Lilypie Kids Birthday tickers
شروع فراموشی
9 فوریه 2016 @ 7:04 ق.ظ توسط باباش

من و یاسمین در حال بازی با لگو بودیم. یاسمین داشت رنگ ها رو تقریبا قرینه میچید روی هم: «قرمز، آبی، اممم اممم چی بود؟» گفتم: «انگلیسیش چی میشه؟» گفت: «yellow». گفتم: «میشه زرد دخترم».

عمدا انگلیسیش رو ازش پرسیدم که ببینم کلا رنگ رو یادش رفته! یا فقط فارسیش رو یادش نمیاد. جالب اینجاست که رنگها جزو کلماتی هستند که موقع بازی کردن توی خونه، دائم به فارسی تکرارشون میکنیم.

به نظرم با این اتفاق، میشه گفت که از امروز تغییر زبان یاسمین شروع شد.


۲ نظر
اتفاقات · تجربیات · تغییرات · زندگی جدید · یادگیری زبان جدید · یادگیری زبان دوم
یادگیری دستور زبان انگلیسی
6 ژانویه 2016 @ 2:04 ق.ظ توسط مامانش

یاسمین سه ماه کامل اینجا مهدکودک رفته. تو این مدت کاری که ما کردیم این بوده که هر شب قبل از خواب براش دو یا سه کتاب انگلیسی خوندیم. معمولا موقع خوندن من همه چیز رو براش معنی نمی کنم. ترجیحا توی هر قسمت دو سه کلمه مهم رو معنی اش رو می گم. یعد از چهار/پنج بار خوندن کتاب می تونه بیشتر جمله ها رو موقع خوندن کامل کنه. بعضی وقتها یه سری چیزا رو اشتباه می گه. ولی وقتی چند بار بهش درستش رو می گم یادش می مونه و دیگه از اون به بعد درست می گه. تنها چیزی که شاید بیشتر از ده بار اصلاحش کردم اینه:

توی یکی از کتابها صفحه آخرش می گه:

Home Time! Look who’s come? Can You see goat’s mom?

یاسمین بدون استثنا هر بار می گه: Can you see mom’s goat? فکر کنم دلیلش هم اینه که یاد گرفته توی فارسی بگه مامانِ بز. اینجا هم می دونه توین جمله می گه می تونی مامان بز رو ببینی؟ از طرفی می دونه مامان و بز به انگلیسی چی میشه ولی وقتی می خواد جمله بسازه به همون سبک فارسی چمله رو می سازه و من هنوز نتونستم درستش کنم :دی

 


یک نظر
یادگیری زبان جدید · یادگیری زبان دوم
خواهر/برادر (۲)
6 ژانویه 2016 @ 1:52 ق.ظ توسط مامانش

  1. فردای روزی که یاسمین درخواست خواهر/برادر کرد، داشت عکسهایی که به دیوار اتاقش وصل کردیم رو نگاه می کرد. عکس خودش و سینا رو که دید گفت: من دیگه برادر نمی خوام، سینا هست دیگه. سینا پسرخالمه ولی میشه برادرم باشه. بعد یکم فکر کرد گفت: نه سینا مشهده، پیشم نیست، نمیشه برادرم باشه!
  2. در حال انجام بازی های تخیلی خودش بود. از ته پذیرایی می دوید تا جلوی تلویزیون، خودش رو می انداخت رو فرش و می گفت شیرجه می زنم تو استخر. چند بار که این کارو تکرار کرد گفت: حالا این دفعه با خواهرم می خوایم باهم شیرجه بزنیم. دست خواهرش رو گرفت باهم شیرجه زدن!
  3. داشت یکی یکی اسم خواهر/برادرهای دوست های مهدش رو می گفت: آیزک برادر نولن، جوجو خواهر لوسیا و … رسید به مینا. گفت مینا خودش خواهره. خواهر برادر نداره. خودم صبح ها میاد مهد می بینم خواهره. مثل من که خواهرم! براش توضیح دادم که آره شما و مینا هم اگه یه روزی خواهر یا برادر داشته باشین، میشین خواهر اون:)

یک نظر
خواهرانه ها! · عذاب وجدان
خواهر/برادر
15 دسامبر 2015 @ 8:22 ق.ظ توسط مامانش

امروز یاسمین برای اولین بار به صورت رسمی درخواست خواهر/برادر کرد! داشتیم شام رو آماده می کردیم که گفت: منم دوست دارم خواهر داشته باشم. کلی هم نقشه داشت برای خواهرش!

