Lilypie Kids Birthday tickers
هفته سی و پنجم
29 ژوئن 2012 @ 2:16 ب.ظ توسط مامانش

هفته سی و پنجم هم در آستانه تموم شدنه و فقط ۳۷ روز مونده تا اومدن یاسمین، اونم اگه زودتر از موعد دنیا نیاد ….

تغییرات خودم: شکمم همچنان داره بزرگ میشه و هر هفته با هفته قبل کاملاً فرق داره! … فعلاً موقع خواب مشکل خاصی ندارم … بین زانوهام بالش می ذارم که به کمرم فشار نیاد …  سعی می کنم پهلو به پهلو شدنم آروم باشه .. چون حس می کنم از این ور می افته اون ور و جمع میشه سمت جایی که خوابیدم …. ولی هنوز این جابجایی، یا پیدا کردن وضعیت راحت برای خواب سخت نیست …. دیگه تقریباً هر شب باید یه بار نصفه شب واسه دسشویی پاشم … ولی بازم نسبت به خیلی ها مثل اینکه اوضاعم بهتره ….

خیلی زود خسته می شم …. اگه کلی خوابیده باشم هم باز زود خوابم می گیره … تحملم در برابر درد کم شده … کم کم بالا و پایین رفتن از پله ها سخت شده و حس می کنم به زانوهام فشار می آره … خیلی وقتا حس می کنم زانوهام دیگه تحمل وزنم رو نداره … تا یه ماه دیگه نمی دونم قراره چه جوری تکون بخورم !….

وزنم ۱۲.۵ کیلو اضافه شده …. حدود ۱۰ روز پیش برای اولین بار، تو همون مسیر پیاده روی همیشگی کم آوردم … طوری که هر ۵ دقیقه باید می نشستم واسه استراحت! …. یه جای ثابت ایستادن هم دیگه زود خسته ام می کنه و کمرم رو تو کوتاه مدت درد می آره ….

دکترم می گفت دیگه از هفته سی و چهارم می تونی مرخصی ات رو شروع کنی اگه می خوای، اما من همچنان مثل سال قبل می رم سر کار …. البته قراره از ۲۶ تیر،که میشه یه چند روزی بعد از هفته ۳۷ ام، دیگه مرخصی ام شروع بشه و بمونم خونه … اگه همون ۱۰ مرداد دنیا بیاد میشه حدود ۲ هفته استراحت قبلش که فرصت خوبی باشه واسه آماده شدن … مرخصی هایی که طلب دارم رو هم جمع کردم و اگه موافقت بشه که همه رو باهم بگیرم، تا آخر بهمن پیش یاسمین می مونم … حس روزهای آخر کار هم عجیب و غریبه … حس اینکه دفعه بعدی که بیام تو همین شرکت و پشت این میزها دیگه یاسمینی بیرون از خودم هست که فکرم پیششه و …

تغییرات یاسمین: تکونهای یاسمین همچنان فقط شکل چرخش داره … یهو یه جا قلمبه و سفت میشه و بعد حس می کنی می چرخه و این قلمبگی می ره سمت دیگه … خیلی لگد و ضربه نمی زنه …. احتمالاً دختر آرومیه :دی بیشتر تکون خوردن هاش هم سر ظهر یا اوائل شبه … از حدود هفته پیش دیگه حتی ریه هاش هم کامل شده… می گن بچه اگه بعد از ۳۵ هفتگی دنیا بیاد احتمالاً بدون نیاز به دستگاه می تونه راحت نفس بکشه و بمونه و دیگه مثل بچه ایه که به موقع دنیا اومده … از این به بعد فقط مشغول وزن گیریه …. کم کم مایع توی کیسه آب هم کم میشه و با بزرگ شدن خودش، جاش توی کیسه آب خیلی تنگ میشه …. الان خیلی وقت ها که حس می کنم یه جا قلمبه شده، می تونم از بزرگی و کوچیکیش تشخیص بدم که احتمالاً سرشه یا دست و پاشه :دی …. خیلی حس خوبیه، حس کردنش زیر دستت … گاهی فکر می کنم چقدر بعد از دنیا اومدنش دلم تنگ میشه واسه این تکون های داخلی …. و اینکه هی به بقیه بگم الان اینجاست و اونا با خوشحالی بیان دست بذارن و حسش کنن …

