مامانش | 21 ژانویه 2018 @ 2:15 ق.ظ
یک فرق بزرگ زایمان طبیعی با سزارینی که از قبل برنامه ریزی شده، انتظاره. اگه تصمیمت به سزارین باشه و زودتر از موعد هم دردت شروع نشه، خیلی شیک و سرحال سر یه ساعت خاص میری بیمارستان و همه چی شروع میشه. البته که بعدش پر از سختی و درده! ولی توی زایمان طبیعی باید منتظر بمونی. منتظر چیزی که اگه بار اولت باشه و هنوز تجربه ای ازش نداشته باشی، نمیدونی چه جوریه. وقتی به روز موعود نزدیک می شی، هی نگرانی که نکنه کیسه آب یهو پاره شه! اگه بیرون پاره شه چی؟ یا هر دردی رو حس میکنی، فکر میکنی نکنه این همون درده؟
حدود سه هفته قبل از تاریخ زایمان هنوز خیلی چیزها حاضر نبود، ولی هر جا می رفتیم بسته خون بند ناف رو با خودمون می بردیم. تا یه هفته قبلش، لباس ها، میز تعویض و وسایل اولیه رو هم حاضر کردیم. از حدود یک ماه و نیم قبلش پیاده روی های روزانه رو که به خاطر اسباب کشی و سفر قطع شده بود، دوباره شروع کردم. از ۸ سپتامبر که مدرسه یاسمین شروع شد، نیم ساعت پیاده روی صبح هم اضافه شد. کم کم که به تاریخ زایمان نزدیک می شدیم، هم محلی ها که هر روز من رو اونجا در حال پیاده روی میدیدن سراغ بچه رو می گرفتن و هنوز خبری نبود.
توی معاینه هفته ۳۹، دکتر گفت که به نظر می رسه دوباره چرخیده و سرش بالاست. باید سونوگرافی می رفتم تا اگه واقعا چرخیده بود، دو روز بعد سزارین شم! خیلی نزدیک بود! حس کردم دوباره داره تجربه یاسمین تکرار میشه. ولی سونوگرافی نشون داد که هنوز سر برنا پایینه و هنوز می تونه سر جاش بمونه. دوباره انتظار شروع شد! انتظار و شمارش معکوس!
چهارشنبه ۲۷ سپتامبر:
روز موعود بود و باز هم خبری نبود. موقع ویزیت هفته چهلم هم دکتر معاینه داخلی انجام داد که ببینه چقدر به زایمان نزدیکیم و نتیجه این بود که هنوز خبری نیست. گفت شاید این معاینه باعث بشه یه سری هورمون ها هم ترشح بشه و سرعت بده به زایمان. گزینه دیگه ای جز صبر نبود. به خاطر VBAC نمیشد از داروهای ایجاد درد مصنوعی هم استفاده کرد، چون خطر پارگی رحم رو بالا می برد. قرار بود تا ده روز بعد از موعد زایمان صبر کنیم و اگه نیومد، سزارین بشم. همه، از همسایه ها و همکارهای حمید گرفته تا آشناها و فامیل های ایران هر روز سراغ برنا رو میگرفتن و تجویز میکردن که چی بخورم یا چی کار کنم که زودتر بشه.
پنج شنبه ۲۹ و حمعه ۳۰ سپتامبر:
۴۰ هفته و دو روز از بارداریم می گذشت. حدود ساعت ده شب بود و داشتیم همگی فیلم می دیدیم. من که دیگه چند روز آخر نشستن طولانی رو مبل هم اذیتم می کرد و هی باید جام رو عوض می کردم، رو زمین دراز کشیده بودم که حس کردم کمرم درد میکنه. شبیه درد و فشارهایی که موقع دل پیچه های شدید حس می کنی. چند لحظه درد می گرفت و دوباره خوب می شد. وقتی دیدم تکرار می شه، فاصله هاش رو اندازه گرفتم و وقتی دیدم که بینشون ده دقیقه فاصله است، تقریبا مطمئن شدم که شروع شده! ولی چون ده دقیقه زمان زیادیه و در طول یک ساعتی که تا تموم شدن فیلم بود کمتر نشد، چیزی نگفتم. تا حدود یک ساعت بعد هم ادامه داشت تا خوابم برد. نصفه شب هم یک بار از دردش بیدار شدم و فکر کنم یک ساعتی طول کشید تا کمتر شد و دوباره تونستم بخوابم. نزدیک صبح هم باز شروع شد. همچنان فاصله ها ده دقیقه ای بود. قبل از اینکه حمید از خونه بیرون بره بهش گفتم. قرار شد گوشیش دم دست باشه که اگه لازم شد بریم بیمارستان خبرش کنم. رفتم دستشویی که دیدم یک لخته خون خارج شد! حمید رو صدا کردم. سرچ کردیم و دیدیم ممکنه mucus plug باشه که دهانه رحم رو بسته نگه می داره و ممکنه قبل از شروع زایمان به صورت لخته خون خارج بشه. سریع دوش گرفتم و رفتیم بیمارستان.