پ.ن: اینجا همه دوستای مهدش یه خواهر یا برادر دارن که اکثرشون اختلافشون اینقدر کمه که هر دو باهم میان مهدکودک.


یک نظر
خبر
حقمو بده!
11 نوامبر 2015 @ 7:43 ق.ظ توسط باباش

هفته ی پیش یکی از شلوارهای یاسمین توی مهدکودک گم شد. یه روز عصر که رفتم دنبالش، مربیش گفت که امروز موقع توی حیاط بردن بچه ها برای بازی عصرگاهی، شلوار قرمز یاسمین رو پیدا نکرده اند. اتفاقا یاسمین هم خیلی خیلی اون شلوار رو دوست داشت. مربیش میگفت که اون روز هی میگفته Red Pants، Red Pants.

همون شب توی خونه، آزاده گفت که یاسمین یه روز تعریف میکرده که یکی از بچه های کلاسشون، «بیانکا»، یه شلوار قرمز دقیقا مثل یاسمین داره. از اونجا که جالباسی بیانکا درست کنار جالباسی یاسمینه، حدس زدیم که شاید مامان بیانکا اشتباهی شلوار یاسمین رو با خودش برده باشه. این مکالمه ی من و آزاده رو یاسمین هم میشنید.

عصر روز بعد، قضیه ی شلوار مشابه رو به مربیش گفتم و گفت که از مامان بیانکا سوال میکنه. روز بعد هم مربیش گفت که از مامان بیانکا پرسیده بوده و اونم گفته که نه، چیزی یادش نیست.

امروز عصر که رفته بودم دنبال یاسمین، دیدم که شلوار قرمزش توی کمدشه. مربیش رو دیدم و گفت که مامان بیانکا امروز شلوار رو آورد و گفت که رفته بوده لباسهاشون رو بندازه توی ماشین لباسشویی که دو تا شلوار قرمز مثل هم پیدا کرده و فهمیده که یکیش مال یاسمین بوده. یاسمین هم از اینکه شلوارش پیدا شده، کلی خوشال شد.

توی ماشین ازش در مورد اتفاقات امروز مهدکودک سوال کردم. یهو گفت:‌ مامان بیانکا اومد توی حیاط دنبال بیانکا. رفتم بهش گفتم شلوارمو بده! اما گفت نمیدونم!! خنده م گرفته بود. پرسیدم: دقیقا چی گفتی به مامانش که گفت نمیدونم؟ جواب داد:‌ من بهش گفتم Pants، Pants، اونم جواب داد: I know، I know! در حالی که غش کرده بودم از خنده و قربون صدقه ش میرفتم براش توضیح دادم که مامانش نمیگفته نه نه، میگفته میدونم میدونم و داشته بهت میگفته که شلوارت رو پیدا کرده.

شب که رفتیم دانشگاه دنبال آزاده، قضیه رو براش تعریف کردم. آزاده هم کلی خندید و خوشحال شدیم که بچه مون میتونه خودش برای گرفتن حقش اقدام کنه!


۳ نظر
اتفاقات · حرکات شیرین · زندگی جدید · غیرمنتظره ها · مهدکودک
راه جدید ارتباط با بچه ها
28 اکتبر 2015 @ 7:38 ق.ظ توسط باباش

میگن خوبه که پدر و مادر، جلوی بچه ها همدیگه رو بغل کنند و ببوسند. البته من و آزاده قبل از اینکه این قضیه رو بشنویم هم جلوی یاسمین همدیگه رو بغل میکردیم و میبوسیدیم و هنوز هم همین کار رو میکنیم. همینطور خود یاسمین رو بارها و بارها در طول روز بغل میکنیم و میبوسیم و بهش میگیم که خیلی دوستش داریم.

همین قضیه باعث شده که یکی از روشهای اصلی ابراز دوستی و محبت یاسمین، بغل کردن باشه.

صبح ها که یاسمین رو میرسونم مهدکودک، قبل از اینکه ازش جدا بشم میشینم و محکم بغلش میکنم و بوسش میکنم و برای هم بوس میفرستیم و میره توی مهدکودکش. بارها شده که وقتی دلش نمیخواد ازم جدا بشه، میاد و محکم بغلم میکنه، ولی در نهایت جدا میشه و میره، حتی با بغض و گاهی هم گریه.

