Lilypie Kids Birthday tickers
زایمان طبیعی – قسمت دوم
مامانش | 21 ژانویه 2018 @ 2:31 ق.ظ

یکشنبه اول اکتبر:

ساعت ۱ صبح : بعد از انتظار و انجام مانیتورینگ و معاینه مشخص شد که دهانه رحم دو سانتیمتر باز شده، ضخامتش کم شده ولی چون هنوز فاصله دردها منظم نیست قرار شد دو ساعت راه برم که اگه به ۴ سانتیمتر رسید پذیرش انجام شه. اگرچه نا امید شدیم به خاطر اینکه باز باید توی راهرو راه می رفتم، ولی همینکه دهانه رحم باز شده بود خبر خوبی بود!

ساعت ۳٫۵ صبح: دو ساعت پیاده ­روی کرده بودم. شدت درد به مرور بیشتر می­شد. موقع دردهای زیاد می ایستادم، میله ­های کنار راهرو رو می­ گرفتم، حمید پشتم رو ماساژ می­داد و سعی می­ کردم نفس عمیق بکشم تا بگذره. آخرهاش خسته شدم و نشستم. وقتی می­ نشستم فاصله دردها ۵-۷ دقیقه می ­شد، ولی موقعی که طولانی راه می­ رفتم حتی به دو دقیقه هم می­ رسید! معاینه نشون داد دهانه رحم سه سانتی متر باز شده. به خاطر متغیر بودن فاصله بین دردها، دکتر داشت به این فکر می کرد که برگردم خونه و هر وقت فاصله ها منظم تر و کمتر شد برگردم. بهش گفتیم خونه دوره و ترجیح می دیم بمونیم. بهش گفتم من از پنج شنبه شب درد دارم! گفت بعضی وقت ها این مرحله غیرفعال زایمان، یک هفته هم ممکنه طول بکشه! پرستار به دکتر گفت شاید بهتر باشه به خاطر اینکه شرایطم به خاطر VBAC، خاص هست پذیرش بشم. دکتر رفت با دکتر اصلی صحبت کرد و قرار شد موقتا تو همون اتاق بمونم. بهم گفت چون چند شبه درست نخوابیدی بهتره یه ساعتی رو تخت همون اتاق استراحت کنی، بعد دوباره یک ساعت راه بری شاید به چهار سانت برسه. برای اینکه بتونم بخوابم بهم یه مسکن زدن. نگران بودم که مسکن تأثیری روی روند زایمان نداشته باشه. ولی گفتن با خیالت راحت بخواب، تاثیری نداره. مسکن رو به پام زدن. چیزی نگذشت که چشمام سنگین شد.

ساعت ۶ صبح: بعد از زدن مسکن دردم خیلی خیلی کم شد. دو سه بار تو اون یه ساعت درد رو شدید حس کردم، ولی تو اون فاصله ها تونستم چرتی بزنم. یه ساعت که گذشت بلند شدم که دوباره شروع کنم راه رفتن. گیج گیج بودم. موقع راه رفتن حس می کردم چشمام بسته میشه. با این همه جرأت نداشتم بشینم. می خواستم هر جور شده پذیرش انجام بشه. خسته بودم! ساعت از ۵ گذشته بود که برای بار سوم رفتم زیر دستگاه مانیتورینگ. تو مدت مانیتورینگ که نشسته بودم، باز فاصله دردها بیشتر شد. این بار کلی استرس داشتم که دوباره قبول نکنن و ما همچنان تو راهروها بمونیم یا مجبور شیم بریم خونه! بعد از معاینه مشخص شد که دهانه رحم ۴ سانتی متر باز شده. پذیرش شدم. خوشحال بودم که با باراهروهای این قسمت خداحافظی می ­کنیم و می­رم قسمت اصلی! فکر می کردم دیگه این آخر درده و اپیدورال می زنن و تا قبل از ظهر هم دنیا میاد! ولی قرار شد تا منظم شدن دردها به خاطر شرایط خاص VBAC اپیدورال رو نزنن. لعنت به سزارین!

ساعت ۷ صبح: بالاخره فرایند پذیرش کامل شد. یه پرستار اومد سراغم و بردمون اتاق زایمان. خیلی بزرگ بود. دو سه تا صندلی و یه کاناپه تخت شو برای همراه­ ها، تخت و لوازم اولیه برای نوزاد، تخت زایمان و البته حموم و دستشویی. احساس پیروزی می کردم 😊))) پرستار تا آخرش تقریبا تمام مدت تو اتاق بود. تو فاصله های یکی دو ساعته هم که برای استراحت می رفت، یه پرستار دیگه جایگزینش می اومد.

