Lilypie Kids Birthday tickers
در جستجوی مهدکودک در اتاوا – ۵: تجربیات بازدید از مهدکودکها (قسمت آخر)
باباش | 13 اکتبر 2015 @ 7:44 ق.ظ

همون روزی که مهدکودک مونتِسوری رو دیدیم و از گزینه هامون حذفش کردیم، با آزاده به این فکر افتادیم که این مهدکودک که اینهمه جا داشت (برای ۵-۶ تا بچه همسن یاسمین جا داشت)، به نظر نمیرسه که اینهمه جا یهو براش خالی شده باشه و احتمالا از قبل جا داشته و کلا حالش رو نداشته که زنگ یا ایمیل بزنه و خبر بده. پس این احتمال وجود داره که مهدکودکهای دیگه ای هم توی مرکز شهر (داون تاون) باشند که جا داشته باشند و اولا چون به دانشگاه آزاده خیلی نزدیک نبوده ما اصلا تا به حال انتخابشون نکرده ایم، ثانیا اگه انتخاب کرده ایم هم حال نداشته اند که زنگ بزنند به ما. پس به عنوان آخرین اقدام قبل از تصمیم نهایی در مورد پیشنهادهای کار، خودمون زنگ بزنیم به یه سری از مهدکودکهای مرکز شهر و ازشون سوال کنیم.

این وسط کلی استرس بهمون داشت وارد میشد. اول اینکه آزاده درگیر دانشگاه و کلاس و دستیاری استاد شده بود و سرش داشت شلوغ میشد و خیلی وقت نداشت که هی بخوایم بریم اینور و اونور برای بازدید مهدکودک. دوم اینکه من باید تا آخر همون هفته به دو تا شرکت خبر میدادم که پیشنهادشون رو قبول میکنم یا نه! ضمنا من از اول صبح بیدار میشدم که زنگ بزنم به مهدکودکها و یاسمین طفلک هم بیدار میشد و غر میزد که بیا با من بازی کن و گریه و زاری میکرد و داشت اذیت میشد. واقعا وضع بدی بود. دقیقا یه روز مونده به آخر هفته بود که من زنگ زدم به چهارتا مهدکودک توی مرکز شهر که نزدیک بود به شرکتی که بهم پیشنهاد کار داده بود و هر چهارتا جا داشتند!!! با سه تاشون قرار گذاشتیم که روز آخر هفته بریم برای بازدید.

فاصله ی بین این سه تا مهدکودک در حدی بود که میشد پیاده رفت. یه چیزی حدود ۳ ساعت و نیم وقت گذاشتیم و هر سه تا مهدکودک رو دیدیم.

توی مهدکودک اول، کسی که مهدکودک رو بهمون نشون داد یه دختر جوون بود که یه دونه از این فلزهای گرد توی لبش بود! یکی از مربیها بود. ما رو برد جاهای مختلف مهدکودک رو نشونمون داد. تجربه ی بچه ی غیرانگلیسی زبان رو داشتند و غذا رو هم همونجا برای بچه ها میپختند. مهدشون خیلی محیط بزرگی نداشت و خیلی هم تر و تمیز به نظر نمیرسید. خیلی هم دوستانه برخورد نکرد. اون برخورد اول و فلز توی لبش یه مقدار دلزده مون کرد. ازش هم پرسیدم که اینجا بچه های خونواده های پناهنده هم دارید که گفت ما خیلی به خونواده هاشون کاری نداریم و اگه خونواده ها نیاز خاصی داشته باشند، براشون برطرف میکنیم.

توی مهدکودک دوم، یه خانم مسن خیلی خوش برخورد و خنده رو و خوش صحبت به عنوان معاون و مسئول اداره ی مهدکودک اومد به استقبالمون. یه ساختمون دو طبقه توی مرکز شهر بود که خیلی هم قدیمی به نظر میرسید. وسایل و در و دیوار مهدکودک هم قدیمی بودند. اما محیط مهدکودک خیلی شاد و با سلیقه طراحی شده بود. مبل و میز بازی بچه ها و کلا فضای مهدکودک رنگی بود و دلنشین. خانم معاون هم کلی باهامون گپ زد و خوش و بش کرد و در واقع دل ما رو برد. تجربه ی بچه ی غیرانگلیسی زبان رو هم داشتند و برای ناهار هم مشکلی نداشتند و خودشون میپختند. تیپ و سر و وضع بچه هایی که توی حیاط و محیط داخل مهد بازی میکردند هم نشون میداد که احتمالا از قشر پناهنده نیستند.