تقریبا هر روز عصر که میرم مهدکودک دنبالش، مربیهاش میگن که مداوم بچه ها رو بغل میکنه. خصوصا وقتی که دارن خداحافظی میکنن که برن خونه هاشون، صداشون میکنه، ازشون خداحافظی میکنه و بغلشون میکنه. امروز هم مربیش میگفت که بیشتر بچه ها رو موقع خداحافظی بغل کرده.

فکر کنم این رفتارش روی بچه های دیگه هم تاثیر گذاشته. امروز عصر که رفتم مهدکودک دنبالش، یکی از پسرهای کلاسشون به اسم «لاکْلِن» (Lachlan) داشت با مامانش میرفت خونه شون. یهو درست قبل از اینکه بره به سمت در، اومد سمت یاسمین و دستاش رو باز کرد و یاسمین هم دستاش رو باز کرد و محکم همدیگه رو بغل کردن. خیلی حس خوبی داشتم وقتی دیدم که با اینکه هنوز خوب نمیتونه ارتباط گفتاری با بچه ها داشته باشه، حداقل با رفتارش تونسته با بچه ها ارتباط برقرار کنه.


نظرات
احساسات · حرکات شیرین · زندگی جدید · مهدکودک
آدامس
22 اکتبر 2015 @ 12:54 ق.ظ توسط مامانش

از بدو تولد یاسمین تصمیم داشتم خیلی اصولی در مورد دندون هاش رفتار کنم و بلافاصله بعد از نیش زدن اولین دندونش ببرمش پیش یه دندونپزشک. ولی نشناختن متخصص اطفال خوب و تنبلی و یه سری مسایل با اولویت بالاتر این موضوع رو عقب انداخت، تا اینکه بالاخره روزهای آخری که مشهد بودیم یاسمین رو بردیم دندونپزشکی.

اونجا خانم دندونپزشک به یاسمین گفت که آدامس خیلی بدتر از شکلاته و یاسمین نباید آدامس بخوره. تو اتاق کناری بچه ای بود که تقریبا کل دندونهاش خراب بود و ما از فرصت استفاده کردیم و به یاسمین گفتیم دلیلش آدامس خوردن زیاده. این تو شرایطی بود که یاسمین معتاد آدامس بود! کلی روش کار کرده بودیم که بی خیال آدامس صبح شده بود، ولی از مهدکودک که می اومد بلافاصله آدامس می خورد. خیلی وقتها حاضر نبود چیزی بخوره، چون اگه میخواست بخوره مجبور میشد آدامس رو دربیاره و بعد از این قضیه ممکن بود آدامسش یادش بره، جابمونه، کثیف شه، یا یکی اشتباهی بندازه سطل آشغال! و اگه این اتفاق می افتاد مصیبتی داشتیم با گریه و داد و هوارش چون همون آدامس رو می خواست. حتی خیلی وقتها توی خواب هم حاضر نبود آدامسش رو دربیاره، یا اگه راضی میشد میگفت دور نندازین! بذارین توی یخچال بمونه برای فردا. البته خوشبختانه فردا یادش میرفت، ولی یخچال ما همیشه پر بود از آدامسهای جویده شده!

 خلاصه این شدت اعتیاد یاسمین به آدامس باعث شد از دکتر که بیایم بیرون این مکالمه شروع شه:

یاسمین: دیگه نباید آدامس بخورم که دندونام مثل اون پسره نشه

من: آره دیدی چی شد زیاد خورد؟

یاسمین: آخه من خیلی آدامس دوست دارم

من: ولی اگه بخوری دندونات خراب میشه. دوست نداری که اونجوری شه. تازه کلی چیز خوشمزه هست که میتونی به جاش بخوری، میوه هست، غذا هست.

یاسمین با گریه: آخه من خییییییلی آدامس دوست دارم!

