مامانش | 24 ژوئن 2016 @ 10:51 ب.ظ
چند روز پیش هوا خیلی گرم بود. باد می اومد و شرجی بود. تو خونه با پنجره باز دراز کشیده بودیم رو تخت و حس می کردیم کنار دریا خوابیدیم. همون خنکی باد کنار دریا تو اون هوای شرجی. نزدیک صبح اونقدر سرد بود که حتی نمی تونستم ملافه رو بزنم کنار. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که یاسمین دیشب بدون ملافه خوابید. داشتم به خودم فشار می آوردم که پاشم برم پتو بکشم روش، که یادم اومد پنجره اتاقش کامل باز نبود، پس اتاقش به سردی اتاق ما نیست. با این حال تو شرایطی که بیشتر از نصف مغزم خواب بود، داشتم تقلا می کردم که پاشم، ولی خوابم برد. صبح اولین باری که چشامو باز کردم و دیگه حس کردم سرحالم، یهو یاد تقلاهای دیشب افتادم و فهمیدم آخرش پانشدم. عذاب وجدان گرفته بودم که حتما سرما خورده، پس چرا من پا نشدم؟ سریع رفتم تو اتاقش دیدم پتوش رو کامل کشیده روش و راحت خوابه. بدنش گرم گرم بود. اولین باری بود که نصفه شب، از سرما بیدار شد ولی غر نزد، منو صدا نکرد. فهمید که سردشه و پتو رو پیدا کرد و کشید روش. واقعا داره بزرگ میشه و با سال قبلش قابل مقایسه نیست.
حدود یک ماه مونده به چهارسالگی یاسمین. تو این سن بیشتر تغییر مدل رفتارش، عکس العمل هاش، فکر کردنش و جواب دادنش برامون جالبه. فکر می کردم دیگه اولین ها تموم شدن (اولین خنده، اولین نشستن، اولین راه رفتن، اولین کلمه، جمله و …)، ولی اون روز صبح دیدم هنوز هم اولین ها هستن.
خاله الی گفته:
1 جولای 2016 در ساعت 1:46 ب.ظ
دقیقا فیلمهای سال پیششو که نگاه میکنی احساس می کنی که خیلی بزرگ شده
سمانه گفته:
22 آوریل 2017 در ساعت 7:56 ب.ظ
چقدر دلم براش تنگ شده. :-*