولی امان از آخر هفته که هر کسی تو فامیل دید عکس العمل نشون داد و همه گفتن واااای چی شده! چرا اینجوری کرده؟ این پرنیا کیه؟ چرا مربیها مواظب نبودن! و همه در موردش حرف زدن جلوی خود یاسمین. این شروع مصیبت بود، تا دو سه روز حاضر نبود بره مهدکودک. از ماجرا ترسیده بود و احساس عدم امنیت می کرد. روز اول فکر کردیم به خاطر خواب آلودگیه ولی وقتی ادامه پیدا کرد شک کردیم. براش کتاب گرفتیم در مورد مهدکودک و اینکه تو مهدکودک مربیها مواظب بچه ها هستن. با معاون مهدکودک صحبت کردم که احتمالا دلیلش این دعواست و شما یه جوری میونه اینها رو خوب کنین. اونام شیرینی گرفتن و دادن پرنیا به بچه ها و یاسمین داد. یاسمین عصرش خوشحال تعریف می کرد که پرنیا به من جایزه داده. روز بعد که بعد از صبحونه شروع کرد به گریه کردن و گفت مهدکودک نمی رم، ازش پرسیدیم چرا نمی ری؟ از چیزی ناراحتی؟ گفت: آره پرنیا منو اذیت می کنه! خلاصه باهاش کلی صحبت کردیم و گفتیم پرنیا فهمیده و دیگه باهات دوست شده و دیروز بهت شیرینی داده و … همین باعث شد که بعد از کمی فکر کردن آروم بشه و راحت بره مهدکودک و ماجرا ختم به خیر بشه! جالب بود که بعدا که فیلمی که دوربینهای مداربسته گرفته بود از اون صحنه رو دیدیم. و واقعا دیدیم که مربی پیشش بود و یک لحظه که روش رو برگردوند این اتفاق افتاد و هز کس جای اون بود هم نمی تونست جلوی این اتفاق رو بگیره.

تجربه سومی ما هم این بود که همین برخورد و مواجهه با بچه های مختلف، به خصوص اول کار، باعث میشه چیزهای مختلف بدی از هم یاد بگیرن. یاسمین همون دو سه ماه اول یاد گرفت بزنه، گاز بگیره و جیغ بزنه. اینقدر شدید بود که واقعا درمونده شده بودیم. هر روز بیبی سنتر می خوندم ببینم چه کار میشه کرد. همزمان مریضیهای شدیدی که گرفت و داروهای مختلفی که می خورد باعث شده بود که از دارو خوردن بدش بیاد و ما مجبور بشیم برای دارو خوردن باج بدیم بهش. همه اینا ملغمه ای شد که از لحاظ رفتاری به شدت رو اعصاب بره. بچه ای که مدام جیغ می زد، کتک می زد، گاز می گرفت، واسه هر چیزی گریه کرد. بیبی سنتر می گفت صبر کنین، آروم باشین. بهش تذکر بدین ولی با تندی برخورد نکنین. ولی واسه پدر و مادر خسته ای که استرس دارو خوردن به موقع بچه رو دارن و کنارش از سر کار که میرسن واسه کوچکترین کاری باید صدای جیغ بشنون یا کتک بخورن کار سختی بود. واقعا یه مدت اینقدر فشار اومده بود بهم که دیگه حال بیبی سنتر خوندن هم نداشتم. واقعا دلم نمی خواست به راه حل فکر کنم! دلم نمی خواست دیگه دنبال کارهای جدیدی که میشه در برابرش انجام داد باشم. فقط دلم می خواست خونه نباشم. سر کار دوست داشتم اصلا به این قضیه فکر نکنم و یکم فکرم آزاد باشه. خونه که می رفتم با غصه فکر می کردم امروز باهاش چیکار کنم. ولی خوشبختانه همونطور که بیبی سنتر می گفت با گذشت زمان و ادامه همون زوند، مشکل کمرنگ شد. کم کم بهش یاد دادی که عصبانیتش رو با زدن بالش، مبل و چیزهای نرم خالی کنه. اونا رو گاز بگیره و به جای جیغ زدن بگه که عصبانیم. بعد از دو سه ماه آرامش برگشت. هنوزم که هنوزه هی چیزهای مختلف یاد می گیره. یاد گرفته بگه بی تربیت، باهات دوست نمیشم، یا اینکه لوس حرف بزنه. ولی این باز تجربه داریم. خسته نمیشیم و با همون تکاکتیک پیش می ریم.