این مکالمه تا خونه ادامه پیدا کرد، بعضی وقت ها با بغض، بعضی وقتها گریه. ولی تو خونه که برای سینا داشت تعریف می کرد جریان دندونپزشکی رو، با تعجب دیدیم که میگه من دیگه آدامس نمی خورم، به جاش سیب می خورم، پرتقال میخورم! کلی شاد شدیم، اگرچه که چند دفعه تو دو هفته بعدش یاد آدامس افتاد و با ناراحتی همچنان علاقه اش رو ابراز کرد! بعد از این ماجرا خودمون هم دیگه آدامس رو حتی در غیابش ترک کردیم.

اینجا که اومدیم خوشبختانه اطرافیانمون هیچ کدوم آدامس نمی خوردن. یاسمین هم صحبتی از آدامس نمی کرد، تا اینکه یه روز که براش آب بردم که بخوره دیدم اول دستش رو کرد توی دهنش، یه چیزی برداشت و بین انگشتاش گرفت، بعد آب خورد! بعد از تموم شدن آب هم دوباره اونو گذاشت تو دهنش. پرسیدم چی بود؟ گفت آدامس! با تعجب نگاهش کردم، گفت الکی! فکر کردم همین یه باره، ولی بعد از چند روز دیدم که عین هر باری که میخواد چیزی بخوره این کار رو می کنه! الان هم با گذشتن دو ماه هنوز با این آدامس الکی زندگی می کنه و اعتراضی نداره. ما هم همراهیش می کنیم. براش سر میز کاسه جدا میاریم که آدامسش رو بذاره توش و اگه بعد از غذا یادش بره یادآوری میکنیم که آدامست رو بردار. صبح ها حمید بهش آدامس میده. اگه بیرون چیزی بخواد بخوره و دستش هم پر باشه من آدامس رو ازش می گیرم که بتونه بخوره و بعد بهش تحویل میدم.

و اینگونه بود که ماجرای ما و آدامس یاسمین ختم به خیر شد!


۲ نظر
تجربیات · کودکانه‌ها
ارتباط با بچه ها
15 اکتبر 2015 @ 5:00 ق.ظ توسط باباش

هر روزی که میرم دنبال یاسمین، مربیش در مورد اون روزش و اتفاقاتی که براش افتاده توضیح میده و مثلا اگه یه موردی پیش اومده که یاسمین متوجه نشده و نتونسته اند براش توضیح بدند، از من میخوان که براش توضیح بدم قضیه رو.

یکی از چیزایی که هر روز مربیش میگه، میزان پیشرفتش در زبان انگلیسیه.

آخر هفته ی پیش مربیش گفت که بچه ها رو به اسم صدا میکرده و موقع رفتن بچه ها، ازشون خداحافظی میکرده.

امروز مربیش گفت که بچه ها رو به اسم صدا میکرد، خداحافظی میکرد و میگفت:‌ See you tomorrow!

خیلی خوشحالیم که داره کم کم با بچه ها ارتباطش بیشتر میشه و حرفهای روزمره رو هم تلاش میکنه که یاد بگیره و به کار ببره.


۳ نظر
اتفاقات · زندگی جدید · یادگیری زبان جدید
در جستجوی مهدکودک در اتاوا – ۵: تجربیات بازدید از مهدکودکها (قسمت آخر)
13 اکتبر 2015 @ 7:44 ق.ظ توسط باباش

همون روزی که مهدکودک مونتِسوری رو دیدیم و از گزینه هامون حذفش کردیم، با آزاده به این فکر افتادیم که این مهدکودک که اینهمه جا داشت (برای ۵-۶ تا بچه همسن یاسمین جا داشت)، به نظر نمیرسه که اینهمه جا یهو براش خالی شده باشه و احتمالا از قبل جا داشته و کلا حالش رو نداشته که زنگ یا ایمیل بزنه و خبر بده. پس این احتمال وجود داره که مهدکودکهای دیگه ای هم توی مرکز شهر (داون تاون) باشند که جا داشته باشند و اولا چون به دانشگاه آزاده خیلی نزدیک نبوده ما اصلا تا به حال انتخابشون نکرده ایم، ثانیا اگه انتخاب کرده ایم هم حال نداشته اند که زنگ بزنند به ما. پس به عنوان آخرین اقدام قبل از تصمیم نهایی در مورد پیشنهادهای کار، خودمون زنگ بزنیم به یه سری از مهدکودکهای مرکز شهر و ازشون سوال کنیم.

