Lilypie Kids Birthday tickers
خانواده چهارنفری ما – اولین دوراهی
مامانش | 12 دسامبر 2017 @ 8:18 ب.ظ

حدود ۴۰ روز دیگه تقریبا یک سال از روزی که فهمیدیم قراره چهارنفره بشیم و دو ماه و ده روز از روزی که نفر چهارم رو در آغوش گرفتیم می گذره! ولی این اولین باره که در موردش می نویسم. دلایل مختلف بودن، مثل بعضی استرس ها و مهمتر از اون مشغله زیاد. امروز اولین باریه که تونستم بشینم پای کامپیوتر و سعی کنم همه اون چیزایی که این مدت گذشت رو ثبت کنم.

اواخر ژانویه سال پیش بود که جواب آزمایش بارداری من مثبت شد. اما این قضیه یک مقدار استرس بهمون وارد کرد. چون من مدتی که بود که به خاطر پایین بودن شدید آهن (Ferritin) دارو مصرف می کردم و وقتی سرچ کردیم فهمیدیم کمبود آهن ممکنه باعث مشکلات مغزی و گفتاری توی بچه بشه. با انجام دادن اولین آزمایش ها فهمیدیم توی این مدت سطح Ferritin خونم بالاتر رفته ولی هنوز هم خیلی کمه. اینجا بود که باز سرچهامون رو دقیقتر کردیم و ترسهامون بیشتر شد.

برای اولین ویزیت و انجام آزمایش های اولیه پیش دکتر عمومی رفتیم. وقتی نتایج آزمایش رو دید و نگرانیهای ما رو شنید، گفت که مشکلی نیست و میشه در طول مدت بارداری کنترلش کرد. با این وجود اعتماد نداشتن به اون دکتر و ترس زیاد از بچه ای که مغزش نتونه به بهترین شکل کامل بشه باعث شد به فکر سقط بیفتیم و تا پای پاش هم رفتیم. همه آزمایشهای مربوط به سقط جنین انجام شد و قرار بود دو روز بعد برای گرفتن داروها به کلینیک برم. اما سقط هم عوارض خودش رو داشت.

نکته مهم این بود که همه اینها بحث احتمالات بود. احتمال وجود مشکلات مغزی توی بچه در برابر احتمال عوارضی که سقط برای خود من و برای حاملگی بعدی (که ما قطعا می خواستیم داشته باشیم) . وقتی عدد و رقم ها رو کنار هم گذاشتیم به این نتیجه رسیدیم که این اعداد هم به هم نزدیک هستن. این بود که در نهایت شب قبل از گرفتن داروها به این نتیجه رسیدیم اول با متخصص زنان و زایمان صحبت کنیم.

بعد از صحبت با متخصص متوجه شدیم که فاکتور مهم توی بارداری هموگلوبین هست. اگر سطح هموگلوبین خون تا حدود خوبی بالا باشه، کمبود Ferritin مشکلی ایجاد نمی کنه و میشه با همون دارو پیش رفت. دکتر می گفت که همه بارداریها ریسک دارن، ریکسهای طول مدت بارداری و ریسکهای وجود مشکل تو بچه بعد از دنیا اومدن. و ریسکی که شرایط تو داره بیشتر از ریسک های عادی نیست و خیالت راحت باشه. این بود که خیالمون تقریبا راحت شد و بعد از یک ماه پر استرس، بالاخره هیجان و خوشحالی از حضور نفر جدید رو حس کردیم.

مرحله بعد خبر دادن به یاسمین بود. یاسمین تو این یک سال و اندی که از اومدن به کانادا می گذشت، هیچ کدوم از دوستها و بچه های مدرسه و مهدکودک رو تنها ندیده بود. همه خونواده های ۴-۵ نفره بودن. به خاطر همین خیلی حس تنهایی می کرد و هی از ما سراغ خواهر/برادر می گرفت. این اواخر دیگه ناامید شده بود و یکی از عروسکهاش رو به عنوان خواهرش انتخاب کرده بود. موقعی که خبر رو شنید، اولش عکس العمل خاصی نشون نداد و فقط من رو بغل کرد. ولی بعدش خیلی خوشحال بود. از همون شب دائم به این فکر می کرد که اون باید تو کدوم اتاق بخوابه، قراره چیکار کنه و… بعد هم مسئول خبر دادن به خونواده هامون و حوشحال کردن اونها شد.

۱۶ ام مارچ با حمید و یاسمین برای اولین ملاقات با عضو جدید خونواده رفتیم. چهره یاسمین موقع دیدنش دیدنی و فراموش نشدنی بود. تکنسین رادیولوژی با جزئیات برامون توضیح می داد که چی می بینه و بیشتز هم یاسمین رو مخاطب قرار می داد و یاسمین کلی ذوق می کرد.

از اون به بعد تا مدتی موضوع نقاشی های یاسمین خونواده چهارنفرمون بود. توی اولین نقاشی که ازمون کشید، طبق معمول همه خوشحال بودیم. خودش با لباس رنگی رنگی و بچه بعدی رو توی بغل من کشید.

 

اما آسودگی خیالی که بعد از ویزیت دکتر متخصص و سونوگرافی اول پیدا کردیم مدت زیادی طول نکشید….

برنا · خاطرات

ارسال نظر