هفته پیش دکتر بودم … اول که خودم رو وزن کرد گفت چرا چاق شدی اینقدر؟ گویا باید در عرض یک ماه سه کیلو اضافه می شدم ولی اضافه وزن من نسبت به ماه قبل ۵ کیلو بود …. بعد سونوگرافی نشون داد که یاسمین هم کلی بزرگ شده توی این یه ماه اخیر و دکتر گفت با این اوصاف به ۴ کیلو میرسه و اگه اینجوری بشه باید سزارین کنی … وقت ویزیت بعدی رو هم دیگه توی خود بیمارستان داد، برای سه هفته بعد …. کلی هم توصیه کرد که اگه اتفاق خاصی افتاد، مثل پارگی کیسه آب یا ورم زیاد پاها یا درد و اینها سریع به اتاق زایمان بیمارستان خبر بده و بیا … اینا رو که گفت، قشنگ قلبم شروع کرد تند تند زدن …. واقعاً داره دیگه خیلی خیلی نزدیک میشه ….

حمید: حمید داره به شدت روزشماری می کنه … خیلی بیشتر از من …. همش تو فکر اینه که وقتی دنیا بیاد چیکار می کنیم و اینها … و اینکه چقدر با وجود خستگی، کنارش بودن و مواظبت ازش می تونه خوب باشه …. تو خیابون بچه و به خصوص دختربچه که می بینه ضعف می کنه و می گه فکر کن… چند وقت دیگه خودمون اینجوری ایم :دی خیلی وقتا با یاسمین حرف میزنه یا سرش رو می چسبونه به شکمم که تکون هاش رو روی صورتش حس کنه ….

آمادگی: اون حس عدم آمادگی و اینها هم خوشبختانه یک هفته بیشتر طول نکشید … مرسی از همه کسایی که کمک کردن …..

سعی کردم استراحت هام رو بیشتر کنم … تو مدت استراحت هم یه سری مطالب در مورد رشد کودک بخونم یا گوش بدم …. یه سری لیست کارهایی هم که فکر می کردم تا قبلش باید انجام بدم رو نوشتم و تو این مدت یکی یکی انجامش دادیم … حمید هم یک کم کارهای توی خونه اش کم شد و هم بیشتر پیش هم بودیم  و هم به کارهامون رسیدیم تو این مدت … فکر کنم این خودش بزرگ ترین دلیل از بین رفتن این حس بود …

هفته پیش یه سر زدیم به شهر کتاب و کلی کتاب داستان و لالایی گرفتیم واسه یاسمین … بعد هی توهم زدیم که دنیا اومده و ما داریم این لالایی ها رو می خونیم … یا کتاب داستان ها رو گذاشتیم جلوش و براش شعرهاش رو می خونیم و اونم زل زده به عکسهای رنگی رنگی کتاب ….

کم کم تو فکر آماده کردن کیفش هستیم واسه روز زایمان …. تو فکر شستن لباس هاش و آماده کردن وسایل اولیه اش … باید یه لیستی آماده کنیم از وسایلی که توی بیمارستان ممکنه لازم بشه ….

دیروز از جلوی بیمارستانش هم رد شدیم ….. حس اینکه چند وقت دیگه اینجا به دنیا بیاد و اولین جایی که می بینه از این شهر این بیمارستان و خیابونهای اطرافشه، عجیب بود ….


۵ نظر
احساسات · تغییرات · خبر · رشد
شروع سه ماهه سوم – شروع سختی ها
10 می 2012 @ 10:45 ق.ظ توسط مامانش

شش ماه تموم شده و الان توی ماه هفتمم…. یاسمین بزرگ شده … بیبی سنتر میگه حدود ۹۰۰ گرمه و قدشم به ۳۶-۳۷ سانت میرسه …. شکمم از دو سه هفته پیش هم بزرگ تر شده … سه چهار روز اخیر ضربه هاش رو کمتر حس می کردم …. نمی دونم .. شاید جاش بزرگ شده دیگه کمتر حس میشه …. مدل تکون خوردناش فرق کرده اصلاْ… قبلاً ضربه می زد .. الان یه چرخش های عجیب غریب هم اضافه شده …. حس می کنم اون تو داره قلقلکم میده …