این وسط کلی استرس بهمون داشت وارد میشد. اول اینکه آزاده درگیر دانشگاه و کلاس و دستیاری استاد شده بود و سرش داشت شلوغ میشد و خیلی وقت نداشت که هی بخوایم بریم اینور و اونور برای بازدید مهدکودک. دوم اینکه من باید تا آخر همون هفته به دو تا شرکت خبر میدادم که پیشنهادشون رو قبول میکنم یا نه! ضمنا من از اول صبح بیدار میشدم که زنگ بزنم به مهدکودکها و یاسمین طفلک هم بیدار میشد و غر میزد که بیا با من بازی کن و گریه و زاری میکرد و داشت اذیت میشد. واقعا وضع بدی بود. دقیقا یه روز مونده به آخر هفته بود که من زنگ زدم به چهارتا مهدکودک توی مرکز شهر که نزدیک بود به شرکتی که بهم پیشنهاد کار داده بود و هر چهارتا جا داشتند!!! با سه تاشون قرار گذاشتیم که روز آخر هفته بریم برای بازدید.

فاصله ی بین این سه تا مهدکودک در حدی بود که میشد پیاده رفت. یه چیزی حدود ۳ ساعت و نیم وقت گذاشتیم و هر سه تا مهدکودک رو دیدیم.

توی مهدکودک اول، کسی که مهدکودک رو بهمون نشون داد یه دختر جوون بود که یه دونه از این فلزهای گرد توی لبش بود! یکی از مربیها بود. ما رو برد جاهای مختلف مهدکودک رو نشونمون داد. تجربه ی بچه ی غیرانگلیسی زبان رو داشتند و غذا رو هم همونجا برای بچه ها میپختند. مهدشون خیلی محیط بزرگی نداشت و خیلی هم تر و تمیز به نظر نمیرسید. خیلی هم دوستانه برخورد نکرد. اون برخورد اول و فلز توی لبش یه مقدار دلزده مون کرد. ازش هم پرسیدم که اینجا بچه های خونواده های پناهنده هم دارید که گفت ما خیلی به خونواده هاشون کاری نداریم و اگه خونواده ها نیاز خاصی داشته باشند، براشون برطرف میکنیم.

توی مهدکودک دوم، یه خانم مسن خیلی خوش برخورد و خنده رو و خوش صحبت به عنوان معاون و مسئول اداره ی مهدکودک اومد به استقبالمون. یه ساختمون دو طبقه توی مرکز شهر بود که خیلی هم قدیمی به نظر میرسید. وسایل و در و دیوار مهدکودک هم قدیمی بودند. اما محیط مهدکودک خیلی شاد و با سلیقه طراحی شده بود. مبل و میز بازی بچه ها و کلا فضای مهدکودک رنگی بود و دلنشین. خانم معاون هم کلی باهامون گپ زد و خوش و بش کرد و در واقع دل ما رو برد. تجربه ی بچه ی غیرانگلیسی زبان رو هم داشتند و برای ناهار هم مشکلی نداشتند و خودشون میپختند. تیپ و سر و وضع بچه هایی که توی حیاط و محیط داخل مهد بازی میکردند هم نشون میداد که احتمالا از قشر پناهنده نیستند.

مدیر مهدکودک سوم خیلی خشک بود. مربیها به نظر میرسید که خوبند و با بچه ها خوب سروکله میزدند. توی فضای بازی هم رفتیم و اونم به نظر خوب بود. مشکل زبان و غذا رو هم نداشتند. این هم گزینه ی خوبی بود.

اینجا بود که یاسمین خانم وارد قضیه شد و تاکید کرد که از مهدکودک دوم خوشش اومده، چون یه تلفن هم داشت توی حیاطش و یاسمین هم عاشق تلفن و بازی با تلفنه و چشمش اون تلفن رو گرفته بود. خلاصه که گفت مهدکودک رو دوست داشته و همون رو میخواد بره! ما هم البته  بخاطر برخوردهایی که با کسانی که از هر مهدکودک داشتیم، بین گزینه هامون همون مهدکودک دوم رو در نظر داشتیم و در نهایت هم از اونجا که بقیه ی شرایطشون مثل هزینه ی ماهانه و زبان و غذا و خود بچه ها و مربیها، مثل هم بودند، همون مهدکودکی که مدیر خوش برخورد و خوش صحبتی داشت رو انتخاب کردیم و از اول هفته ی بعدش، یاسمین خانم رفت به مهدکودک Florence Childcare Centre و من هم پیشنهاد کاری با رقم بالاتر رو انتخاب کردم. ضمن اینکه فاصله ی مهدکودک یاسمین تا محل کار من، با ماشین حدود ۳ الی ۴ دقیقه ست!