توی بیمارستان اول گفتن باید فاصله دردها کمتر از ۵ دقیقه باشه تا قبولت کنیم. ولی وقتی گفتم خونریزی داشتم، قرار شد معاینه ام کنن. ۴ ساعتی توی بیمارستان بودیم. تو اون مدت دردها یکم کمتر هم شد. مانیتورینگ بچه رو انجام دادن. معاینه داخلی کردن و گفتن همه چی طبیعیه، دهانه رحم هم هنوز بسته است ضخامتش هم زیاده و به نظر نمی رسه به این زودی شروع بشه. گفتن شاید به خاطر معاینه داخلی که دکتر دو روز قبل انجام داده بود که ببینه چقدر به زایمان نزدیکیم این اتفاق افتاده باشه. چون توی همون مدت ۴ ساعت همچنان خونریزی ادامه داشت ازم آزمایش گرفتن که ببینن خون بچه توی خونم دیده میشه یا نه. گفتن اگه بشه احتمالا مشکلی برای جفت پیش اومده و اون وقت خبرت میکنیم بیای برای سزارین. ولی اگه مشکلی نبود، باید منتظر باشی و خونریزی هم باید تا شب کم بشه، اگه تا فردا به همین شکل موند یا بیشتر شد حتما دوباره بیا. برگشتیم خونه، ناهار خوردیم و استراحت کردیم. دردها تو فاصله های دو سه ساعته می اومدن و می رفتن. شدتشون هنوز زیاد نبود، ولی درحدی بود که نمی ذاشت بخوابم یا از خواب بیدارم میکرد.تا بعدازظهر اوضاع بهتر شد.
شنبه ۳۱ سپتامبر:
دوباره حدود ساعت ۱ نصفه شب بود خونریزی شروع شد. رفتیم بیمارستان و دوباره همون پروسه مانیتورینگ، معاینه های دردناک داخلی و ۴ ساعت انتظار. آخرش دوباره گفتن اوضاع عادیه و چون آزمایش قبلی هم اوکی بوده و چیزی دیده نمیشه، احتمالا خونریزی ها به خاطر اینه که رحم داره تغییر شکل میده و آماده می شه برای زایمان! باید برگردین خونه. صبح بود که برگشتیم خونه و تا ظهر خوابیدیم. من که البته به خاطر دردها چرت میزدم! فاصله ها همچنان ده دقیقه بود و تو هر دو سه ساعت می اومد و می رفت.
بعدازظهرش دیگه خسته شده بودم. دو روز بود به خاطر رفت و آمدها به بیمارستان پیاده روی هم نرفته بودم. دوست داشتم برم، اینقدر راه برم که سریع تر بشه. ولی چون توی مسیر جایی برای نشستن نبود، فکر می کردم اگه بیرون برم و دردها بیشتر بشه، سخت تره. حدود ساعت ۷ بود که شروع کردم توی خونه راه رفتن. نیم ساعتی که راه رفتم حس کردم فاصله ها داره یه مقدار کمتر میشه. انگیزه ام بیشتر شد و ادامه دادم. بعد از یه مدت، زمان که گرفتم دیدم حدود ۸ دقیقه شده. ادامه دادم. حس می کردم خود درد هم داره بیشتر میشه. جوری که دوست داشتم بشینم تا آروم بشه. بعد از یه مدت فرناز شروع کرد با تایمر وقت دقیق رو گرفت. حدود ساعت ۹٫۵ بود که میانگین دردها تقریبا به ۶ دقیقه رسیده بود. تصمیم گرفتیم دوباره بریم بیمارستان. دو بار قبلی که بیمارستان رفته بودیم، وقتی بود که یاسمین خونه نبود یا خواب بود و متوجه نشده بود که رفتیم و برگشتیم. ولی این بار توی خونه بود. می دید که دارم راه میرم و متوجه موضوع شده بود. با اینکه همیشه دوست داشت که زودتر برنا دنیا بیاد، ولی باز وقتی فهمید قراره بریم بیمارستان و شب پیشش نیستیم شروع کرد گریه کردن. کلی باهاش صحبت کردیم و یکم آروم شد ولی باز دم رفتن از پشت پنجره گریه میکرد. ساعت ۱۱ به امید اینکه این بار دست خالی برنگردیم حرکت کردیم به سمت بیمارستان!