ساعت ۹ صبح: پرستار بهم یاد داد موقعی که انقباض ها شروع می شه باید به جای منقبض کردن بدنم، سعی کنم کل عضلات، از شونه تا پاها رو شل کنم تا درد بره. جالب بود که این روش، با اینکه نمی تونستم کامل انجامش بدم، خیلی کمک می کردم. صبحانه آوردن، ولی پرستار گفت که من چون ممکنه به مرحله سزارین اورژانسی برسم بهتره چیزی نخورم. فقط آبمیوه، اونم بدون پالپ! گرسنه نبودم، فقط ضعف داشتم که اون هم با خوردن آبمیوه شیرین رفع می­ شد. پرونده رو با اطلاعات مختلف کامل کردن. فرم رضایت برای سزارین اورژانسی رو همون اول کار امضا کردم که اگه لازم شد وقت تلف نشه! بهم گفتن قرار نیست دارویی بهت بدیم و فقط اپیدورال تو برنامه هست. ولی امروز تو کلا رییسی! تا هر جایی که بخوای پیش می­ ریم و هر موقع خواستی، می­ تونی برنامه رو عوض کنی! مانیتورینگ بیسیم برام راه انداختن که کل مدت هر جا می رم نبض بچه و انقباضاتم کنترل بشه. دکتر متخصص هم اومد و خودش رو معرفی کرد. دوباره توی راهروها شروع کردیم به راه رفتن. باز هم باید راه برم.

ساعت ۱۰: دردها به وضوح شدیدتر شده. بهم سرم وصل کردن و به خاطر باکتری که قبلا تو آزمایش­ ها مشخص شده بود که تو خونم هست (GBS+) بهم آنتی­بیوتیک زدن. پرستار نتیجه مانیتورینگ رو چک کرد و گفت که انقباض ­ها همچنان منظم نیست، ولی می­ تونه بگه بیان اپیدورال رو بزنن. من که می­ ترسیدم روند زایمان کند شه و نتونم طبیعی زایمان کنم، گفتم ترجیح می ­دم بعد از معاینه دکتر و اگه دکتر تایید کرد اپیدورال رو بزنم. نمی­ دونستم که این­ ها همه روال معموله و پرستار و دکتر قبلا این چیزها رو باهم هماهنگ کردن! تو این فاصله با وجود سرم، دوباره شروع کردم به راه رفتن تا ساعت ۱۱ بشه.

ساعت ۱۱٫۵: معاینه انجام شد. دکتر با خوشحالی و هیجان گفت دهانه رحم ۶ سانتیمتر باز شده. کلی ذوق کردیم! با وجود اینکه شدت دردها بیشتر می­شد، یهو احساس رهایی کردم 😊)) فقط خوشحال بودم و هیچ حس خاص دیگه ­ای از نزدیک شدن زایمان نداشتم! هی با خودم می گفتم کاش همون یک ساعت پیش گذاشته بودم اپیدورال رو بزنن! فکر می­ کردیم تا دو ساعت دیگه وارد بخش آخر زایمان می­ شیم. ولی زهی خیال باطل!

ساعت ۱۲٫۵: نیم ساعت طول کشید تا دکتر بیاد برای نصب اپیدورال! دردها همچنان بیشتر می ­شد و من به خودم فحش می­دادم چرا همون موقعی که پرستاره گفت نذاشتم بیان برای اپیدورال! دکتر بیهوشی که اومد، بهم گفت هنوز داری لبخند می­زنی که! فکر می­ کردم اپیدورال به راحتی زدن آمپول اسپاینال هست، ولی نبود! حمید نشست روی صندلی و من لبه تخت. پاهام رو گذاشته بودم روی پای حمید، یه بالش روی پام و توی بغلم گرفته بودم و سرم رو خم کرده بودم روش تا ستون فقراتم کاملا حالت منحنی پیدا کنه. نباید اصلا تکون می­خوردم. به متخصص بیهوشی گفتم اگه تو مدتی که داری وصل می­کنی انقباض شروع شد چی؟ گفت بگو، من کارم رو متوقف می­کنم تا درد بره، چون نباید تکون بخوری. فاصله دردها کم شده بود. طوری که چند بار مجبور شد تو اون مدت صبر کنه. اول یه چیزی برای بیحسی موضعی زد. بعد سوزن رو خواست وارد ستون فقرات کنه، تکون بدی خوردم. حس کردم، همه چی خراب شد و ممکنه کار خوب پیش نره و عوارضی که کمتر اتفاق می­ افته بیاد سراغم! استرس گرفته بودم و از طرفی چون نمی­ تونستم تکون هم بخورم فشار زیادی بهم وارد می­ شد! اشکم در اومد یهو! حالا نمی­ تونستم جلوی اشکم رو بگیرم! به خاطر گریه آب دماغمم راه افتاده بود و چاره­ ای جز بالا کشیدن نبود! دکتر ­گفت همین ممکنه بدترش کنه، تکون نخور! پرستار اومد دلداری می­داد، به دکتر گفت چند شبه نخوابیده، دستمال آورد و اشک­هام و دماغم رو پاک می­کرد! این وسط درد هم هی شروع می­شد. اوضاع بدی بود! پرستار گاز خنده آورد که بتونم سریع­تر و راحت تر دردها رو رد کنم. وقتی لوله نازکی که باید مایع اپیدورال رو می رسوند به اعصابم رو خواست نصب کنه، ولی بعد از کمی تلاش گفت به نظرم جاش خوب نیست و بهتره دوباره تکرار کنیم، چون ممکنه خطرناک باشه! تو فاصله ای که بخواد دوباره شروع کنه  یکم به خودم مسلط شدم! فرایند تکرار شد، اینبار آرومتر بودم و چند باری که درد اومد رو با گاز خنده رد کردم. ساعت ۱۲٫۵ نصب بالاخره تموم شد. گفتن یک ربع طول می­کشه که بی­حس بشی. بعدش هم تا دو ساعت نباید از جات بلند شی! فهمیدیم که هنوز راه زیادی مونده تا مرحله نهایی! فرصت خوبی بود برای استراحت.

