Lilypie Kids Birthday tickers
یاسمین و برنا
مامانش | 14 فوریه 2018 @ 8:10 ب.ظ

همیشه به مامان باباها غر می زدیم که چرا این همه خاطرات و یادگاری از بچه اول نگه داشتن و برای بچه های بعد کمتر و کمتر شده! مثلا برای افروز یک نوار کامل هست با عنوان خنده افروز! از اولین خنده هاش ضبط شده تا بزرگیش. یا چند تا آلبوم هست از عکسهای بچگیش. در حالی که واسه من، کل عکسهای بچگی تا دبیرستانم (که خیلیاش مال دبیرستانه!)، به یه آلبوم هم نمی رسه! اونم یه بخش زیادیش روز دنیا اومدنمه و بقیه اش عکسهای تولدهای سال به سال خودم و الهام! خوب تا حدودی درک می کردم که مشغله آدم بیشتر میشه، ولی الان تا اعماق وجود درک می کنم!

به همین وبلاگ نگه می کردم که تا دو ماه و نیمگی برنا هیچ اثری ازش توش نیست. در صورتی که برای یاسمین خیلی جزئیات می نوشتیم. اصولا هر چی بچه کوچکتره (حتی جنین!)، رشدش سریعتره و اتفاقات حدید و غیرمنتظره بیشتر. ولی اینقدر وقت نبود که ترسیدم اگه یهو نشینم به نوشتن یادم بره و بعدا بگه چرا همه خاطرات من پاک شدن؟ تو شلوغی این روزها، دیگه به حافظه امیدی نیست! و اگرچه که حتی امیدی نیست که حتی یاسمین هم بتونه این وبلاگ رو بخونه، ولی خودمون می تونیم تا یه مدتی برگردیم به اینجا و خاطرات رو براشون بخونیم و زنده کنیم. پس خاطرات باید مربوط به هر دو باشه. این شد که یه روز نشستم و سعی کردم همه چی رو تا به امروز بنویسم.

حالا که برمی گردم می بینم مدت هاست از یاسمین ننوشتم. مطالب آخر همه در مورد برنا و روند اومدنش شد. ولی دلیل نمی شه که یاسمین رو یادم رفته باشه! اگرچه که دیگه دختر پنج سال و نیمه ما بزرگ شده و غیرمنتظره هاش کمتر.

اینقدر بزرگ شده که احساساتش رو خوب می فهمه و می تونه از هم تفکیکش کنه. حس دوست داشتن و حسادت رو کاملا می فهمه و نمی ذاره حسادت چیزی از دوست داشتنش کم کنه. می تونه احساساتش رو بیان کنه! یک ماه پیش بود که اعتراف کرد: من برنا رو خیلی دوست دارم، ولی دوست ندارم که کنار شما می خوابه!

یاسمین از وقتی اومدیم اینجا و می دید همه خواهر و برادر دارن، دوست داشت که اون هم یکی داشته باشه. از روزی که فهمید برنا وجود داره، دوستش داشت! مدام منو بغل می کرد و شکمم رو بوس می کرد و به این فکر می کرد که وقتی باشه چه اتفاقاتی می افته. اولین دیدارشون هم به یاد موندنی بود. از صبح تو خونه لباس پوشیده و منتظر بود که باید بیمارستان. واسه منم یه نقاشی کشیده بود: یه خونه که دورتادورش به مناسبت اومدن برنا چراغونی بود! اولین نگاه هاش و لبخندش موقع دیدن برنا یادم نمی ره! بعدها که فیلمش رو دوباره می دیدیم ازش پرسیدم خوشحال بودی برنا رو می دیدی؟ گفت آره ولی خوشحال تر بودم که مامانم رو می بینم!

خوشبختانه اونقدر بزرگ بود که بفهمه چه کارهایی خطرناکه و به بچه خیلی آسیب نزنه. مثلا از همون اول مواظب بود و فقط دست و پاش رو بوس می کرد. خیلی دوست داشت بغلش کنه و بعد از یه هفته که می ذاشتیم رو پاش نگه داره ذوق می کرد! ما هم سعی می کردیم تا جای ممکن و تا جایی که به برنا ضربه جدی ای نمی زنه بهش سخت نگیریم. البته بعضی وقتها کارهای خاص خودش رو هم می کرد و وقتی بهش تذکر می دادیم عصبانی می شد. مثلا یه بار دیدم وقتی برنا خواب بود، پلکش رو گرفته و می کشه بالا!

قبلا وقتی یاسمین از مدرسه برمی گشت تا وقتی شام می خوردیم باهاش بازی می کردم. خوب تغییر این سیستم یکم سخت بود. انتظار داشت همش باهاش بازی کنم، درحالیکه به خصوص اون اوایل برنا باید مدام شیر می خورد. اوایل سعی کردم همزمان با شیر دادن باهاش بازی کنم، ولی انتظارش بالا رفت، طوری که انتظار داشت به خاطر بازی، تو سخت ترین شرایط نشستن بمونم و به برنا شیر بدم. ولی بعد از مدتی دیدم فایده نداره و سعی کردم باهاش صحبت کنم تا بفهمه و اگرچه سختش بود، ولی بالاخره قبول کرد. به خصوص بعد از اون باری که سعی کردم نشسته بازی کنم، ولی بهش گفتم خودت بر بزن کارتها رو چون من در حال شیر دادن نمی تونم. اونم هی گفت کارتهاش بزرگه و نمی تونم و بعد با عصبانیت کارت ها (که کلفت و یکم سنگین بودن) رو پرت کرد و خورد تو سر برنا! منم گفتم دیگه اینجوری باهات بازی نمی کنم. خودش هم از اینکه خورد تو سر برنا ناراحت شد و دیگه چیزی نگفت. بعد از اون دیگه خودش می گفت هر وقت برنا شیر نمی خوره بیا بازی. بعد از یه مدت هم رو آورد به نقاشی و کاردستی و کارهایی که مشارکت همیشگی من رو نمی خواست. فقط لازم بود نزدیک ما باشه، ولی به حال خودش.