همه میگن سه ماه اول از جهت اینکه خیلی ها حالت تهوع و ویار دارن سخته (که من نداشتم)…. سه ماهه دوم که این حالت ها از بین میره و هنوز خیلی وزن اضافه نکردی، سه ماهه خوب ماجراست … سه ماهه سوم اما با توجه به سنگینی سه ماهه آخر سخته و تازه باید منتظر علائم هم باشی …. الان سه ماهه سخت ماجرا پیش رومه … تا اینجا حدود ۷ کیلو وزن اضافه کردم … فعلاً از ورم دست و پا و صورت خبری نیست … امیدوارم همینجوری ادامه پیدا کنه … دو هفته ای هست که وقتی زیاد می شینم عضله های کمرم درد می گیره …. باید تو فاصله های کوتاه پاشم و یه کم راه برم … من که عادت نداشتم پشت میز کامپیوتر تکیه بدم زیاد به پشتی صندلی، حالا دارم خودمو عادت می دم بلکه دیرتر خسته شه پشتم …. یه وقتا که طبق عادت قبلی همونطور نشسته میزو می گیرم و خودمو میکشم جلو که به میز نزدیک شم، از اینکه هنوز با این همه فاصله دیگه جایی نمونده و شکمم میخوره به میز خنده ام می گیره … هنوز به اندازه قبل می تونم کار کنم و ساعت کاریمو کم نکردم فعلاً….

بعد از ظهرهایی که بابا سروان به موقع بیاد خونه باهم میریم پیاده روی…. یه پارک پیدا کردیم نزدیک خونه که راهش هم سربالایی و سرپایینی نداره و راحت میشه رفت و اومد …. حدود ۴۰ دقیقه پیاده روی می کنیم …. میوه می بریم و وسط پیاده روی، ۱۰ دقیقه ای می شینیم به میوه خوردن … هم پیاده روی کردیم… هم میوه مونو خوردیم … هم حالِ هوای خوب و بهاری رو بردیم … هم گپی زدیم در مورد اتفاقات دوروبر… واقعاً تو روحیه تاثیر داره .. بیخود نیست ملت اینقدر می رن پارک … ما تفریحمون فقط فیلم دیدن بود بعد از رسیدن به خونه :دی شما هم امتحان کنین …

با بزرگ شدن شکمم و مشخص شدن قضیه در نگاه اول، نگاه آدمای دوروبر هم تغییر کرده…. تو پارک و خیابون و همه جا معمولاً خانومایی که خودشون تو سنی هستن که احتمالاً بچه ای دارن با یه لبخند خوب و مهربون نگاه می کنن…. آدمای دوروبر اگه خوردنی ای دم دستشون باشه میان تعارف می کنن و امکان نداره بذارن رد کنی … حتی همسایه بغلی که اون اوائلی که اومدیم خونمون، یه کم کانتکت داشتیم باهم و تقریباً سرسنگین بودیم، دیشب ساعت ۱ که رسیدیم دم خونه و داشتیم می رفتیم تو، با یه ظرف قورمه سبزی و یه دیس برنج اومد دم در…. گفت امروز درست کردم گفتم بوش میاد شاید دلت بخواد … تو شرکت هم که همه منتظرن من یه چیزی هوس کنم …. اما دریغ از یک ذره هوس! اونجام بچه ها هوامو در مورد خوردنیها دارن و کلاً خوش می گذره :دی همیشه فک می کردم حس این دوران به خصوص جلوی غریبه ها باید سخت باشه … ولی الان دوسش دارم …

کمتر از سه ماه دیگه مونده (احتمالاً) تا اومدنش… خیلی کارها باید بکنیم …. تو این مدت از این و اون شنیدیم که به خصوص یکی دو ماه اولش خیلی سخته …. تقریباً هنوز هیچی در مورد نگهداریش نمی دونیم … این مدت هم وقت خوندن و دنبال کردن این موضوع ها رو نداشتیم …. به امید کمک مامان و باباهاییم واسه اون اوایل …. بعدشم هر چه پیش آید خوش آید …. سعی می کنم خیلی فکر نکنم …. ولی خوب بعضی موقع ها نمی شه واقعاً…..

