
مامانش | 15 فوریه 2018 @ 8:53 ب.ظ
حمید داره با برنا بازی می کنه. من تازه یاسمین رو خوابوندم و میام پایین پیششون. برنا که تا قبلش ساکته یهو با دیدن من شروع می کنه تند و تند دست و پا زدن! نزدیکش می شم، لبخند می زنه و آروم نگاهم می کنه. برای کاری دور می شم، شروع می کنه گریه کردن! بر می گردم. شروع می کنه دوباره دست و پا زدن! باورم نمی شه! برای اینکه مطمئن شم، دوباره دور می شم. دوباره گریه می کنه! این بار بغلش می کنم و قربونش می رم که می فهمه! خوشحال و امیدوار میشه از اومدنم، و با گریه بهم می گه نرو!


نیکی گفته:
24 آوریل 2018 در ساعت 4:00 ب.ظ
سلام، کلی کیف کردم امروز از خوندن مطالبتون.
به زودی همراه همسر و پسر ۴٫۵ ساله ام وارد اتاوا خواهیم شد. خیلی دوست دارم اگه فرصت داشته باشین با شما صحبت کنم و چندتا سوال ازتون بپرسم.
اگر مایل بودین ی ایمیل بهم بزنین، مرسی.
مرضیه گفته:
5 می 2018 در ساعت 1:46 ب.ظ
سلام آزاده جون
من از مدتها قبل مطالب شما رو می خونم و لذت می برم و بخاطر اینکه مادر به این خوبی هستی و قلم به این زیبایی داری تحسینت می کردم.
امروز فهمیدم که ما با هم به یک دبیرستان (فرزانگان) می رفتیم و در یک سال (۸۲) فارغ التحصیل شدیم! خیلی برام جالب بود!
خاله الی گفته:
7 نوامبر 2018 در ساعت 3:15 ب.ظ
خیلی وقت بود فرصت نکرده بودم اینجارو بخونم دلم ضعف رفت الان برای برنا با این چیزایی که نوشتی :-*
مامان مهرزاد گفته:
10 ژوئن 2019 در ساعت 9:51 ق.ظ
سلام آزاده جون مطالب خوب و جالبی دارید.. ما هم قصد مهاجرت داریم همراه پسر ۳ سالمون. ممنون میشم اگه تونستی بهم ایمیل بزنی یه سری سوال دارم درباره زندگی با بچه و اینا …مرسی عزیزم
سمانه گفته:
12 اکتبر 2019 در ساعت 3:41 ب.ظ
دلم تنگ شده براتون. اومدم اینجا و دوباره مطالب قدیمی رو خوندم. حدس میزنم که با دوتا بچه فسقلی هنوز زمان تنگه و وقتی برای روایت نیست ولی باز هم حدس میزنم که همه چی مرتبه و دلخوشی هست پیشت این بدو بدوهای زندگی بچه دارانه