خیلی وقت ها موقع شیر دادن برنا اونم می اومد رو پام می نشست و تا جای ممکن خودش رو بهم می چسبوند. یا هنوز هم خیلی وقتها به محض اینکه برنا رو می دم به حمید، میاد روی پای من می شینه! ولی اذیت کننده ترین بخش حسادتش، حسادت به اینه که برنا کنار ما می خوابه. هفته های اول اگه من دراز کشیده به برنا شیر می دادم می اومد بهم می چسبید می گفت منم می خوام کنارت بخوابم. بهش می گفتم بخواب و از پشت بغلم کن، ولی بازم دوست نداشت. یکی دو باری که تو همون ماه اول مجبور شدم تنهایی جفتشون رو بخوابونم، بهش می گفتم همینجوری که من به برنا شیر می دم اون ورش دراز بکش و کتاب رو نگه دار تا بتونم برات بخونم. اول قبول نمی کرد و می گفت می خوام بهت بچسبم! ولی وقتی می دید چاره ای نیست قبول می کرد. با وجود اینکه قبل از دنیا اومدن برنا سعی کردیم بعضی وقتها حمید بره پیشش تا بخوابه، ولی باز هم بعد از دنیا اومدن از من انتظار داشت که موقع خواب پیشش باشم. دو ماه و نیم اول که برنا خوب شیر خشک می خورد، خیالم راحت بود. چون تو اون مدت گرسنه نمی موند. ولی بعد از اون خیلی وقتها صدای گریه برنا می اومد و من همچنان باید پیش یاسمین می موندم. چند باری برنا رو آوردم بینمون بهش شیر دادم، ولی هم جا کم بود. هم حواس برنا پرت می شد و خوب شیر نمی خورد. بالاخره بعد از یه مدت راضی شد که تا من به برنا شیر می دم، حمید براش کتاب بخونه و من بعد از شیر دادن برم پیشش. بعد از سه ماهگی برنا، یاسمین شبها هی بهانه می گرفت که می خوام پیشت باشم تا صبح، نمی خوام تنها باشم. مدام در طول شب بیدار می شد و گریه می کرد. ما هم که حدس می زدیم به بودن برنا پیش ما حسادت می کنه، اینجور موقعها می بردیمش تو تخت خودمون. طوری بود که تقریبا ۵ شب هفته تو تخت ما بود. اما این هم کافی نبود. بعد از مدتی تو تخت ما هم شروع به گریه کرد! این شد که تصمیم گرفتیم دیگه نبریمش تو تخت خودمون و مشکل رو با صحبت و راه های دیگه حل کنیم. تا روزی که اعتراف کرد که برنا رو دوست داره ولی دوست نداره که پیش ما می خوابه! کلی باهاش صحبت کردیم که اگه پیش ما می خوابه به خاطر خستگی منه. چون باید چند بار در طول شب شیر بخوره و من اگه بخوام همش پاشم برم اتاقش خیلی خسته می شد. اگه به خاطر خستگی من نبود، از همون روز اول می بردیمش تو تخت خودش. وقتی بهش گفتیم که خودش به خاطر همین تا یک سالگی تو تخت ما می خوابید یکم آروم شد. ولی باز هم کامل اثر نکرد. تا اینکه مجبور شدیم برنا رو تو تخت خودش بخوابونیم. چند شب که گذشت و مطمئن شد اونم کامل تو تخت خودش می خوابه، دیگه آروم شد. بعد از اون، چند شبی به خاطر خارش لثه ها، خواب برنا خیلی سبک شد و دائم شیر می خواست. به خاطر همین دوباره تو تخت خودمون خوابید. یاسمین که این رو فهمید دوباره شروع به بهانه گیری کرد و من باز سعی کردم برنا رو جدا کنم. و باز وقتی دو سه روز صبح برنا رو تخت خودش دید بهتر شد. و این دور هی به خاطر خستگی های شبانه تکرار می شه و چاره ای هم نیست.

با وجود همه اینها در کل یاسمین فراتر از انتظارمون با برنا خوبه. حسادتش حداقل برای برنا اذیت کننده نیست. خیلی دوستش داره و وقتی می بینه گریه می کنه هر کاری از دستش بر میاد می کنه تا آرومش کنه. امیدواریم به زودی که برنا بیشتر و بهتر می فهمه و یاسمین بیشتر می تونه باهاش بازی کنه اوضاع از اینی هم که هست بهتر بشه.

 

خواهرانه ها!

ارسال نظر