تازه هفته پیش وقت کردیم یکم فکر کنیم در مورد اتاقش و وسایل خوابش و …. اینکه چطوری اتاق دوم کوچیکی رو که داریم که اونم با تنها کمد خونه و کامپیوتر و کتابخونه بزرگمون پر شده، براش آماده کنیم، خیلی سخته …. حالا که به نظر میاد موندگاریم، شاید رفتیم دنبال یه خونه یه ذره بزرگ تر …. که حداقل دوروبرش خیلی هم شلوغ نباشه …..


۸ نظر
تغییرات · خبر · رشد
حس زندگی
14 آوریل 2012 @ 7:46 ب.ظ توسط مامانش

خط – نقاشی: هفته دوم عید رفته بودیم بازدید برج میلاد … توی نمایشگاهی که توی بخش سکوی بازش گذاشته بودن، یه سری کارهای هنری رو گذاشته بودن و نمایش می دادن و می فروختن …. توی هر بخشش یه نفر نشسته بود همون موقع کارهای نمونه انجام می داد…. توی یه بخش یه آقایی کار خط- نقاشی می کرد… در واقع با خطاطی و استفاده از رنگ ها و طرح های مختلف شکل های خوشگل درست می کرد… ما هم گفتیم اسم یاسمین رو بنویسه به همین روش …. اونم در کمتر از ۳-۴ دقیقه خط-نقاشی سمت راست صفحه رو کشید….

سونوگرافی ماه پنجم: هفته پیش نوبت معاینه و سونوگرافی ماه پنجم بود. سونوگرافی این ماه رو دکتر قرار بود خودش انجام بده. می گفت معمولاْ یکی از سونوگرافی های ماه ۳ یا ۵ رو خودم انجام می دم و یکی رو می فرستم بیرون که نظر یکی دیگه رو هم بدونم …. ما چون قبل از تعویض دکتر یه سونوگرافی بیرون انجام داده بودیم، این بار قرار شد خود دکتر انجام بده …. کلی با ذوق و شوق رفتیم که مثل دفعه پیش ببینیمش و حرکاتش رو که حس نمی کنیمش، حداقل اون تو ببینیم …. حمید هم بالاخره هر جور بود مرخصی ساعتی گرفت و نگهبانی اش (ماهی یه بار بعد از آموزشی بازم باید واسته واسه نگهبانی توی پادگان) رو جابجا کرد و رفتیم … اما این بار نمی دونم به خاطر مدل خود سونوگرافی بود یا تفاوت دستگاه، که هیچی تشخیص ندادیم …. توی سونوگرافی ماه پنجم دکتر می خواست اندام های بدن رو ببینه که همه شکل گرفتن یا نه …. از کلیه چپ و راست تا دست های باز (برای تشخیص انگشت ها) و صورت و همه چی … اما توی سونوگرافی ماه سوم که در  واقع یه مرحله از تشخیص مشکلات کروموزومی بود و به سونوی NT معروفه، غیر از وجود اندام ها، اندازه اونا و شکل عادیشون مهمه …. خلاصه اینکه کلی ضدحال خوردیم …. و بابای یاسمین توی اولین ملاقات فقط دلش رو با شنیدن ضربان قلب یاسمین خوش کرد …. بعد از اینکه اومدیم بیرون تازه فهمیدم چقدر دوست دارم ببینمش …. چقدر منتظر چهار ماه دیگه ام

یاسمین تنبل: این یکی دو هفته اخیر چند باری یه سری ضربه حس می کردم، اما خیلی کم بود و خیلی شبیه به حرکات روده … اونم وقتی دراز کشیده بودم حس می کردم  و چون اصولاْ‌ موقعی دراز می کشم که خیلی خسته ام و سریع خوابم می بره، تعداد دفعات حس کردن این ضربه ها خیلی کم بود … خلاصه اینکه کم کم داشتم نگران می شدم که این دختر چرا تکون نمی خوره؟…. موقع سونوگرافی هم که دکتر می خواست صورتشو ببینه، یاسمین روش اون ور بود و هر چی دکتر به شکمم فشار می آورد که صورتشو برگردونه و باهاش صحبت که می کرد که «دختر صورتتو بهم نشون بده»، یاسمین گوش نمی داد …. بالاخره با زحمت دکتر یه چیزایی دید و بعد از سونوگرافی گفت رشدش نرماله …. وقتی گفتم هنوز نمی تونم حرکاتش رو حس کنم، گفت اشکال نداره و هنوز اونقدر قوی نشده عضله هاش که بتونه ضربه هایی بزنه که حسش کنی…