نتیجه ی نهایی اینکه: اگه برای ثبت نام مهدکودک فرزندتون، لازمه که از طریق سایت شهرداری یا دولت محلی اون منطقه اقدام کنید، فقط به همون روال عادی ثبت نام و انتظار برای تماس از طرف مهدکودکها اکتفا نکنید. خودتون هم با مهدکودکهای مختلف تماس بگیرید و ازشون شرایط رو بپرسید. احتمال اینکه بتونید با سرعت بیشتری به نتیجه ی دلخواهتون برسید و اینهمه مثل ما استرس رو تحمل نکنید، کم نیست!


ببخشید که مطالب این سری (در جستجوی مهدکودک) خیلی طولانی شدند. هدف اصلیم از نوشتن این حجم از جزئیات، این بود که بگم دقیقا چه کارهایی کردیم، برخوردها و شرایط مهدکودکها چطوری بود و چیزهایی مثل اینها. شاید این جزئیات یه روزی به درد یه نفر بخوره.


۸ نظر
زندگی جدید · مهدکودک
در جستجوی مهدکودک در اتاوا – ۴: تجربیات بازدید از مهدکودکها (قسمت دوم)
13 اکتبر 2015 @ 7:17 ق.ظ توسط باباش

برای اینکه بتونیم گزینه هامون رو تکمیل کنیم، من با یه سری از شرکتهایی که افراد و مربیهایی دارند که توی خونه بچه ها رو نگه میدارند، تماس گرفتم و همه شون میگفتند که الان برای مرکز شهر جا ندارند و فقط اطراف همین محل سکونت ما جا دارند که خب این گزینه ی نزدیک محل سکونتمون بنا به دلایلی که قبلا نوشتم، قطعا مورد قبول ما نبود.

توی گیر و دار تصمیم برای قبول پیشنهاد مالی کمتر برای کار من بودیم که آزاده خبر داد که یکی از مهدکودکهای مرکز شهر که قبلا براش ثبت نام کرده بودیم، ایمیل زده بهش که جا داره و اگه میخواید بیایید برای بازدید! از خوشحالی داشتیم بال در میاوردیم.

این مهدکودک، از روش montessori برای تربیت و رفتار و برخورد با بچه ها استفاده میکرد. خلاصه ی کلی این روش هم اینه که سعی میکنند بچه ها رو خیلی خیلی مستقل بار بیارند. یه سری ابزار خاص برای این روش طراحی شده که خیلی هم گرون هستند و مربیها هم در این روش معمولا خیلی با بچه ها سر و کله نمیزنند و فقط سعی میکنند که روش کار با اون ابزارها رو به بچه ها یاد بدند و بعد دیگه بچه ها رو به حال خودشون رها میکنند تا بچه ها خودشون کشف و شهود کنند و پیش برند.

ما البته یه آشنایی اولیه با روش مونتِسوری و مدل مهدکودکهاش هم داشتیم: توی تهران هم در مورد این روش از مدیر مهدکودک یاسمین سوال کرده بودیم و صادقانه گفته بود که چون ابزارهاش خیلی گرون هستند، ما توان خریدش رو نداریم، اگه داشته باشیم هم اونقدر هزینه ی ماهانه ی مهدکودک بالا میره که توی این محله کسی توان پرداخت هزینه هاش رو نخواهد داشت و در واقع عملی نیست. اما هستند معدود مهدکودکهایی که از این روش استفاده میکنند و خب البته در مناطق بالای شهر هستند و شهریه های خیلی خیلی بالایی هم میگیرند و در واقع قر و قمبیلشون زیاده و افاده هاشون طَبَق طَبَق و از این حرفها.