خلاصه مطالب:

  • قبل از فرستادن بچه ها به مهدکودک، به خصوص تو فصل پاییز واکسن آنفولانزا بزنین. احتمال سرماخوردگی هر چقدر پایین بیاد بهتره.
  • هر چقدر هم که سرچ کنین برای پیدا کردن دکتر خوب، موقع مراجعه ممکنه بخوره تو حالتون. هر چی گفتن انجام ندین! به خصوص اگه حس کردین به حرفتون درست گوش نداده. سعی کنین دکتری پیدا کنین که حس کنین با شنیدن همه جزئیات در مورد مشکل تصمیم می گیره نه فقط با توجه به آزمایشهایی که معلومه که هر دکتری نتیجه اش رو ببینه می تونه داروی درست تجویز کنه!
  • پیش بچه ها در مورد روابطشون با هم نظر ندین. از دوستاش پیشش بد نگین! از معلم/مربی هم همینطور. سعی کنین بهش بفهمونین که ممکنه اتفاقات بد بیفته و باید مواظب خودش باشه. ولی در مورد اتفاقات افتاده نظر بد ندین. خود بچه ها یاد می گیرن چه جوری باهم ارتباط برقرار کنن و دوست باشن. ممکن نظرات منفی ما قضیه رو بدتر کنه فقط.
  • همیشه مربیها رو مقصر ندونین و زود قضاوت نکنین. فکر نکنین چون دارین پول می دین هر مشکلی پیش بیاد اونا مقصرن. درسته بچه هامون دست اونا امانتن و باید همه جوره مواظب باشن، ولی منصف باشین. بچه ها پیش پدر و مادر هم اتفاقات بدی ممکنه براشون بیفته. خلاصه همیشه نباید طلبکار بود. تو این اتفاقات باید منطقی رفتار کرد. اینجاست که دوربینهای مهدکودک به درد دفاع از مربیها هم میخوره.
  • در مورد رفتارهای بدی که تو دوسالگی اوج می گیره فقط صبر پیشه کنین و سعی کنین رفتارهای منطقی ای که باید مقابلش انجام بدین رو تکرار کنین. صبر و تکرار اکثرا جواب میده.

این مطالب فقط در مورد بدی ها بود. در مورد سختی ها بود. ولی باز هم می گم که راضی ایم از مهدکودک رفتن یاسمین. برنامه زندگیمون منظم شده. صبح ها زود بیدار میشه. خواب ظهرش رو هر روز داره. وعده های غذاییش مرتب شده. یاد گرفته با بچه هایی که تازه میان مهد و شروع می کنن به زدن بچه ها، چجوری رفتار کنه. معمولا عکس العمل شدیدی نشون نمیده. اکثرا می گه کاری نمی کنم فقط ناراحت میشم. اگه خیلی ناراحت بشه به خاله های مهد می گه. دیگه متقابلا دعوا نمی کنه. کلی شعر یاد گرفته، آبرنگ، سفال، نقاشی و رنگ انگشتی. بخش زیادی از انرژیش همونجا تخلیه میشه. و مهمتر از همه اینکه خودش خوشحال می ره مهدکودک.

واقعا همت داشتین اگه تا آخر این مطلب رو خوندین.

تجربیات

۳ نظر

  1. حمیدرضا گفته:

    18 آوریل 2015 در ساعت 2:04 ب.ظ

    یه مشکل بزرگ توی حل این مسائل رفتاری و تحمل دردسرها اینه که معمولا بیشتر بار روی دوش مادره و پدر هر چقدر هم که میخواد همراهی کنه، یه موقعها بچه واقعا به پدر توجهی نمیکنه و این کار رو برای مادر خیلی خیلی سخت تر میکنه. حالا اگه پدری هم باشه که دیر بیاد خونه، دیگه بدتر هم میشه وضعیت.
    این که گفتی اونقدر اذیت میشدی که حتی دلت نمیخواست بیای خونه واقعا ناراحت کننده بود 🙁
    شرمنده که نتونستم خیلی کمکی بهت بکنم 🙁

    آزاده: دلم براش تنگ می شد، ولی یه حس متناقض بود می دونستم برم به خصوص اگه یکم سرحال نباشه دیگه دیوونه میشم!
    دیگه گذشته دیگههههه :*
    خودم حس می کنم منظم شدن برنامه اش هم یکم کمک کرده کمتر عصبی باشه.

  2. آسمان گفته:

    19 آوریل 2015 در ساعت 1:36 ب.ظ

    واسه کسی که دنبال تجربه است، خوندن کل مطلب اصلا سخت نیست. تازه روانی نوشته کلی کمک می کنه به خوندنش.

    در مورد بچه ها واقعا زمان مسئله کلیدی هست. اما هر دقیقه رفتار با بچه ها متضمن کنترل اعصاب و تسلط بر خوده. کاری که سخته و انرژی می بره. یاسمین خیلی خوشبخته که مادری مثل تو داره.

    آزاده: مرسی که روحیه می دی :):*

  3. سوده گفته:

    5 جولای 2015 در ساعت 6:24 ب.ظ

    آزاده و حمید عزیز خیلی خوبه که تجربیاتتون رو نوشتید، خیلی لذت می برم از خوندن تک تک پست هاتون … همش به این فک می کنم که وقتی آدم بچه داره واقعا می رسه خیلی درست و منطقی رفتار کنه یا همه اینا تو کتاباست. با خوندنپست های شما می بینم که می شه. خیلی خوشحالم واسه یاسمین و آینده اش که انقدر پدر و مادر خوبی داره :* :*

ارسال نظر