حس زندگی: پنج شنبه ظهر به پهلوی چپ دراز کشیده بودم که دو تا ضربه کوچیک طبق یکی دو هفته اخیر حس کردم، اما بعدش حس کردم یه چیزی قل خورد و چسبید به همون گوشه چپ… به حمید گفتم فک کنم این دیگه خودشه و دستش رو گذاشتم رو شکمم و حتی حمید هم سه تا ضربه پشت سر هم بعدی رو حس کرد…  دیروز حتی موقع نشستن و وسط حرفهای جدی خونوادگی، هم یکی دو تا ضربه پشت سر هم حس کردم و یکیش اینقدر محکم بود که خنده ام گرفته بود …. یاسمین بالاخره داره زورشو نشون می ده .. گویا حرفهای خانوم دکتر که گفته بود ضعیفه عصبانیش کرده و می خواد ابراز وجود کنه….

امید:هوای خنک و تمیز بهاری این روزا، درخت های سبز و گل های رنگاوارنگ و صدای پرنده ها به خصوص صبح ها که کم کم از خواب پامیشیم، کلی اول هر صبح انرژی مضاعف و روحیه شروع یه روز جدید رو می ده … اما حس این تکون ها، حس وجود یه زندگی جدید، حس نزدیک شدن اومدنش، صد برابر همه اینا انرژی و امید می ده … و از طرفی روحیه می ده که همه فشارها، خستگی ها و خبرهای بد روزانه رو تحمل کنیم و  یادمون بره  ….

خوشحالم


۷ نظر
تغییرات · خبر · رشد
هفته ۲۲ام
1 آوریل 2012 @ 2:05 ب.ظ توسط مامانش

امروز آخرین روز از هفته ۲۲مه … ۵ ماه کامل شده و چند روزی هم ازش گذشته …

یاسمین باید حدود ۲۸ سانتیمتر قد و ۴۵۰ گرم  وزن داشته باشه…. تقریباْ از لحاظ ظاهری شکل خودش رو پیدا کرده … لبهاش، پلک هاش و ابروهاش قابل تشخیصن، چشمهاش هم حتی حالت گرفتن و جوونه دندون هاش زیر لثه اش شکل گرفتن! پوستش چروکیده و پوشیده از مو هست و لوزالمعده اش هم در حال شکل گیریه! هفته دیگه نوبت سونوگرافی ماه پنجمه و به شدت منتظریم که ببینیمش….

گرچه یکی دوبار حس کردم چیزهایی شبیه ضربه هاش رو (اونم موقعی که دراز کشیده بودم) ولی اونقدر کم بوده که مطمئن نیستم و همچنان منتظرم … تا الان فقط ۳.۵ کیلو به وزنم اضافه شده و ابزار ردگیری وزنی که سایت بیبی سنتر میده، پایین تر از حد میانگین نشون میده افزایش وزنم رو … نشستن و ایستادن بیشر از قبل کمرم رو خسته می کنه… دوباره حس سرماخوردگی می کنم ….  منتظر هفته دیگه ام که طبق سونوگرافی دکتر بتونه در مورد رشدش نظر بده …

توی فرودگاه موقع خروج از گیت، با اینکه مانتوی گشادمو پوشیده بودم که به نظر خودم هنوز چیزی نشون نمی داد، خانومی که بلیط رو می گرفت یهو گفت چند ماهته؟! من که جا خورده بودم گفتم:۴.۵. گفت: مطمئنی؟! گویا از ماه ۷ به بعد به خاطر احتمال زایمان زودرس اجازه ورود به هواپیما رو نمی دن….