کجا بودیم؟‌ آها! یه مهدکودک که به روش مونتِسوری کار میکرد به آزاده ایمیل زد که جا داریم و بیایید برای بازدید و صحبت. اول اینکه مکان این مهدکودک بالاتر از دانشگاه آزاده بود و چون محل سکونت ما پایین تر از دانشگاه آزاده بود، اگه آزاده میخواست یاسمین رو با اتوبوس ببره، رسما پیر میشد! چون باید در واقع یه بار از دانشگاه رد میشد که برسه به مهدکودک و بعد دوباره برگرده پایین تا دانشگاه. اگه هم من میخواستم یاسمین رو با اتوبوس ببرم، باید میرفتم به سمت غرب محل کارم و بعد دوباره برمیگشتم. اما از اونجا که توی برنامه داشتیم که هر چه زودتر ماشین بخریم، گفتیم که میتونه گزینه ی خوبی باشه و حداقل من میتونم پیشنهاد مالی بالاتر رو برای کارم قبول کنم.

رفتیم برای بازدید مهدکودک. وارد که شدیم نشستیم روی یه صندلی توی راهرو، منتظر مدیر مهدکودک. یهو یه صف از بچه های یکی از کلاسها اومدند برای رفتن به دستشویی. همه به صف با فاصله های مشخص، با لباسهای فرم و قیافه های بدون هیجان و ناشاد! خورد توی ذوقمون که اینجا احتمالا محیطش مثل محیط مدرسه و پادگانه و با بچه ها با مقررات سفت و سخت برخورد میکنند.

سر کلاسهای بچه ها هم که رفتیم، دقیقا یه سری بچه دیدیم که کاملا ناشاد، فقط نشسته اند سر یه سری وسیله و ابزار و دارند برای خودشون کار میکنند. این دقیقا برخلاف چیزی بود که ما میخواستیم. ما میخواستیم یاسمین بره مهدکودکی که با بچه ها سروکله بزنه و بازی کنه و زبان یاد بگیره و کلا بهش خوش بگذره. قرار نبود بچه رو بفرستیم به محیطی با این شدت مقررات!

رفتیم توی اتاق مدیر مهدکودک و شروع کرد در مورد سیستمشون و مونتِسوری توضیح دادن. یه لگو هم داد به یاسمین که بشینه و برای خودش بازی کنه که یاسمین هم خیلی آروم نشست روی زمین و شروع کرد به بازی.

همه چیز در تئوری خوب بود انگار. ولی دو تا مشکل وجود داشت برای ما:

یکی اینکه طبق گفته ی مدیر مهدکودک، چون مهدشون کاملا خصوصیه و ابزارهای مونتِسوری گرونه و فقط اینا هستند که اینورا مونتِسوری رو اجرا میکنند، هزینه ش ماهی ۱۵۰۰ دلاره!!! در حالی که بقیه ی مهدکودکهایی که صحبت کرده بودیم و دیده بودیم، حداکثر ماهی ۹۲۰-۹۵۰ دلار بودند.

دوم هم اینکه ناهار رو باید خودمون از خونه برای بچه بیاریم. در حالی که بقیه ی مهدکودکها همه آشپز داشتند و غذای هر روز بچه ها و کارمندای مهدکودک رو همونجا میپختند.

ما سه مورد محیط پادگانی و ناشاد، هزینه ی ماهانه و ناهار رو که گذاشتیم کنار هم، این مهدکودک دیگه برامون گزینه ی مطلوبی نبود. اول اینکه هر روز باید استرس داشته باشی که در اوج خستگی و بدبختی، برای فردای بچه غذا درست کنی. در حالی که اگه یه شب برای فردا غذا درست نکردیم، خودمون میتونیم از بیرون برای خودمون غذا بگیریم و یاسمین هم توی مهدکودکی باشه که ناهار بهش بدند و خیالمون راحته! دوم هم اینکه تفاوت هزینه ی ماهانه اونقدر زیاد بود که اون مابه التفاوت پیشنهادهای مالی دو تا شرکت رو تقریبا بی معنی میکرد. در واقع اینجا هم مهدکودکهای روش مونتِسوری، دقیقا مثل ایران قر و قمبیلشون زیاده!

از اینجا به بعد یه ملاک و دغدغه ی جدید هم بهمون اضافه شد:‌ ناهار مهدکودک!

خلاصه اینکه این گزینه رو هم بیخیال شدیم و تصمیممون برای قبول پیشنهاد مالی کمتر برای کار در کاناتا به قیمت داشتن مهدکودک بهتر و نزدیک به محل کار من که جای خالی هم داشته باشه، جدی تر شد!


نظرات
زندگی جدید · مهدکودک