مدیر مهدکودک سوم خیلی خشک بود. مربیها به نظر میرسید که خوبند و با بچه ها خوب سروکله میزدند. توی فضای بازی هم رفتیم و اونم به نظر خوب بود. مشکل زبان و غذا رو هم نداشتند. این هم گزینه ی خوبی بود.

اینجا بود که یاسمین خانم وارد قضیه شد و تاکید کرد که از مهدکودک دوم خوشش اومده، چون یه تلفن هم داشت توی حیاطش و یاسمین هم عاشق تلفن و بازی با تلفنه و چشمش اون تلفن رو گرفته بود. خلاصه که گفت مهدکودک رو دوست داشته و همون رو میخواد بره! ما هم البته  بخاطر برخوردهایی که با کسانی که از هر مهدکودک داشتیم، بین گزینه هامون همون مهدکودک دوم رو در نظر داشتیم و در نهایت هم از اونجا که بقیه ی شرایطشون مثل هزینه ی ماهانه و زبان و غذا و خود بچه ها و مربیها، مثل هم بودند، همون مهدکودکی که مدیر خوش برخورد و خوش صحبتی داشت رو انتخاب کردیم و از اول هفته ی بعدش، یاسمین خانم رفت به مهدکودک Florence Childcare Centre و من هم پیشنهاد کاری با رقم بالاتر رو انتخاب کردم. ضمن اینکه فاصله ی مهدکودک یاسمین تا محل کار من، با ماشین حدود ۳ الی ۴ دقیقه ست!


نتیجه ی نهایی اینکه: اگه برای ثبت نام مهدکودک فرزندتون، لازمه که از طریق سایت شهرداری یا دولت محلی اون منطقه اقدام کنید، فقط به همون روال عادی ثبت نام و انتظار برای تماس از طرف مهدکودکها اکتفا نکنید. خودتون هم با مهدکودکهای مختلف تماس بگیرید و ازشون شرایط رو بپرسید. احتمال اینکه بتونید با سرعت بیشتری به نتیجه ی دلخواهتون برسید و اینهمه مثل ما استرس رو تحمل نکنید، کم نیست!


ببخشید که مطالب این سری (در جستجوی مهدکودک) خیلی طولانی شدند. هدف اصلیم از نوشتن این حجم از جزئیات، این بود که بگم دقیقا چه کارهایی کردیم، برخوردها و شرایط مهدکودکها چطوری بود و چیزهایی مثل اینها. شاید این جزئیات یه روزی به درد یه نفر بخوره.

زندگی جدید · مهدکودک

۸ نظر

  1. سمیه گفته:

    13 اکتبر 2015 در ساعت 3:36 ب.ظ

    عالی بود. مرسی

  2. سمیه گفته:

    13 اکتبر 2015 در ساعت 3:41 ب.ظ

    دارم فکر میکنم با این وبلاگ نویسی شما دارید یه پکیج کامل اطلاعات مهاجرت رو برای کسانی که شرایط زندگی مشابه دارند، تهیه میکنید. این نوشته ها خیلی ارزشمند هستند. چجوری وقت میکنید به اینهمه کار برسید واقعا؟ خسته نباشید.

  3. باباش گفته:

    14 اکتبر 2015 در ساعت 5:22 ق.ظ

    سلام.
    امیدوارم اینطور که میگید باشه و به درد افراد دیگه بخوره این مطالب.
    نزدیک سه ساعت وقت گرفت نوشتن این مطالب. بجاش امروز سر کار کلا خواب بودم :))

  4. آذین گفته:

    22 سپتامبر 2017 در ساعت 11:30 ب.ظ

    من همسر علی دوست شما هستم بسیار خوشحال شدم که اینهمه تجربیات مفید در اختیار ما و همه افرادی که میخوان به اتاوابیان گذاشتید. تصادفا تا اسم دختر شمارو خوندم از متن سریع حدسم به خانواده شما رفت و بعد از نام همسرتون دیگه کاملا فهمیدم نویسنده شما هستید…
    در هر حال امیدوارم همسر و دختر شما در کنار شما سلامت و شاد باشند
    بازم ممنون که همیشه بما کمک میکنید.
    موفق باشید.
    بیاتی

  5. خاله الی گفته:

    20 اکتبر 2015 در ساعت 4:05 ب.ظ

    اووو چه ماجراهایی داشتین تعریف نکرده بود ازاده اینا رو

  6. چیمن گفته:

    15 فوریه 2019 در ساعت 12:06 ق.ظ

    بسیار عالی توضیح دادید.ممنون

  7. سمیرا گفته:

    10 نوامبر 2020 در ساعت 12:56 ق.ظ

    عالی توضیح دادین ممنون

  8. محسن گفته:

    29 آوریل 2022 در ساعت 1:23 ب.ظ

    ممنون عالی بود.

ارسال نظر