یه مجموعه از آهنگ هایی که خودمون دوست داریم و بیشتر آرومن رو انتخاب کردیم و هر جا میریم همراهمونه و اونا رو گوش میدیم تا یاسمین هم بشنوه، دوست داشته باشه و بعداْ با شنیدن اونا آروم و خوشحال بشه و خوابش ببره


۶ نظر
تغییرات · رشد
هفته ۲۰ام – نیمه راه
20 مارس 2012 @ 10:35 ق.ظ توسط مامانش

سال ۹۰ تموم شد و هفته ۲۰ ام شکل گیری یاسمین هم …. نیمه اول راه فعلاً به خوبی گذشته و نیمه جدید تو سال بعدی در پیشه…

سرعت رشد یاسمین این روزها زیاد شده! الان ۲۵٫۵ سانتی متر قد و ۳۰۰ گرم وزن داره … از این ۲۵ سانت هم ۹ سانتی مترش فقط طول پاشه! سیستم گوارشی اش هم کم کم داره کامل تر می شه …

حس می کنم تو این یک هفته اخیر کم کم داره شکمم از عرض رشد می کنه … هنوز حرکتی ازش حس نمی کنم … البته دیگه سعی می کنم اصلاً توجه نکنم، تا خودش جلب توجه کنه :دی

واسه تعطیلات عید اومدیم مشهد و دیدن عکس العمل همه به خصوص سینا (خواهر زاده)ی هفت ساله ام خیلی جالبه …. اول که شنید یاسمین الان صدای بیرون رو می شنوه کلی تعجب کرد و یکم باهاش حرف زد … گوشش رو می ذاشت رو شکمم ببینه صدایی از تکون هاش می شنوه یا نه و از همه قشنگ تر اینکه خیلی مواظب بود! اگه با شکم به جایی تکیه می دادم می گفت حواست باشه، اذیت میشه! یا وقتی آخر شب داشتم بهش می گفتم که باهاش حرف بزن، می گفت نه الان دیره، ممکنه خواب باشه … صبح که بیدار شدی بعد:دی و کلاً سوال هایی که می پرسید از اینکه الان چیکار می کنه و موقعی که من غذا می خورم اونم یه چیزی می خوره یا نه و …. به این فکر می کرد که یاسمین عروسک دوست داره یا نه، که اگه دوست داره چند تا عروسکی که داره رو بذاره واسه یاسمین که میاد باهاشون بازی کنه :دی با وجود اینکه قبلاً دوست داشت بچمون پسر باشه تا بتونه باهاش شمشیر بازی کنه، ولی الان کلی یاسمینو دوست داره و منتظره زودتر بیاد تا براش کتاب قصه بخونه ….


۴ نظر
تغییرات · رشد
هفته ۱۹ ام
12 مارس 2012 @ 3:51 ب.ظ توسط مامانش

هفته ۱۹ ام
هفته ۱۹ ام

دیروز هفته ۱۹ ام هم تموم شد و امروز شروع هفته بیستمه ….. بخش های مختلف مغز یاسمین برای درک حواس بویایی، شنوایی، بینایی و لامسه تشکیل شدن … صدای محیط بیرون رو می شنوه و حتی خیلی ها می گن یادش می مونه صداهایی رو که زیاد میشنوه ….

الان احتمالاْ حدود ۲۴۰ گرم وزن داره و قدش حدود ۱۵ سانتی متره …. اون اواپل اندازه دست هاش بلند تر از پاهاش بود و اندازه سرش از همه بزرگ تر . اما الان دیگه پاهاش بیشتر رشد کردن و  هم پاها و هم دست هاش اندازه اشون نسبت به هم و نسبت به بقیه بدن متناسبه… کلیه اش همچنان کار می کنه (یاسمین مایعی که الان توشه رو می بلعه و بعد کلیه اش همون رو دفع می کنه و دوباره از اول :دی)…. روی سرش کم کم مو در می آره :دی

کم کم خوابیدن به پشت داره برام سخت میشه به خصوص اگه سفت باشه زیرم … شلوارای قبلیم به خاطر فاق کوتاهی داشتن تا الان راحت می پوشیدم… هنوز هم برام راحتن مگر اینکه مجبور باشم یکم خم شم … اون موقع است که باید دکمه اش و حتی زیپش یکم باز شه که راحت باشم …. فکر کنم کم کم باید برم سراغ شلوار مخصوص بارداری ….