ساعت ۱٫۵: دردها قطع شد! زندگی زیبا شد! حالا فقط خسته بودم! ساعت حدود یک بود که پرستار با یه کیسه یخ اومد سراغم. گفت می­ ذارم جاهای مختلف بدنت و بگو کجا سرما رو حس می­کنی. بالاتر از سینه و روی دست هام حس می­کردم، ولی پایین تر ازاون فقط وجود کیسه رو حس می­ کردم، نه سرما! یکم بعد دکترها اومدن و کیسه آب رو پاره کردن که روند زایمان سریع­ تر بشه. من چیزی از پارگی یا خروج آب نفهمیدم!

ساعت ۲:۵۰: تا چند دقیقه دیگه دو ساعت از اپیدورال می­ گذره. قراره دوباره راه برم که کمک کنه فاصله انقباض­ ها کمتر شن. تو این دو ساعت نیم ساعتی چرت زدم.

ساعت ۳:۴۰: با کمک پرستار، خیلی آروم با احتیاط از جام بلند شدم و رو پاها ایستادم و آروم رو پاهام نشستم و بلند شدم. بهم گفت دستشویی برو، بعد راه می­ریم. باهام تا دستشویی اومد و کمک کرد بشینم، رفت بیرون و دوباره برای شستن دستها و بلند شدن اومد تو. نیم ساعتی به کمکش آروم آروم راه رفتم. بعد هم بهم یه توپ داد که روش نشستم. با کمک اون توپ لگنم رو می چرخوندم و به چپ و راست تکون می­دادم. تو اون مدت، هر چند وقت یک بار فشاری رو پایین لگنم حس می­کردم. وقتی به پرستار گفتم، بهم گفت خیلی خوبه، نشون می­ده داره میاد پایین، ادامه بده. جالب بود که خبری از درد نبود، ولی فشار رو حس می­کردم!

ساعت ۴٫۵: با مشورت دکتر اصلی شیفت یک مقدار اکسیتوسین بهم زدن. اکسیتوسین تنها دارویی هست که برای VBAC ممکنه استفاده کنن، چون هورمون هست و داروی مصنوعی محسوب نمی­شه. یک مقدار استرس داشتم بعد از تزریقش، چون باز حس این رو داشتم که نکنه چون کاملا طبیعی نیست باعث پارگی رحم بشه. دوباره شروع کردیم راه رفتن. تو این مدت هی سنسورهای مانیتورینگ روی بدنم جابجا می­ شدن و ضربان کم نشون داده می­شد و دستگاه توی اتاق بوق هشدار می­زد و حمید و مامانش استرس می­ گرفتن و می­ اومدن بیرون. ولی با جابجا شدن سنسورها، همه چی درست می­ شد. تو اون مدت باز پرستار تاکید می­ک رد که هنوز خیلی وقت داری، ولی باید آماده سزارین اورژانسی باشی. دوست داشتم زودتر تموم بشه و طبیعی بشه. اگه نشه این همه انتظار و تلاش برای هیچی! سعی می­ کردم بهش فکر نکنم.

ساعت ۵:۵۰: دکتر اصلی شیفت همراه با دکتر جوون­ تر اومدن. نتیجه مانیتورینگ ­ها رو دیدن و باهم کلی صحبت کردن. هنوز الگوی انقباض­ ها منظم نشده بود! گویا ضربان یه مدتی هم پایین بودن. معاینه کردن و دیدن ده سانتی­متر باز شده. مرحله نهایی انتقال شروع شد!

برنا · زایمان

ارسال نظر