اشتهام نسبت به قبل داره بیشتر میشه …. قبلاْ تو شرکت ماهی رو بدون برنج می خوردم… از یه ماه پیش حس می کردم بدون برنج نمیشه و برنج سفارش می دادم، اما یک سوم برنجی که می آوردن رو بیشتر نمی خوردم … اما دیروز خودم تعجب کردم وقتی راحت دو سوم برنجو خوردم و هنوز هم جا داشتم :دی

پ.ن. امروز بالاخره بعد از مدت ها یک کم وقت شد بشینم و بنویسم و کامنت های دوستا رو سر فرصت بخونم و جواب بدم …


۶ نظر
تغییرات · رشد
تغییرات – عوارض
6 مارس 2012 @ 9:52 ب.ظ توسط مامانش

۴ ماه گذشته خیلی اتفاق ها افتاده. اما گذشته از تغییراتی که یاسمین تو این مدت و هفته به هفته داشته، یه سری تغییرات و عوارض چه روحی چه جسمی رو هم من تجربه کردم.

اولین نشونه ها گرما بود … گرمای غیرعادی که یهو از درونم حس می کردم … شاید یک هفته ای گاه و بیگاه این حس رو داشتم و بعد از بین رفت…

چند هفته  خشکی پوست بود و ضعف … من که ۳-۴ ساعت مداوم می تونستم سر پا واستم یا این ور و اون ور برم ، دیگه با کمتر از یک ساعت سر پا واستادن کم می آوردم و شدیداْ احساس خستگی می کردم ….. اما بعد از دو سه هفته اوضاع بهتر شد ….

 بعد از اون طبق روالی که همه می گفتن حدود دو ماهگی معمولاْ حالت تهوع و ویار بود شروع میشه، منتظر این حالت ها بودم اما خوشبختانه به جاش فقط کم اشتهایی رو تجربه کردم .. طوری که در اوج گرسنگی با مقدار کم غذا سیر می شدم …. اما معمولاْ بین وعده ها دوباره گرسنه می شدم و اون موقع نوبت تنقلاتی بود که همه توصیه می کردن برای چند ماهه اول….

با اولین آزمایش غربالگری، دکترم با اینکه قندم توی بازه نرمال بود، وقتی شنید میان وعده ها کشمش می خورم و با غذا دلستر، کلی دعوام کرد که چرا به بچه قند می دی و اصلاْ از اینا نخور و فقط وعده های غذاییت رو زیاد بخور و ختماْ تو این فاصله وزن اضافه کردی و از این حرفا … خوشبختانه وزن اضافه نکرده بودم … اما به شدت ترسیدم و شدیداْ شیرینی جات و حتی خرما رو به توصیه اش کنار گذاشتم ….. اما چیزی نگذشته بود که با شروع دوران آموزشی سربازی حمید …. انواع اقسام سرماخوردگی های شدید رو تجربه کردیم  و اون موقع دیگه وقتی میل به خیلی خوردنیجات طبق دستور سخت گیرانه دکتر کم شد، کم کم سخت گیری های خودمم کمتر شد…

سرماخوردگی ها تو سه دوره اتفاق افتاد! هر کدوم به فاصله یه هفته از بعدی! و تو اون یک هفته سرفه های شدیدش باقی می موند …. در کل یک ماه و نیم مریض بودم! اولین دوره با سه روز استراحت خوب شد … اما دومین بار وقتی تو روز تعطیل حس سرماخوردگی کردم و رفتم یه درمونگاه، به تجویز پزشک عمومی -به خصوص به خاطر اینکه بارها از اطرافیان شنیده بودم که نمیشه تو این مدت آنتی بیوتیک مصرف کرد- اعتماد نکردم و گفتم نه آمپول می خوام و نه کپسول …. سعی کردم با استراحت مجدد خوب شم اما نشد… هفته بعد دوباره رفتم دکتر و این بار بعد از مشورت با دکتر خودم آموکسی سیلین خوردم … چند روزی خوب بودم … البته سرفه های شدید همچنان ادامه داشت … سرفه هایی که نصفه شب خودمو حمید رو بیدار می کرد و اینقدر بد بود که بعضی وقت ها حس می کردم زخم شده گلوم … نه داروهای گیاهی و نه دستگاه بخور هیچ کدوم خوبش نمی کرد، گرچه شدتشو کم می کرد … اما تقریباْ یک ماهی این سرفه ها ادامه داشت….تا اینکه برای بار سوم رفتم دکتر و این بار پنی سیلین بالاخره درمان اصلی بود که دکتر خودم هم دوباره تاییدش کرد و من پشیمون بودم از اینکه چرا به حرف همون دکتر عمومی اول کمتر از حرف و شنیده های اطرافیان اعتماد کردم … در واقع اینقدر اینو شنیده بودم که برام بدیهی بود و اینقدر این روزا تجویز اشتباه از دکترها میبینی که به راحتی اعتمادتو از دست می دی ….

بعد از دوران یک ماه نیمه سرماخوردگی، سه ماهه اول تموم شد…. خوشبختانه طبق روال درست تا اون موقع وزن اضافه نکرده بودم…

حالا شروع وسواس و نگرانی های شدید بود! شاید دلیلش سرماخوردگی بود و اینکه یه مدت طولانی تو پس زمینه فکریم این بود که نکنه تاثیر بدی روی یاسمین داشته باشه… اما طوری شده بود که یه روز که پسته شور خورده بودم هی نگران بودم و از حمید می پرسیدم اشکالی نداره نه؟ یا وقتی رفتم حموم و آب یهو سرد شد هی به حمید می گفتم نکنه سرما خورده باشه؟ حمید هم که هی می گفت نه نگران نباش اما فایده نداشت … اینقدر وسواسی شده بودم که حتی یه شب خواب داغونی دیدم… خواب دیدم داریم می ریم مسافرت و توی اتوبوس با بچه ها نشستیم … من شکممو نگاه می کنم می بینم دستاشو داره فشار میده به پوست شکمم و کاملا دستاش و حتی صورتش قابل تشخیص بود برام… انگار با فشار می خواست پوست رو پاره کنه و بیاد بیرون! تا اینکه با کمک سالی خودمون شکمم رو باز کردیم و آوردیمش بیرون! جالب بود که با بند ناف هنوز وصل بود! اما بعد از اینکه یک مدت مشغول حرف زدن شدیم، فهمیدیم پیچ هایی که بند ناف رو از یه طرف به اون و از یه طرف به من وصل می کنن، افتادن و اون از من جدا شده! حالا سالی می گشت پیچ ها رو پیدا کنه که ببریم بیمارستان دوابره وصلش کنن، اما پیدا نمی شد! دیگه هی اونجا غصه می خوردم و داشت باورم می شد که مرده! وحشتناک بود! از صبح روز بعدش سعی کردم دیگه بیخیالی طی کنم!

توی این یک ماهه اخیر حس می کنم ستون فقراتم تغیر شکل می ده! کفش پاشنه دار حتی تو مدت کم کمرم رو اذیت می کنه … زیاد نشستن یا زیاد واستادن هم قبل از خستگی، کمردرد میاره برام!

این هفته اخیر خشکی پوستم دوباره داره بیشتر می شه و لپام سرخه الکی! طوری که امروز موسی فکر کرد پوستم سوخته!

اما از سه هفته پیش، هم افزایش وزنم شروع شده که تقریباْ هفته ای نیم کیلو دارم زیاد می شم و هم شکمم داره به طرز حیرت آوری میاد جلو! تا قبل اون یکم جلو تر از حالت عادی بود… اما خیلی رشدش کند بود و خیلی دیده نمی شد…. اما این سه هفته طوری بود که خودم هم تعجب می کنم! حتی توی شرکت یه موقع ها نشستم و چشمم می افته و می بینم نسبت به دو روز قبلش هم حتی بزرگ تر شده! کم کم قوس کمرم هم داره از بین میره…. مانتوی قبلیم رو مجبور شدم بذارم کنار و امروز برای اولین بار با کلی احساس عذاب، مانتوی گشادی بپوشم که تا آخره این دوارن رو ساپورت می کنه! با وجود تغییر اندازه شکمم تا حالا، هنوزم نمی تونم ماهای آخر رو تصور کنم!

و اما قشنگ ترین تغییری که منتظرشیم اما نمی دونم چرا نمی رسه موقعش، حس تکون خوردنشه! می گن بین هفته ۱۶ام تا ۲۲ام باید حس بشه! یاسمین الان ۱۸ هفته و سه روزشه اما هنوز خبری از تکون هاش نیست!


۵ نظر
تغییرات · رشد